• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مارانا | ملیکا دانایی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Melikadanayii09
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 225
  • بازدیدها 10,491
  • کاربران تگ شده هیچ

Melikadanayii09

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
409
پسندها
2,284
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #221
الکس از قبل هم جدی‎‎‎‎‎‎‎‎تر شد و گفت:
- چیزی شده؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- چندساعت پیش که رفتم توی حیاط مادرم باهام تماس گرفت، این چندماه که ما درگیر این اتفاق‎‎‎‎‎‎‎‎ها بودیم و کلاً از کارهایه اصلی فاصله گرفته بودیم مادرم تصمیم می‎‎‎‎‎‎‎‎گیره حواسش به اوضاع باشه؛ طی تحقیقاتش فهمیده توی دم‎‎‎‎‎‎‎‎دستگاه تو یک زنی هست که جاسوسه و برای پلیس کار می‎‎‎‎‎‎‎کنه، اون‎‎‎‎‎‎‎‎قدری هم کارهاشون رو دقیق انجام میدن که هویتش پنهان مونده.
الکس از حرفی که زدم زیاد تعجب نکرد.
- فاطیما هم به یک‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎چیزهایی شک کرده بود ولی زیاد مطمئن نبود، الان مادر تو هم به این موضوع پی برده پس قضیه از اونی که ما فکر می‎‎‎‎‎‎‎کنیم بد تره.
- به کسی از افرادت شک نداری؟
الکس پوزخندی زد و گفت:
- معلومه که شک دارم، اونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Melikadanayii09

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
409
پسندها
2,284
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #222
- باشه خداحافظ.
گوشی‎‎‎‎‎‎‎شو قطع کرد که با شیطونی گفتم:
- خیلی بلایی تو پسر، از عمد بهش گفتی حمل قاچاق که دختره‎‎‎‎‎‎رو گمراه کنی؟
الکس نیشخندی زد و بابدجنسی گفت:
- تو هنوز منو نمی‎‎‎‎‎‎شناسی بچه.
- به این طرفی که زنگ زدی چه‎‎‎‎‎‎قدر اعتماد داری، از کجا معلوم همین هم تو زرد از آب در نیاد؟
- اون‎‎‎‎‎‎‎‎قدری بهش اعتماد دارم که چشم بسته جونم رو می‎‎‎‎‎‎‎دم دستش.
- که این‎‎‎‎‎‎‎طور!
الکس که انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:
- راستی می‎‎‎‎‎‎‎خواهید چی‎‎‎‎‎‎کار کنید؟
- چی رو چی‎‎‎‎‎‎‎کار کنیم؟
الکس پوفی کرد و با لحن عصبی‎‎‎‎‎‎‎ای گفت:
- این‎‎‎‎‎‎‎جور نمیشه ادامه داد، هرروز پیش هم باشید در کنار هم برید بیاید، به چشم عاشقی همو نگاه کنید.
فهمیدم الکس می‎‎‎‎‎‎‎خواست چی بگه برای همین نذاشتم ادامه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
409
پسندها
2,284
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #223
***
ملیکا

با نوازش کسی از خواب بیدار شدم، چشم‎‎‎‎‎‎هام رو که باز کردم با دوتا چشم زیبا و آشنا رو به رو شدم، لبخندی اومد روی لبم و به صورت جذاب شهاب خیره شدم، شهاب که چشم‎‎‎‎‎‎های بازم رو دید با صدایه لرزونی گفت:
- میشه باهم صحبت کنیم؟
با شنیدن صدایه لرزون شهاب کلاً خواب از سرم پرید، سریع بلند شدم و نشستم رو به شهاب با عجله گفتم:
- اتفاقی افتاده عزیزم؟
شهاب یکم جلوتر اومد و دستم رو گرفت توی دست‎‎‎‎‎‎‎‎هاش، نگاش رو از روی چشم‎‎‎‎‎‎‎هام گرفت و به پایین نگاه کرد، با صدایی که به زور میشد فهمید گفت:
- نه عزیزم چیزی نشده، درمورد خودمون دوتاست، آینده مون.
توی دلم غوغایی به پاشد، ظربان قلبم به پایین ترین حد خودش رفت، اصلاً من الان زنده‎‎‎‎‎‎م؛ من کجام، کی‎‎‎‎‎‎‎ام، گیج و منتظر به شهاب نگاه کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Melikadanayii09

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
409
پسندها
2,284
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #224
***
الکس

روی مبل تک‎‎‎‎‎‎‎نفره، که انتهای اتاق قرارداشت نشستم، به اطراف اتاق نگاهی گذرا انداختم، زیاد اهل رنگ‎‎‎‎‎‎‎‎های روشن نبودم برای همین بیشتر رنگ و دکراسیون‎‎‎‎‎‎‎های اتاق‎‎‎‎‎‎‎‎‎های عمارت رنگ‎‎‎‎‎‎‎‎های تیره‎‎‎‎‎‎‎ای داشتن؛ این اتاق مخفی بود و فقط برای جلسات مهم بود که می‎‎‎‎‎‎‎اومدم اینجا و فقط افرادی رو به اینجا می‎‎‎‎‎‎‎اوردم که یا از خودم بهشون بیشتر اعتماد داشتم یا این‎‎‎‎‎‎که روز آخر زندگی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎شون رو قرار بود نفس بکشند، نگاهی به ساعت توی دستم انداختم، هنوز ده‎‎‎‎‎‎‎دقیقه‎‎‎‎‎ای به دوازده مانده بود، مادرم قرار بود فاطیما، شهاب و پدر رو به اینجا همراهی کنه، سمت راست سرم داشت تیر می‎‎‎‎‎‎‎کشید از حماقتی که کردم از خودم واقعاً بی‎‎‎‎‎‎زارم، باید حدس می‎‎‎‎‎‎زدم این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
409
پسندها
2,284
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #225
با یادآوری حال وخیم ملیکا بیشتر کلافه و عصبی شدم، از همه بیشتر حالم از خودم بهم می‎‎‎‎‎‎‎خورد که همچین موضوعی رو سرسری گرفته بودم و رسیدگیه کاملی روی حال ملیکا نداشتم، نگاهی به شهاب انداختم با شنیدن حرفی که پدر زد رنگ از صورتش پرید، دست راستش که روی دسته‎‎‎‎‎‎‎‎ی مبل بود کمی شروع به لرزیدن کرد، بالحنی پر از غم رو به پدر کرد و با صدای لرزونی گفت:
- شده قلب خودم رو از توی سینه‎‎‎‎‎‎‎م می‎‎‎‎‎‎کشم بیرون، نمی‎‎‎‎‎‎زارم بلایی سر ملیکا بیاد.
مادرم تک سرفه‎‎‎‎‎‎‎ای کرد و با دودلی گفت:
- میگم اگه خدایی نکرده برای پیوند دیر شده باشه چی؟
اشکی بی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎اختیار از گوشه‎‎‎‎‎‎ی چشم شهاب چکید، با بغضی پر از غم و درد گفت:
- حتی نمی‎‎‎‎‎‎‎‎خوام به همچین حدس‎‎‎‎‎‎‎هایی فکر کنم.
نفس نمی‎‎‎‎‎‎کشیدم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Melikadanayii09

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/11/20
ارسالی‌ها
409
پسندها
2,284
امتیازها
12,213
مدال‌ها
12
سن
21
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #226
شهاب یکم مکث کرد و ادامه داد.
- قبلش شاید ملیکا بخواد درمورد موضوعاتی باهاتون صحبت کنه.
پدر یک تای‎‎‎‎‎‎‎‎ابروش رو بالا انداخت و کنجکاو پرسید؟
- درمورد چه موضوعی؛ چرا بهم چیزی نگفت پس؟
من دوهزاریم افتاد که درمورد چه موضوعی ملیکا می‎‎‎‎‎‎‎خواد با پدر صحبت کنه، برای همین رو به پدر کردم و با کمی مهربونی گفتم:
- امروز یکم خسته و تازه از راه رسیده بود، مطمئنم حرف‎‎‎‎‎‎‎های زیادی قراره زده بشند.
زیرچشمی به مادرم نگاه کردم، می‎‎‎‎‎‎دونم هنوزم یکم علاقه به پدر داره ولی خوب نه تنها من حتی یک بچه‎‎‎‎‎‎ی یک‎‎‎‎‎‎ماهه هم می‎‎‎‎‎‎تونه عشقی قدیمی و کهنه‎‎‎‎‎‎‎‎ای رو درون چشم‎‎‎‎‎‎‎های پدر ببینه؛ پدر خواست حرفی بزنه که فاطیما خمیازه‎‎‎‎‎‎‎ای کشید و بالحنی خسته گفت:
- برای امشب کافیه.
از روی مبل بلند شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا