متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم جنایی رمان متروکات زمرد کبود | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 17,636
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #71
النا یک لحظه به لباس‌هایش دقت کرد، همان لباس‌هایی که به دلش نشسته و او اقرار کرده بود که زیبا هستند! یک سوی لبش به سمت بالا حرکت کرد و با خود گفت:
- سفید هم بهش میاد.
النا انگار از درون خود، صدایی می‌شنید که دوست داشت خفه‌اش کند. صدایی که او را وادار می‌کرد خیره‌ی آن دو تیله‌ای بماند که گویی انعکاس یک شبِ ستاره باران و زیبا بودند. صدایی که داغ دل النا را تازه می‌کرد؛ ترس‌هایش را به یادش می‌آورد و حسِ قوی بودن را از وجودش می‌ربود. باز هم باید چنین افکاری را در ذهن خود راه می‌داد؟ نمی‌دانست! النای گیجِ این لحظات، چیزی نمی‌دانست. وقتی دید چطور تی‌شرت سفید هاکان خیس شده بود، با همان گیجی که نگاهش را خیره ساخته بود، نزد خود زمزمه کرد:
- پسره‌ی احمق! بدون چتر...این‌جا چیکار می‌کنه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #72
النا سرش را تکان داد و به سمت تویوتای مشکی رنگ قدم برداشت. ذهنش آژیر خطر را به صدا درآورده و النا هم وحشت کرده بود. او انسانی نبود که به احساساتش اهمیت دهد و از این نگران بود چرا حالا رفتارهایش عجیب و غریب شده بودند. روی صندلی ماشین نشست و کسی در ذهنش به اوی افسارگسیخته و به هم ریخته، تشر زد:
- عقلت رو از دست دادی النا. به خودت بیا! همه‌چیز تغییر کرده...دیگه چیزی از گذشته نمونده!
هاکان هم تا توانست، دوید. آن‌قدری دوید که از آن‌جا دور شود. نفس‌نفس زدنش حاصلِ درازیِ راهی بود که طی کرد. دستش را روی زانوانش گذاشت و برای بار هزارم، برای خودش سری از روی تأسف تکان داد‌. برای چشیدن از آن قهوه‌های ترک، زیادی توجه النا را به خود جلب کرده بود. در میان نفس‌نفس زدن‌هایش، آرام با خود زمزمه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #73
- شاید بهتر باشه کم‌تر با هم در ارتباط باشیم آزاد. من دوست دارم بیشتر توی کارم پیشرفت کنم و ارتباطِ هرچند کوچیکی با کسایی مثل تو، مانع منه. شاید فراموشِ گذشته مسخره باشه اما من انجامش دادم؛ حداقل هرچیزی که به شما فهیمی‌ها مربوط باشه رو فراموش کردم! تو هم آخرین موردی. موفق باشی آزاد...بدون شک تو بهترین عضو اون خانواده بودی. حالا دیگه نه النا فهیمی‌ای وجود داره و نه دیگه خانواده‌ی فهیمی‌ای!
با دیدن آتحان که با دو لیوانِ کاغذیِ یک بار مصرف از آن‌سوی خیابان شلوغِ پایتخت شهر به سمتش می‌آمد، آخرین کلماتش خطاب به آزاد را "بهترینِ خودت باش و نه فهیمی‌ها" انتخاب کرد و پس از به زبان آوردنشان، به تماس پایان داد. حدس زده بود با این افکار مغشوش به جایی نخواهد رسید و حالا حدسش درست از آب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #74
آتحان به النا نگریست و او هم به کف‌های روی قهوه‌ی فوری‌اش خیره ماند. حالش خوب نبود، پر از استیصال بود و مغز درمانده‌اش از شدت سوال‌های بی‌جوابی که درونش وجود داشت، در حال انفجار بود. همین باعث می‌شد عجیب رفتار کند و او تنفر می‌ورزید...نسبت به رفتار کردن به این شکل!
صدای گرفته‌ی زنی که جوابش را داد، باعث شد از جایش بپرد. همین‌طور لیوانِ قهوه‌اش، از دستش رها شد و به زمین افتاد. قهوه‌ی داغش نه تنها حیف شد، بلکه نیم‌بوت‌های مشکی رنگش را هم کثیف کرد. گویا حالا که دلش حرف زدن می‌خواست، باید عده‌ای مزاحم می‌شدند و جلویش را می‌گرفتند. اصلاً حرف زدن متعلق به انسان توداری مثل النا نبود!
- با این‌که حرف‌هات به خصوص درباره‌ی مسخره بودنِ عشق نیاز به اصلح داره، اما فقط یک چیز رو اصلاح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #75
- یک چیزی بگو که بتونم باورش کنم، پیرزن! اول این‌که مینا مادرِ من نیست. دوم این‌که هم پدرِ مینا، هم مادر مینا ایرانی‌ان. سوم این‌که مینا نمی‌تونه به زبونی جز فارسی، صحبت کنه! چهار این‌که چجوری مینا می‌تونه توی این نُه سالی که ندیدمش، انقدر تغییر کنه؟!
النا هنوز هم احمقانه واقعیت را انکار می‌کرد. دقیقاً می‌دانست در اطرافش چه چیزی داشت رخ می‌داد و... نمی‌خواست آن را قبول کند. پیرزن دودی که در حلقش جا خوش کرده بود را به بیرون فوت کرد. با چند سرفه‌ای که کرد، چهره‌اش درهم شد. سیگار که به فیلتر بی‌رنگش رسیده بود را کنار انداخت و قاطع و محکم گفت:
- مینا؟ مینا کدوم احمقیه؟! من مادرِ تو، سارا هستم!
نفس النا حبس و چشمانش گردتر از حد معمول شد. دستش به پشتیِ نیمکت چوبی چنگ زد و سرش پایین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #76
سارا به النا، تنها دخترش نگریست که نگاهش در کمالِ خونسردی، وحشیت خاصی داشت؛ همان چیزی که او را آماده‌ی حمله کردن و دریدن نشان می‌داد! لبخندِ نسبتاً پررنگی زد و آتحان را مخاطب کلامش قرار داد.
- خواست پدرت بود، پسرِ آنتونی.
النا اما چیزی از مشاجره‌ی آن دو نفر نمی‌شنید. چیزی به نام اشک در چشمانش حلقه نمی‌زد و او... آدم فضایی نبود؟! نباید دلش می‌خواست لااقل یکی دو قطره برای آرام کردن خودش اشک بریزد؟ البته که عقلش اجازه نمی‌داد! همان زمان بود که خاطراتی در ذهنش اکو می‌شدند. اکو می‌شدند و آن قطره‌های بلوری را به تکه یخ‌هایی تبدیل می‌کردند که لبه‌های تیزی داشتند و مستقیم به قلب النا فرو می‌رفتند. همین می‌شد که نمی‌توانست گریه کند و مغزش هم این اجازه را از او سلب می‌کرد.
حس و حال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #77
آتحان هیستریک خندید، قهقهه زد و سارا این‌بار برای ساکت کردن آتحان، استحکام و جدیت زیادی به کلام آرامَش افزود.
- پسرِ آنتونی، فقط خفه‌ شو و به حرف‌هام گوش کن!
آتحان لبخندِ حرصی‌اش را جمع کرد و النا اخمی وحشتناک میان ابروان کم‌پشتش قرار داد. مادرِ عجیبش، شوکش را شسته و برده بود! حالا دیگر مثل قبل احساس سرخوردگی و بهت‌زدگی نمی‌کرد. بس که سارا عادی رفتار می‌کرد، النا هم عادی شده بود. سارا سیگار کشید و از همه چیز گفت. آتحان مسکوت، ایستاده و النا مبهوت، نشسته و به سخنانش گوش دادند.
اول از همه از آشنایی‌اش با پدرشان گفت؛ گفت که به خاطر همین کار با هم آشنا شده و هر دو با هم برای تحقق ساختن رویای کشف این گنجینه‌ی نامکشوف تلاش کردند.
- سرنخ‌های ما بعد از سه سال، کم‌کم برای پیدا کردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #78
مادرش اما مثل النا لهجه نداشت! تکلمِ فارسی‌اش روانِ روان بود. النا اما همراهی‌اش نکرد؛ او تقریباً همه‌چیز را در این‌باره از خاطر برده بود. زبان باز کرد و تنها سوالی که می‌توانست داشته باشد را از سارا پرسید:
- چرا من رو رها کردی؟ مگه خودت نگفتی که پدرم گفته بود مراقبم باشی؟!
آفتاب در حال محو شدن بود. النا به موزائیک‌های زیر پایش چشم دوخت. سارا آرام خندید و فهمید که دخترش، دیگر قادر نبود فارسی صحبت کند. به سیگار درون دستش تکانی داد و در حالی که رفت و آمد مردم در پیاده‌رو را به نظاره نشسته بود، پاسخ داد:
- اما نگفته بود چجوری باید مراقبت باشم و من هم به روش خودم، مراقبت بودم. از دور، بدون این‌که نزدیکت بشم. من دنبال نشونی‌ای از قاتل پدرت بودم و نمی‌تونستم از تو نگه‌داری کنم، باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #79
- به نظرم هدف مهم‌تری از اومدن به این‌جا و گفتن این مزخرفات داری سارا. چون این کارهات نه حال من، نه حال آتحان رو که هردومون تمام این سال‌ها رو زجر کشیدیم بهتر نمی‌کنه. بهتره از هدفت بگی. حوصله‌ی خودت رو سرنبر، من هم کارای مهم‌تری برای انجام دادن دارم.
سارا برای هوش بالای تک دخترش و همین‌طور این روحیه‌ی توقف‌ناپذیرش در انجام کارها، لبخندی کم‌جان زد. چینی کنار چشمانش افتاد و نفسش با خس‌خس، از سینه رها شد.
- من اومدم به شما کمک کنم که به جای این‌که مثل آدم‌های بی‌عرضه و بی‌عقل وسط کار جا بزنید، به کارتون ادامه بدید. این برگه‌هایی که دست شمان، کامل نیستن و مکملشون دست رقیبتونه. اسمشون فکر کنم گروه براون بود، درسته؟
به طور ناگهانی، به چشمان سرد و خالی از احساس النا که همانند آنتونی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #80
از النا فاصله گرفت و از روی نیمکت که چوب‌هایی به رنگ سرخ داشت، برخاست. حینی که می‌خواست دور شود، رو به النا، آخرین حرف‌هایی که داشت را به زبان آورد:
- النا، این شاید اولین و آخرین دیدار من و تو باشه. یادت باشه من به خاطر تحقق آرزوی آنتونی، شما دو تا رو به چالش کشیدم و برای چنین راهِ سختی آماده‌تون کردم. در همین حالت هم سعی کردم سرنخ‌هایی رو‌ برای شما آماده کنم... مثل اون کتاب! اون سفرنامه‌ی رابرت تیلور، حاصل زحمات منه که به دستت رسوندمش. حتی می‌دونم که پیدا کردن و خارج کردنش از کتابخونه‌ی متروکه کار آسونی نبوده! به هر حال... ازت می‌خوام من رو ببخشی. فکر نکنم دیگه بتونم بیشتر از این زنده باشم، پس ازت برای همیشه خداحافظی می‌کنم و امیدوارم نه تنها توی این سفر، بلکه توی تمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا