«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 205
  • بازدیدها 7,547
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #181
" جان می‎‎‎‎‎‎دهی به تن خسته‎‎‎‎‎‎‎‎ی من.. .
نور می‎‎‎‎‎‎دهی به شب‎‎‎‎‎‎‎های تاریک من.. .
تو چه هستی که جزع با تو بودن آرام نمی‎‎‎‎‎‎گیرد این قلب من.. ."
شهاب چه‎‎‎‎‎کردی نه تنها با قلبم، بلکه روحمم از آن توست، اماّ چشم قشنگ من نباید به بودن من اعتماد کنی چون مسافری هستم که موقعه‎‎‎‎‎ی پیاده شدن از اتوبوس زندگیش رسیده.
فضای اطراف کم‎‎‎‎‎‎کم داشت بیشتر سرسبزیه خودش رو نشون می‎‎‎‎‎‎داد، رز حق داشت که بگه این شهر زیادی از حد آرامش داشت، روح آدم رو به بازی می‎‎‎‎‎گرفت، آهنگ ملایم بی‎‎‎‎‎کلامی از ظبط ماشین پخش شد که باعث آرامش بیشترم شد، تمام فکرهای جورواجوری که توی ذهنم بود کم‎‎‎‎‎‎رنگ‎‎‎‎‎‎تر شدن و درد قلبمم فعلاً آروم گرفته بود, داشتم از مسیری که گذر می‎‎‎‎‎‎کردیم نهایت استفاده برای آرامشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #182
هردوی ما سکوت کرده بودیم، کمال راه کوهستانی‎‎‎‎‎‎‎‎ای رو واسه گشت‎‎‎‎‎‎‎‎زنی انتخاب کرده بود، کوه‎‎‎‎‎‎ها به عظمت چندین قرن همون‎‎‎‎‎طور استوار در کنار هم ایستاده بودن، هوای آسمان خیلی صاف و ابری بود که جای تعجب داشت چون ویستیر کمتر زمانی پیش می‎‎‎‎‎‎‎اومد که هوا صاف و آفتابی بشه، سرسبز بودن اطراف باعث شد که حالم واقعاً کمی بهتر بشه و از اون همه فکر و خیال دربیام؛ یه زمانی یادمه تازه اول راهنمایی رفته بودم و خیلی خیلی شیطون بودم، معلم دینی همیشه با اعتراض می‎‎‎‎‎‎گفت:
- از دست تو ملیکا، یعنی واقعاً من از این همه انرژی‎‎‎‎‎‎‎ای که تو داری تعجب می‎‎‎‎‎‎‎کنم، چه‎‎‎‎‎‎‎طور ممکنه یه آدم انقدر شیطون و پر حرف باشه بدون این که خسته بشه؟
هی خدای من، الان کجاست که ببینه چهار کلمه رو به زور حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #183
کمال از لحن بچه‎‎‎‎‎‎گونه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ی من خندید و با مهربونی گفت:
- خوب که این‎‎‎‎‎‎‎طور، پس بهتره خودت بگی که کجا بریم جوجه.
یکم فکر کردم و باشوق گفتم:
- میگم بهتره بریم پشمک بگیریم و توی پارک قدم بزنیم، هوای اینجا عالیه حیفه که آخرین استفاده رو نکنیم.
کمال از میون‎‎‎‎‎‎بر دور زد و از توی مسیریاب گوشی آدرس یه پارک رو جست‎‎‎‎‎‎‎‎جو کرد، دستم رو بردم سمت ضبط و یکم صدای آهنگ رو زیاد‎‎‎‎‎‎تر کردم و با خوش‎‎‎‎‎حالی به اطرافم نگاه کردم، جوری از شوق پر بودم که برای لحظه‎‎‎‎‎‎ای یادم رفت این کمال هستش که بغلم نشسته نه شهاب، یادم رفت که چه تصمیمی برای آخر داستان خودم گرفته بودم، تمام چیزهای منفی که باعث غم و سیاهیه درونم شده بود رو کلاً برای چنددقیقه یادم رفت، فقط کاشکی کمال دهن باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #184
- چیزی درمورد حال بدش نگفت، اماّ از رنگ پریده‎‎‎‎‎‎‎ش و لب‎‎‎‎‎‎‎هاش که به رنگ کبودی می‎‎‎‎‎‎‎‎زد می‌‌‌‌‎‎‎‎‎‎شد به راحتی از حال بدی که داری مطلع می‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎شدی.
چشم‎‎‎‎‎‎‎هام رو بستم، بدون این‎‎‎‎‎‎که کنترلی روی اشک‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎هام داشته باشم، روی گونه‎‎‎‎‎‎‎‎هام جاری می‎‎‎‎‎‎‎‎شدن، خیلی حرف‎‎‎‎‎‎‎ها می‎‎‎‎‎‎خواستم بگم، دوست داشتم فریاد بزنم و بگم، چرا باهام تماس نگرفتی، چرا نگه‎‎‎‎‎‎‎ش نداشتی ولی هیچ‎‎‎‎‎‎کدوم از اینارو نگفتم، نفس عمیقی کشیدم و با لحنی که سعی داشتم عصبانی نباشه گفتم:
- به نظرت هنوز دوستم داره؟
مادرم خنده‎‎‎‎‎ی کوتاهی کرد و کنجکاو پرسید؟
- از بین این همه سوال، چرا این یکی رو انتخاب کردی؟
دیگه واقعاً داشتم کلافه می‎‎‎‎‎شدم، با لحن تندی گفتم:
- مامان جواب سوال منو با سوال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #185
" در خفا با قصد ویرانی به سویم تاختید.. .
حال اماّ شاهدید از من چه کوهی ساختید.. ."
در باز شد و الکس با عجله وارد اتاق شد، با نگرانی به اطراف نگاهی کرد، آهی کشید و آروم پرسید.
- چی سر خودت آوردی پسر؟
مثل الکس نگاهی گذرا به شیشه خورده‎‎‎‎‎ها اندختم و بی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎حال شونه‎‎‎‎‎‎‎‎هامو انداختم بالا، مغزم فرمان هیچ حرفی رو نمی‎‎‎‎‎‎داد، فقط یه اسم و یه جمله رو مداوم تکرار می‎‎‎‎‎کرد؛ ملیکا خواهش‌‎‎‎‎‎‎می‎‎‎‎‎‎کنم برگرد.
الکس وقتی دید هیچی نمی‎‎‎‎‎‎‎‎‎گم اومد روبه‎‎‎‎‎روم روی زمین زانو زد و دستش رو گذاشت رو شونه‎‎‎‎‎م و آروم تکونم داد، با لحن ملایمی پرسید.
- چی متوجه شدی که این بلا رو سر خودت آوردی شهاب، التماست می‎‎‎‎‎‎‎‎کنم حرف بزن نکنه اتفاقی برای ملیکا افتاده؟
ملیکا... .
ملیکا... .
اسمی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #186
تنها چیزی که داشتم یه کیف بود که داخلش شامل، مقداری پول، یه گوشی و سیم‎‎‎‎‎‎کارت ایرانی که وقتی رسیدم ایران با پدرم تماس بگیرم و یه کتاب دل‎‎‎‎‎‎‎‎نوشته برای مدت زمانی که توی هواپیما بودم بخونمش که حوصلم سر نره؛ با صدای کمال نگاهم رو از روی زن و مردهایی که توی صف جلوم بودن برداشتم و به کمال نگاه کردم، توی دستش یه پاسپورت بود، همون‎‎‎‎‎‎جور که گرفت سمتم گفت:
- این پاسپورتی هست که باهاش به ویستیر اومدیم، بگیرش الان وقتی نوبت بهت رسید باید نشون بدی.
پاسپورت رو از دستش گرفتم و گذاشتم توی کیفم که از دستم نیافته توی این شلوغی گمش کنم، با لبخند گفتم:
- بازم می‎‎‎‎‎گم بردیا، بابت همه کارهایی که برام کردی ممنون، یه روزی میرسه که لطف و بخشندگی تو جبران می‎‎‎‎‎‎‎‎کنم.
لبخند دل‎‎‎‎‎‎‎نشینی زد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #187
"به نام خالق هستی
سلام بردیای عزیزم، مطمئن هستم تو زمانی نامه رو می‎‎‎‎‎خونی که کاملاً از هم دور شدیم، راستش بارها برای گفتن حرف‎‎‎‎‎‎‎‎‎هایی که توی دلم بود تلاش کردم که بهت رو در رو بزنم اماّ باور کن نمی‎‎‎‎‎‎‎‎‎تونستم، زبانم یاری نمی‎‎‎‎‎کرد که توی چشم‎‎‎‎‎هات نگاه کنم و بگم.
پسر عمه باور کن اگه قبل از آشنایی با شهاب تورو می‎‎‎‎‎‎دیدم قطعاً دیوانه‎‎‎‎‎وار عاشقت می‎‎‎‎‎‎‎‎‎شدم، تو بهم ثابت کردی که مردونگی هنوز وجود داره و بهم یاد دادی حال دل یه آدم عاشق رو درک کنم، این چند وقت کوتاهی رو که کنارت گذروندم وقعاً زیبا بود و همیشه در یادم می‎‎‎‎‎مونه که یه مرد بزرگ و مهربونی به نام بردیا توی این جهان زندگی می‎‎‎‎‎کنه.
دوست داشتم که پیشنهادت رو قبول کنم و در کنارت زندگی کنم اماّ قلبم پیش مرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #188
سرم بدجوری درد می‎‎‎‎‎‎‎‎کرد، نمی‎‎‎‎‎‎‎‎خواستم که فعلاً شهاب ضعیف بشه چون توی موقعیت حساسی قرار گرفته بودیم؛ از دکتر تشکری کردم و تا دم در بدرقه‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎ش رفتم، نسخه‎‎‎‎‎‎ی دارو رو به یکی از نگهبان‎‎‎‎‎‎‎ها دادم و با جدیت و همون اخم همیشگی گفتم:
- این‎‎‎‎‎‎‎ نسخه ‎‎‎‎‎‎رو بگیر، برو داروخونه و داروهایی که دکتر نوشته رو بخر.
نگهبان که یکی از قدیمی‎‎‎‎‎‎‎ترین‎‎‎‎‎‎ها بود و می‎‎‎‎‎‎تونستم کمی از بقیه بیشتر بهش اعتماد کنم، نسخه رو از دستم گرفت و زیرلب گفت:
- چشم آقا.
روم رو از نگهبان گرفتم و با بی‌حوصلگی به داخل خونه رفتم.
وقتی به دوبی رفتیم و متوجه شدیم که کمال ملیکا رو به ویستیر برده، طبق گفته‎‎‎‎‎‎‎های شهاب به ایران برگشتیم، به گفته‎‎‎‎‎‎‎‎ی مادرم الان که سرگرم پیدا کردن ملیکا شدیم نباید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #189
به علی‎‎‎‎‎‎‎حیدر توی هوش و ذکاوت ایمان داشتم، برای همین کمی مهربون‎‎‎‎‎تر گفتم:
- باشه پس، ریش و قیچی دست خودت داداش.
- میگما راستی الکس؟
- جانم؟
- برگشتی ایران؟
آهی کشیدم و گفتم:
- آره برگشتم، اماّ عمارت خودم نه، فعلاً خونه‎‎‎‎‎ی محسن هستیم.
- باشه داداش، قبل از رفتنم حتماً بهت سر می‎‎‎‎‎‎زنم.
- حله، منتظرت هستم.
- اگه دیگه باهام کاری نداری من برم یکم کار دارم.
- نه ممنون خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و خم شدم گوشی رو انداختم روی میز عسلی، خوب از اون‎‎‎‎‎جایی که کسی اینجا نبوده محسن تمام خدمتکارهارو مرخص کرده بوده، پس باید خودم دست به کار می‎‎‎‎‎شدم که یه قهوه درست کنم بخورم که شاید کمی از سر دردم کم بشه، از روی مبل بلند شدم تا اومدم که برم سمت آشپزخونه گوشیم زنگ خورد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #190
مادرت توی تحقیقاتی که داشت انجام می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎داد، متوجه شد دختری با چهره‎‎‎‎‎‎‎‎ی ملیکا اماّ با نام و نشونی دیگه، از ویستیر سوار هواپیمای عمومی شده.
سریع پرسیدم.
- به مقصد کجا؟
- ایران، تهران.
با هیجان و خوش‎‎‎‎‎‎حالی ای که نمی‎‎‎‎‎تونستم پنهان کنم گفتم:
- اگه اون دختر صددرصد ملیکا باشه، تونسته بردیا رو قانع کنه که به ایران برگرده.
- منم همین حدس رو می‎‎‎‎‎زنم، چون ملیکا در گذشته با بردیا میانه‎‎‎‎‎‎ی خوبی داشت.
- من بقیه‎‎‎‎‎‎‎‎‎ی کارهارو انجام می‎‎‎‎دم خیالتون راحت، شماهم هم هرچه سریع‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎تر به ایران بیاید.
پدر با دودلی، ملایم‎‎‎‎‎تر گفت:
- دافنه چی، اون روهم باخودمون بیاریم پسرم؟
لبخندی از این که به فکر بوده زدم چون خودم اصلاً فکرم به دافنه نبود، با آرامشی که پدرم بهم داد سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا