«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 205
  • بازدیدها 7,547
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #191
- راستش یه حدس‌‎‎‎‎‎‎‎‎هایی می‎‎‎‎‎زنم چون ملیکا همیشه درمورد مادرم خیلی کنجکاو بود و من هیچ‎‎‎‎‎‎وقت جوابی که باید می‎‎‎‎‎‎‎‎دادم رو ندادم.
برای گفتنش کمی دودل شدم ولی دلم رو به دریا زدم و گفتم:
- مادرم چندروز گذشته بهم گفت که به ملیکا همه‎‎‎‎‎‎چی رو گفته و ملیکا متوجه‎‎‎‎‎‎‎ی زنده بودن مادرت شده و حتماً سوال‎‎‎‎‎‎هایی واسش پیش اومده بوده که از کمال خواسته اون‎‎‎‎‎‎‎‎رو به ویستیر پیش مادرت ببره
شهاب آهی کشید و نگاه غمگینی بهم انداخت.
- ما آدم‎‎‎‎‎‎‎‎ها چرا وقتی راه خوب رو بلد هستیم، راه غلط رو دوست داریم انتخاب کنیم؟
جواب این سوالش اون‎‎‎‎‎‎‎‎قدراهم سخت نبود، لبخند تلخی زدم و گفتم:
- خیلی آسونه، چون پذیرفتن دروغ شیرین راحت‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎تر از یک حقیقت تلخه، که دقیقاً به این نکته اشاره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #192
با خاطر جمعی گفتم:
- لازم نیست از نگهبان‎‎‎‎‎‎ها کسی رو سراغ ملیکا بفرستیم، من کسی رو اونجا سراغ دارم که میشه بهش اعتماد کرد.
شهاب معلوم بود که یکم قانع شده باشه گفت:
- باشه پس بهتره الان زنگ بزنی و باهاش صحبت کنی.
سرم رو به نشونه‎‎‎‎‎‎‎ی باشه تکون دادم و گوشیم رو از داخل جیبم در آوردم، قبل از این‎‎‎‎‎‎که شماره‎‎‎‎‎ی آرش رو بگیرم رو به شهاب با تاسف گفتم:
- راستی یه چیز دیگه.
شهاب معلوم بود که این‎‎‎‎‎‎بار خبر خوبی نمی‎‎‎‎‎‎تونه باشه با نگرانی گفت:
- چه اتفاقی افتاده؟
- موقعی که ملیکا پیش فاطیما و مادرم بود متاسفانه فاطیما از دهنش می‎‎‎‎‎‎پره و به ملیکا میگه که دافنه زنده‎‎‎‎‎‎ست.
شهاب رنگ از صورتش پرید، چندبار دهنش باز و بسته شد ولی چیزی نتونست که بگه، نمی‎‎‎‎‎‎خواستم که حالش دوباره بد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #193
از تصور خوش‎‎‎‎‎‎‎بختیه ملیکا لبخندی اومد روی لب‎‎‎‎‎‎‎‎هام، روی شماره‎‎‎‎‎‎‎‎ی آرش مکث کوتاهی کردم، کمی از حرف شهاب توی شک افتاده بودم و راستش رو بگم من هم دودل شدم که با آرش الان توی این وضعیت خیلی حساس تماس بگیرم، گوشی رو با کلافگی پرت کردم کنارم، شهاب بهم نگاهی انداخت، تعجب نکرد چون متوجه‎‎‎‎‎‎‎‎ی اخلاق من بود و می‎‎‎‎‎‎‎‎‎دونست فوق‎‎‎‎‎‎‎‎العاده روی حرف‎‎‎‎‎‎‎ها حساس بودم و آدمی نبودم که تصمیم عجولانه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ای بگیرم، رو به شهاب کردم و گفتم:
- حق باتوئه، نمیشه اعتماد کنیم.
کمی مکث کرد و انگاری که چیزی یادش اومده باشه گفت:
- ببین من میگم بهتره فعلاً کاری نکنیم که توجه کسی رو هم به خودمون جلو کنیم، من راهی رو بلدم که بهتر از هر کار دیگه‎‎‎‎‎‎‎ای می‎‎‎‎‎‎‎‎تونه باشه.
لبخندی اومد روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #194
از شدت هیجان زیاد آب دهنم خشک شد، قدرت این‎‎‎‎‎‎‎‎که حرفی بزنم رو نداشتم، اماّ دقیقاً توی این زمان و مکان تمام قدرتم رو باید جمع می‎‎‎‎‎‎کردم، نباید الان که همه‎‎‎‎‎‎چی درست شد باخت می‎‎‎‎‎‎دادم، تک‎‎‎‎‎‎‎سرفه‎‎‎‎‎‎ای کردم و نفس عمیقی کشیدم با سختی گفتم:
- ملیکا تویی؟
شهاب که اسم ملیکا رو از زبونم شنید دست‎‎‎‎‎‎‎‎های بی‎‎‎‎‎‎‎قرارش بیشتر شروع به لرزیدن کردن، رنگ چهره‎‎‎‎‎‎‎ش به ثانیه‎‎‎‎‎‎‎‎ای نکشید که به زردی زد، ملیکا با کمی مکث گفت:
- آره داداش خودمم، فرودگاه امامم می‎‎‎‎‎‎‎‎تونی بیای دنبالم؟
بغض بدی توی گلوم نشست، اشک دور چشم‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎هام جمع شد و با لحنی که سعی کردم بغضم رو مخفی نگه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎دارم گفتم:
- چرا نخوام که بیام کوچولو، توی کم‎‎‎‎‎‎‎‎‎ترین زمان خودم رو به فرودگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #195
با ترس آشکاری که توی صداش بود و با دودلی گفت:
- می‎‎‎‎‎‎‎‎خواد که من رو ببینه؟
آدمی نبودم که دروغ بگم یا بخوام که کسی رو الکی خوش کنم، برای همین با خونسردی گفتم:
- یه جورهایی ازم غیر مستقیم خواست.
شهاب لبخند ملایمی زد، ارزش دست‎‎‎‎‎‎‎‎هاش کمی کم‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎تر شده بود و این نشونه‎‎‎‎‎‎‎ی آروم شدنشه، از این‎‎‎‎‎‎‎که شهاب یکم اوضاعه جسمیش بهتر شده خیلی خیالم راحت‎‎‎‎‎‎‎‎تر شد و این‎‎‎‎‎‎که دیگه لازم نیست نگران حال این پسر باشم، نگاهی به ساعت ماشین انداختم، دیگه چیزی به رسیدن پدرم به ایران نمونده بود، لبخندی زدم وزیر لب گفتم:
- خدایا شکرت.
یه روزی فکر نمی‎‎‎‎‎‎‎کردم که حال و روزم بدون ملیکا انقدر بد بشه، از این به بعد باید تمام حواس‎‎‎‎‎‎‎‎مون رو جمع کنیم، دیگه به کسی اجازه نمی‎‎‎‎‎دم توی ملک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #196
گر هزاران سال از آغاز عشقمان بگذرد، من بازهم دوستت دارم.. .
گارسون بعد از گذشت پنج دقیقه سفارشاتم رو آورد و روی میز گذاشت، زیرلب تشکری کردم که با خستگی‎‎‎‎‎‎‎ای که از صداش معلوم بود گفت:
- چیز دیگه‎‎‎‎‎‎ای لازم ندارید خانوم؟
با آرامش و مهربونی گفتم:
- خسته نباشی، نه ممنونم.
گارسون معلوم بود که از شنیدن خسته نباشی یکم تعجب کرده چون اشتباه نکنم کسی پیدا نمی‎‎‎‎‎شده که با گفتن همین کلمه‎‎‎‎‎‎ی به این آسونی بار سنگین روی شونه‎‎‎‎‎‎هاش رو کم کنه، گارسون با لبخند از میز فاصله گرفت و به سمت دیگه‎‎‎‎‎ای رفت، نگاهم رو ازش گرفتم و به میز خیره شدم، الان نمی‎‎‎‎‎دونم چرا احساس سیری می‎‎‎‎‎کنم، خودمم از کارهای عجیب غریب خودم خنده‎‎‎‎‎‎م می‎‎‎‎‎گیره، نه به اون ضعف و گرسنگیم نه به الان که اصلاً هیچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #197
با هرقدم که به‎‎‎‎‎‎‎شون نزدیک‎‎‎‎‎‎‎‎‎تر شدم بیشتر از قبل ترس و آشفتگی سراغم اومد، قلبم از شدت هیجان زیاد داشت از کار میافتاد، اماّ من قوی‎‎‎‎‎‎‎تر از اون هستم که بخوام اونم توی این لحظه کم بیارم، فقط یک قدم به‎‎‎‎‎‎‎هم فاصله داشتیم، اشک تو چشمم دیدم رو تار کرده بود، نفسم به زور بالا می‎‎‎‎‎‎‎اومد، به چشم‌‎‎‎‎‎‎‎های شهاب زل زدم حتی نمی‎‎‎‎‎‎‎تونستم ثانیه‎‎‎‎‎‎‎ای از دیدن چشم‎‎‎‎‎‎‎‎هاش دست بردارم غیر ممکن بود که دلم بخواد از دیدنش دست بکشم، یک قدم بین مون توسط شهاب پر شد، بغضم شکسته شد و مثل ابر بهار گریختم، دست‎‎‎‎‎‎‎هامو بالا آوردم و من هم مثل خودش محکم در آغوشش گرفتم، عطر تلخش رو با تمام قدرت به ریه‎‎‎‎‎‎هام فرستادم، دلم می‎‎‎‎‎‎‎‎خواد دنیا دقیقاً توی همین لحظه و ثانیه استپ کنه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #198
به همراه الکس و شهاب از کافه بیرون زدیم، یکم که دور شدیم با صدای پسر جوونی ایستادیم و همه‎‎‎‎‎‎مون برگشتیم، به پسره یه نگاه انداختم که کیفم رو دستش دیدم، تازه متوجه شدم وقتی که الکس و شهاب وارد کافه شدن من به کلی یادم رفته بوده که کیفم رو بردارم، رو به من با نفس نفس گفت:
- خانوم کیف‎‎‎‎‎‎‎تون رو جا گذاشته بودین.
با مهربونی رو بهش گفتم:
- اوه آره اصلاً یادم رفت که بردارمش، ممنونم که برام آوردین.
پسر نزدیکم شد و کیف رو آورد بالا، از دستش گرفتم و باز تشکر کردم، الکس دست توی جیب شلوارش کرد و کیف پولش رو در آورد، رو به پسر کرد و با خونسردی‎‎‎‎‎‎‎ای که طبق معمول عادت داشت گفت:
- بیا پسر جون انعام تو بگیر.
از توی کیف چندتا تراول در آورد و به سمت پسر گرفت، پسر که برق خوش‎‎‎‎‎‎‎حالی توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #199
حدوداً بعد از نیم‎‎‎‎‎‎‎‎‎ساعت به عمارت رسیدیم، سرم رو از روی شونه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎های شهاب برداشتم و به اطراف حیاط نگاه کردم، با دیدن منظره‎‎‎‎‎‎‎ی عمارت تازه می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎فهمم که چه‎‎‎‎‎‎‎قدر دلم برای این‎‎‎‎‎‎‎‎جا تنگ شده بود، الکس و شهاب هم‎‎‎‎‎‎زمان از ماشین پیاده میشن، الکس به سمت در ماشین میاد و در رو برام باز می‎‎‎‎‎‎‎کنه، زیرلب گفتم:
- ممنونم.
الکس لبخندی زد و گفت:
- به خونه‎‎‎‎‎‎‎ی خودت خوش‎‎‎‎‎‎‎اومدی کوچولو.
تک‎‎‎‎‎‎‎خنده‎‎‎‎‎‎‎ای کردم و با شیطنت گفتم:
- هی آقا الکس به‎‎‎‎‎‎‎نظرم زیادی بخشنده شدی، قدیم‎‎‎‎‎‎‎ترها روی عمارت خیلی حساس‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎تر بودی.
- چه‎‎‎‎‎‎‎کنم، دست روزگار منو بخشنده کرده.
شهاب وسط حرف‎‎‎‎‎‎‎‎ما دوتا پرید و با خنده گفت:
- میشه لطفاً تعارف تیکه‎‎‎‎‎‎‎پاره کردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
388
پسندها
2,225
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #200
الکس که یکم آروم‎‎‎‎‎‎‎‎تر شده بود با لحن ملایم‎‎‎‎‎‎‎تری گفت:
- معذرت می‎‎‎‎‎‎خوام، نمی‎‎‎‎‎خواستم این‎‎‎‎‎جوری تند باهات حرف بزنم، فقط خیلی عصبانی هستم که اون پسره‎‎‎‎‎‎ی احمق از زیر دماغم خواهرم رو دزدید.
الکس حق داشت که عصبانی بشه ولی مطمئنم که اگه همه‎‎‎‎‎چی رو توضیح بدم درک می‎‎‎‎‎کنه، فقط می‎‎‎‎‎مونه موضوع مادرشهاب که اولش به چه قصدی پیشش رفتم، خوب این نکته رو سانسور می‎‎‎‎‎‎کنم، دومین موضوع احساسات کمال نسبت به من، فکر نکنم شهاب زیادی با قضیه کنار بیاد ولی خوب باید تلاش خودم رو بکنم تا جلوی یه جنگ حسابی رو بگیرم، شهاب یکم بهم نزدیک‎‎‎‎‎‎‎تر شد و دستش رو گذاشت روی دستم و با مهربونی نگاهم کرد، دلم هری ریخت، خدایا بهم قدرت بده که تو قدرتمند ترین هستی، گلوم رو صاف کردم و با تمام سعیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا