متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم جنایی رمان متروکات زمرد کبود | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 17,636
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #61
به همراه آتحان، از اتاق خارج شد و با احساس چیزی که از کنارش شده گذاشت و به داخل اتاق افتاد، به عقب برگشت. با دیدن شیء کوچک و مشکی رنگ، چشمانش در لحظه گشاد شد و در اتاق را به سرعت بست. دست آتحان را گرفت، کشید و او مات و مبهوت، به همراه النا کشیده شد. النا با سرعت دوید و فریاد زد:
- آتحان، نارنجک!
قبل از منفجر شدن نارنجک، آتحان و النا خودشان را به روی زمین پرت کردند و با دستشان، برای سر خود پناهگاه ساختند. صدای مهیب انفجار نارنجک درون اتاق، نفس النا و آتحان را حبس کرد. در با تجزیه به چوب‌های کهنه، آتش گرفته و تکه‌تکه‌ شده، پرت شد و با خوش‌شانسی، تنها خراشی روی لباسِ النا انداخت و آن را غیرقابل استفاده کرد. بقیه تکه‌ها از بالای سرشان گذاشتند و جلوی چشمِ نیکولِ راضی، روی زمین فرود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #62
شلوارِ قهوه‌ایِ خونین نیکول را دید و به هاکان که پوششی شبیه به پوشش روزهای قبل داشت، نگاهی انداخت. او به همراه نیکول و چهار سربازی که به هوای حمل گنج و شرکت در درگیری‌ها آمده بودند، از تونل خارج شدند.
النا روی پا ایستاد، به خاکی شدن شلوار دمپای قهوه‌ای رنگش توجهی نکرد و دست ظریف و سفیدش را قفل دستان گندم‌گون آتحان کرد. او را پشت سر خود کشید و فریاد زد:
- آتحان...مومیایی‌ها! تا این‌جا به طور کامل منفجر نشده، ما هم باید فرار کنیم!
آتحان نفهمید النا چه گفت و فقط دوید. صدای انفجارهای پیاپی که از پشت سرِ النا و آتحان به گوش می‌رسیدند، در تونل پیچید. حالا دیگر منظور النا را متوجه می‌شد. او پس از شلیک متوجه شده بود مجسمه‌ها، حاوی مواد منفجره‌ای بودند که به آتش‌های زیاد، حساسیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #63
نیکول با تمام توان باقی‌مانده‌اش، فریاد کشید:
- اما من می‌خواستم اون عوضی رو بکشم!
هاکان پوزخندی زد و مسیر نگاهش به دوردست‌تر از جایی که بودند، یعنی همان‌جایی که النا روی زمین نشسته بود، حرکت کرد؛ سرکشانه و ناخواسته! نورِ خورشیدی که طلوع کرده بود، در چشمش زد و او با دستش، سایه‌بانی برای چشمان درشتش ساخت. به النایی که نفس‌نفس می‌زد و به درخت تکیه کرده بود، خیره شد. مثل همیشه، النا تیز و فرز خطر را از بیخ گوشش گذرانده بود. چشمانش را بست و زمزمه‌ی آرامش را به گوش نیکول رساند.
- در حالِ حاضر که اون داره تو رو می‌کشه. بی‌خیال...فقط خودت رو اذیت می‌کنی! این دیگه به هرکسی که توی این شغل اون رو دیده ثابت شده؛ تقریباً هیچ‌کس نمی‌تونه برایت رو شکست بده، حتی اگه برایت هم نتونه اون‌ها رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #64
با دیدن گوی‌های خاکستریِ پر از استیصالِ آتحان، نفسی را که در سینه‌اش میانه‌های راه گره خورده بود، آه‌مانند به بیرون فرستاد. سرش را پایین انداخت و مچ دستان ظریفش را از اسارت دستانِ بزرگ آتحان آزاد کرد. با لبخندِ همیشه‌ی خدا کجش، به مچ دستش خیره شد که علی‌رغم اینکه آتحان مچش را تقریباً محکم فشار داده بود، اما به این توجه داشت که روی پوستِ سفید و حساسِ دستان النا، کوچک‌ترین خط و خشی نیفتد. النا سرش را بالا آورد و آرام، پرسش‌هایش را ادامه داد:
- چرا باید سمت ما نارنجک پرت کنن و بعد که من نیکول رو زدم، فرار کنن؟ اون‌ها که چیزی از اون مومیایی‌های مزخرف نمی‌دونستن، پس چرا حمله نکردن؟!
آتحان هم که مطمئن شده بود حال النا بد نبود، با اطمینان کنار او نشست. نگاهی به آستینِ گشادی که کاملاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #65
النا چندان با آتحان موافق نبود. او نقش نیکول در براون را چندان کلیدی، در حدِ یک فرمانده نمی‌دید! همیشه هم به این افکار و احساساتِ خود باور داشت. همیشه هم از این باور، نتیجه‌ای مطلوب می‌گرفت‌. پس هم‌زمان با بالا انداختن ابروانش، نچی کرد و گفت:
- اشتباه فکر می‌کنی. اول این‌که نیکول توی گروه براون فرمانده نیست و سرمایه‌گذاره...یا به گفته‌ی هاکان کارامان حامیِ مالی! به هر حال، مهم نیست. دوم هم باید بگم که نیکول حتی به عنوان سرمایه‌گذار این ماجراجویی هم این‌جا نیست. هدفش برام مشخص نیست. تنها چیزی که به ذهنم می‌رسه، می‌تونه یک علاقه‌ی احمقانه به کارامان باشه. بهت گفته بودم با یک بارِ دیگه دیدنش، می‌تونم حدس بزنم؟!
آتحان انگشت به دهان ماند، نگاهش روی گوی‌های قهوه‌ای النا قفل شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #66
با شنیدن صدای هق‌هق نیکول از افکارش بیرون کشیده شد. دستی به چانه‌ی گرد و عاری از ریشش کشید و پشتش را به صندلی پلاستیکی قهوه‌ای تکیه داد. تمام وسایل چادر قهوه‌ای رنگ بود، همان‌جور که هاکان دوست داشت؛ همان‌جور که رنگ و نام این گروه را انتخاب کرده بود. اگر نیکول به حرف نمی‌آمد، هاکان باز هم در فکر و خیالاتش غرق می‌شد.
- هاکان... من درد دارم!
باد، پرده‌ی پلاستیکی و قهوه‌ای رنگ چادر را به رقص درآورد. در اتاق وسیله‌ای گرمایشی‌ وجود نداشت و این باعث می‌شد هوای داخل اتاق سرد شود. هاکان کلافه بود و نق‌های نیکول لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. نگاه سردی همچون هوای آن دقایق حواله‌اش کرد و پاسخ داد:
- خب؟
نیکول دختر مقاومی نبود؛ به هیچ وجه! با این‌که گلوله از پایش خارج شده بود، اما هنوز سوزش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #67
تفکرات نیکول بچگانه بود؛ اما از همان دو سال پیش که ادوارد حرف‌هایی از ازدواجش با هاکان می‌گفت، نتوانسته بود این علاقه را کنترل کند. هرچند که هاکان همان ابتدا آب پاکی را روی دستش ریخته بود، اما نیکول زبان‌نفهم‌تر از این حرف‌ها بود که به راحتی پا پس بکشد. ندایی در سرش، تشر زد تا بیش از پیش حواسش را به کارهایی که ممکن بود هاکان را از او دور کند، بدهد.
نیکول هم می‌خواست ثابت کند النا آن‌قدرها هم که تعریفش را می‌شنید، تعریفی نبود و همچنین قصد داشت هاکان را نیز به دست بیاورد. غافل از این‌که النا ناخواسته، برنده‌ی هر دو هدفش شده بود. النا آن‌قدر کاردرست بود که تعریفی باشد و شکست نخورد، و ناخواسته هم از مدت‌ها قبل، رویای شیرینش را محال کرده بود.
هاکان حالا که از چادر بسیار فاصله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #68
آتحان سرش را به چپ و راست جنباند، پاهایش را به پارکت طوسی رنگ کوبید و پاسخ داد:
- گندش بزنن. نمی‌فهمم، کارامان چجوری اون دخترِ احمق رو توی این کارِ وحشی و ظالمانه راه داده؟ جای چنین بچه‌هایی توی این مکان پر از خطر و مبارزه نیست!
قطره‌ای درشت، به شیشه‌ی پنجره برخورد کرد. النا همان‌طور که بدونِ ذره‌ای علاقه برخورد قطرات با پنجره و پایین رفتنشان را می‌نگریست، شانه‌هایش را بی‌قید بالا انداخت و گفت:
- آتحان انقدر خودت رو اذیت نکن، می‌دونی که ارزشی نداره. احمق‌ها آخر سر هم یک جایی باید از بین برن. قاتل هم خودشونن؛ فرقی نداره با حماقتشون توسط کسی کشته بشن، خودکشی کنن یا جور دیگه‌ای بمیرن. به خصوص نیکول ویلیام! چیزی نمونده بود ما رو به کشتن بده.
آتحان با ضرب از جایش برخاست، دستش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #69
- مثل این‌که یادت رفته اگر قرار باشه بین اون دو نفر یکی‌شون بیشتر از اون یکی از ما کینه داشته باشه، اون هاکان کارامانه که تو پدرش رو کشتی! فکر نمی‌کنم بینیت رو هم فراموش کرده باشی؛ نه؟
این‌بار النا با یادآوری اولین قتلی که انجام داد و اتفاقاتی که قبل و پس از آن تجربه کرد، سرش را جلو کشید و بینی عملی‌اش با بینی خوش فرم آتحان، برخورد کرد. آتحان مجبور شد سرش را عقب بکشد و این‌بار خشم نگاه و صدای النا، یکی از کیمیاترین‌های النای فعلی، دامن آتحان را گرفت. النا موهای مجعدش را با دست کنار زد و با انگشت اشاره‌اش، به جای زخم کنار گوشش کوبید.
- اون زمانی که من گروگان اون مهمتِ عوضی بودم، اون هم همراه پدرش بود! فکر کنم بتونه به یاد بیاره پدرش چجوری این زخم رو به وجود آورد! بتونه به یاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #70
این را گفت، در را بست و آتحان از بابت اطمینانی که پشت سخنان پر آرامشِ النا بود، کمی وجدانش آرام گرفت. هرچند که نگران النا بود؛ او زیاده از حد وجدانش را نادیده گرفته و بی‌رحم عمل می‌کرد. دستش را مشت کرد و آرام روی دسته‌ی مبل فرود آورد. باید به نسخه‌ی اصلیِ خود بازمی‌گشت؛ به آتحانِ اصلی! آتحانی که خونسردی را از زمانِ از دست دادن ریکیِ عزیزش، "اِریکا لِنور ویلیامز" آموخته بود!
- ریکی...امیدوارم حالِ خواهرت خوب باشه!
آتحان نگرانِ خواهرِ معشوقه‌ی دوست داشتنی‌اش بود؛ همان کسی که او را در پیدا کردنِ نِلیِ عزیزش یاری داد و وقتی با النا برگشت، در اولین بازدید ریکی را غوطه‌ور و پر از تقلا در خون خودش یافت. از جا برخاست...او باید به آتحانِ خونسردِ قبل برمی‌گشت! به هر روشی که می‌توانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا