• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 203
  • بازدیدها 7,240
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,202
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #201
- بازهم میشه بهت امیدوار بود خواهر کوچولو، همین که خودت زود متوجه‎‎‎‎‎‎ی فضای دور و اطرافت شده بودی و باخت ندادی خیلیه، تحسینت می‎‎‎‎‎‎کنم.
- استادم خوب بوده.
شهاب با یکم نگرانی‎‎‎‎‎‎‎ای که توی صداش بود آروم گفت:
- می‎‎‎‎‎‎‎خواهی که همه‎‎‎‎‎چی رو به پدرت بگی؟
الکس از حرف شهاب تعجبی کرد ولی من منظور شهاب رو خیلی قشنگ متوجه شدم، دستم رو که زیر دست شهاب بود آروم بیرون کشیدم و من بودم که این‎‎‎‎‎بار دست‎‎‎‎‎‎‎هاش شهاب رو نوازش کردم و با مهربونی گفتم:
- باور کن شهاب، اگه عشق توی چشم‎‎‎‎‎‎های مادرت نمی‎‎‎‎‎دیدم، اگه زجر توی چشم‎‎‎‎‎‎های پدرم تمام این سال‎‎‎‎‎‎‎ها نمی‎‎‎‎‎‎‎دیدم، شاید سکوت می‎‎‎‎‎کردم ولی اونا حق خوش‎‎‎‎‎‎بختی رو دارن.
الکس متوجه‎‎‎‎‎‎ی صحبت‎‎‎‎‎‎‎ها شد و با مهربونی رو به شهاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,202
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #202
- چرا همه‎‎‎‎‎‎‎‎چی رو آنقدر بزرگ می‎‎‎‎‎‎کنید؟
شهاب نتونست دیگه خودش رو کنترل کنه و با عصبانیت غرید.
- ملیکا این‎‎‎‎‎‎تویی که همه‎‎‎‎‎‎چی رو ساده می‎‎‎‎‎بینی، این پسره با خودش چی فکر کرده ها، با خودش نگفت بزار به خانوادش خبر بدم که پیش منه و جاش امنه، من هیچی الکس هیچی، پدرت چی ها، می‎‎‎‎‎‎‎تونست که به اون یه خبری بده، توی این چندوقتی که نبودی و ازت خبر نداشتیم روزی هزاربار می‎‎‎‎‎‎مردیم و زنده می‎‎‎‎‎شدیم، هربار که به پنج قدمی به تو نزدیک می‎‎‎‎‎‎‎شدیم و باز به در بسته می‎‎‎‎‎خوردیم از مرگ برامون بدتر بود، الان تو نشستی برام از قصه‎‎‎‎‎‎‎ای عشق و عاشقیه این آقا حرف می‎‎‎‎‎‎زنی و توقع داری بذارم زنده بمونه؟
غم و درد رو توی تک‎‎‎‎‎‎تک حرف‎‎‎‎‎‎های شهاب رو می‎‎‎‎‎‎شد حس کرد، خدای من از یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,202
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #203
وبراش شکلکی در آوردم که هرسه‎‎‎‎‎‎‎تامون زدیم زیر خنده، الکس روز تخت کنارم نشست و آروم موهام رو نوازش کرد، با لحنی که می‎‎‎‎‎‎خواست اعتماد من رو جلو کنه گفت:
- باشه هیچ بلایی سر آقا بردیا نمیاریم و اجازه می‎‎‎‎‎‎دم که زندگی‎‎‎‎‎‎شو بکنه.
چشم‎‎‎‎‎‎‎‎‎هام رو تنگ کردم و مشکوک گفتم:
- خوب این حرفت دلیل نمیشه که یه گوشت‎‎‎‎‎مالی کوچیک هم بهش ندی، درست میگم؟
الکس این‎‎‎‎‎‎بار خنده‎‎‎‎‎‎‎ی بلندتری کرد و لپم رو کشید و ذوق گفت:
- باور کن هربار بیشتر سوپرایزم می‎‎‎‎‎‎کنی دختر، تو آنقدر باهوش بودی به روی خودت نمیاوردی؟
مشتی آروم به بازوش زدم و به شهاب که ایستاده بود و با عشق داشت نگاهم می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎کرد خیره شدم، با التماس ساخته‎‎‎‎‎گی و یکمم مظلومیت گفتم:
- شهاب خواهش‎‎‎‎‎‎میکنم تو یه چیزی بگو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,202
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #204
به شهاب نگاهی انداختم که با حرف الکس بیشتر قرمز شد و رگ پیشانیش بیرون زد، قسم می‎‎‎‎‎‎‎خورم اگه ملاحضه‎‎‎‎‎‎ی حالم رو نمی‎‎‎‎‎‎کردن هردوی اون‎‎‎‎‎‎‎ها یه کتک حسابی مهمونم می‎‎‎‎‎کردن، با خاطرجمعی و آرامش رو به الکس گفتم:
- من همون حسی رو که به تو دارم به کمالم دارم، اون هم مثل تو برادرمه همین.
شهاب نفس عمیقی کشید و رو به الکس با صدایی که می‎‎‎‎‎لرزید محترمانه گفت:
- میشه من و ملیکا رو تنها بذاری؟
الکس چشمکی به من زد و با شیطنتی که توی صداش بود رو به شهاب گفت:
- چرا بخوام خواهرم رو با یه پسر جوون توی اتاق تنها بذارم؟
شهاب معلوم بود که حوصله‎‎‎‎‎‎‎‎ی بحث یا شیطنت رو نداره آروم گفت:
- خواهش می‎‎‎‎‎کنم.
الکس از روی تخت بلند شد و رو به من با محبت گفت:
- تا شما باهم صحبت کردین من برم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا