- ارسالیها
- 388
- پسندها
- 2,225
- امتیازها
- 12,063
- مدالها
- 12
- سن
- 20
- نویسنده موضوع
- #201
- بازهم میشه بهت امیدوار بود خواهر کوچولو، همین که خودت زود متوجهی فضای دور و اطرافت شده بودی و باخت ندادی خیلیه، تحسینت میکنم.
- استادم خوب بوده.
شهاب با یکم نگرانیای که توی صداش بود آروم گفت:
- میخواهی که همهچی رو به پدرت بگی؟
الکس از حرف شهاب تعجبی کرد ولی من منظور شهاب رو خیلی قشنگ متوجه شدم، دستم رو که زیر دست شهاب بود آروم بیرون کشیدم و من بودم که اینبار دستهاش شهاب رو نوازش کردم و با مهربونی گفتم:
- باور کن شهاب، اگه عشق توی چشمهای مادرت نمیدیدم، اگه زجر توی چشمهای پدرم تمام این سالها نمیدیدم، شاید سکوت میکردم ولی اونا حق خوشبختی رو دارن.
الکس متوجهی صحبتها شد و با مهربونی رو به شهاب...
- استادم خوب بوده.
شهاب با یکم نگرانیای که توی صداش بود آروم گفت:
- میخواهی که همهچی رو به پدرت بگی؟
الکس از حرف شهاب تعجبی کرد ولی من منظور شهاب رو خیلی قشنگ متوجه شدم، دستم رو که زیر دست شهاب بود آروم بیرون کشیدم و من بودم که اینبار دستهاش شهاب رو نوازش کردم و با مهربونی گفتم:
- باور کن شهاب، اگه عشق توی چشمهای مادرت نمیدیدم، اگه زجر توی چشمهای پدرم تمام این سالها نمیدیدم، شاید سکوت میکردم ولی اونا حق خوشبختی رو دارن.
الکس متوجهی صحبتها شد و با مهربونی رو به شهاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر