- ارسالیها
- 1,570
- پسندها
- 14,924
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 34
- سن
- 18
- نویسنده موضوع
- #71
النا یک لحظه به لباسهایش دقت کرد، همان لباسهایی که به دلش نشسته و او اقرار کرده بود که زیبا هستند! یک سوی لبش به سمت بالا حرکت کرد و با خود گفت:
- سفید هم بهش میاد.
النا انگار از درون خود، صدایی میشنید که دوست داشت خفهاش کند. صدایی که او را وادار میکرد خیرهی آن دو تیلهای بماند که گویی انعکاس یک شبِ ستاره باران و زیبا بودند. صدایی که داغ دل النا را تازه میکرد؛ ترسهایش را به یادش میآورد و حسِ قوی بودن را از وجودش میربود. باز هم باید چنین افکاری را در ذهن خود راه میداد؟ نمیدانست! النای گیجِ این لحظات، چیزی نمیدانست. وقتی دید چطور تیشرت سفید هاکان خیس شده بود، با همان گیجی که نگاهش را خیره ساخته بود، نزد خود زمزمه کرد:
- پسرهی احمق! بدون چتر...اینجا چیکار میکنه؟...
- سفید هم بهش میاد.
النا انگار از درون خود، صدایی میشنید که دوست داشت خفهاش کند. صدایی که او را وادار میکرد خیرهی آن دو تیلهای بماند که گویی انعکاس یک شبِ ستاره باران و زیبا بودند. صدایی که داغ دل النا را تازه میکرد؛ ترسهایش را به یادش میآورد و حسِ قوی بودن را از وجودش میربود. باز هم باید چنین افکاری را در ذهن خود راه میداد؟ نمیدانست! النای گیجِ این لحظات، چیزی نمیدانست. وقتی دید چطور تیشرت سفید هاکان خیس شده بود، با همان گیجی که نگاهش را خیره ساخته بود، نزد خود زمزمه کرد:
- پسرهی احمق! بدون چتر...اینجا چیکار میکنه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش