- ارسالیها
- 1,570
- پسندها
- 14,924
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 34
- سن
- 18
- نویسنده موضوع
- #61
به همراه آتحان، از اتاق خارج شد و با احساس چیزی که از کنارش شده گذاشت و به داخل اتاق افتاد، به عقب برگشت. با دیدن شیء کوچک و مشکی رنگ، چشمانش در لحظه گشاد شد و در اتاق را به سرعت بست. دست آتحان را گرفت، کشید و او مات و مبهوت، به همراه النا کشیده شد. النا با سرعت دوید و فریاد زد:
- آتحان، نارنجک!
قبل از منفجر شدن نارنجک، آتحان و النا خودشان را به روی زمین پرت کردند و با دستشان، برای سر خود پناهگاه ساختند. صدای مهیب انفجار نارنجک درون اتاق، نفس النا و آتحان را حبس کرد. در با تجزیه به چوبهای کهنه، آتش گرفته و تکهتکه شده، پرت شد و با خوششانسی، تنها خراشی روی لباسِ النا انداخت و آن را غیرقابل استفاده کرد. بقیه تکهها از بالای سرشان گذاشتند و جلوی چشمِ نیکولِ راضی، روی زمین فرود...
- آتحان، نارنجک!
قبل از منفجر شدن نارنجک، آتحان و النا خودشان را به روی زمین پرت کردند و با دستشان، برای سر خود پناهگاه ساختند. صدای مهیب انفجار نارنجک درون اتاق، نفس النا و آتحان را حبس کرد. در با تجزیه به چوبهای کهنه، آتش گرفته و تکهتکه شده، پرت شد و با خوششانسی، تنها خراشی روی لباسِ النا انداخت و آن را غیرقابل استفاده کرد. بقیه تکهها از بالای سرشان گذاشتند و جلوی چشمِ نیکولِ راضی، روی زمین فرود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش