متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم جنایی رمان متروکات زمرد کبود | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 17,627
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #171
النا می‌خواست کاری کند که هاکان دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و باعث شد از جا بپرد. لحظه‌ای به عقب چرخید و چهره‌ی آرامِ هاکان، یادآورِ حضور فراموش‌شده‌اش در این جوِ تقریباً متشنج شد‌. هاکان لبخند کوتاهی زد و وقتی النا را متوجهِ خود کرد، چهره‌ی وحشتناک درهمِ آتحان را نادیده گرفت. زیپِ کوله را باز کرد و با برداشتن جعبه‌ی کمک‌های اولیه، گفت:
- من انجامش می‌دم النا. بهتره تو استراحت کنی.
آتحان دیگر بیشتر از این توان نداشت که اخم به ابروانش راه دهد و فاصله‌ی میان دو ابرویش را کم و کم‌تر کند. انتظار داشت النا مخالفت کند که دید او هم بدون هیچ حرفی، سرش را تکان داد، کوله را از هاکان گرفت و قدم برداشت.
لحظه‌ای دهانش از تعجب بازماند و تا خواست چیزی بگوید، هاکان مقابلش ایستاد و لبخند زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #172
آتحان تمسخرآمیز خندید. سرش را به چپ و راست جنباند و خیره به هاکانی که گویا مقاوم‌تر از خیالاتش به‌نظر می‌رسید، گفت:
- آره، وقتی خوک‌ها پرواز کردن!*
از کنارِ هاکان که گذشت، او لب‌هایش را به‌هم فشرد و دوباره ذهنش درگیر تفاوت باور نکردنیِ رفتار این خواهر و برادر با هم شد.
آتحان که چند قدمی از هاکان دور شد، احساساتِ النا وارد مرحله‌ی دوم شد. النا دستش را به درخت تکیه زد و با سرعت، از جا برخاست. یک لحظه نگاهش رنگ عجیبی گرفت که آتحان، آن را دل‌تنگی به سبک النا برداشت کرد. پس لبخند زد و با آغوشِ باز، به طرف او قدم برداشت.
النا هم آهسته‌آهسته نزدیک شد و هنگامی که آتحان می‌خواست او را در آغوش بکشد، النا با تمامِ توان سیلی‌ای زیر گوشِ او خواباند. با این اتفاقِ تقریباً نادر، برق از سرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #173
تا حالا شده به آهنگی بربخورید که وایب متروکات رو بده براتون؟ به شدت نیاز به همچین آهنگی دارم:cry:

قدم‌هایش را بلند، با عجله و مملو از اشتیاق برمی‌داشت و می‌خواست زودتر به قصر برسد. همان‌طور که از هاکان و آتحان فاصله می‌گرفت، صدایش را بالا برد:
- خب! زود باشید پسرا؛ باید هرچه زودتر به جایی که می‌خوایم برسیم. می‌دونید که سفرمون بیش از حد طول کشیده؟!
هاکان لحظه‌ای کنارِ آتحان ایستاد و چهره‌ی خندانش، باعث گرفتگیِ آتحان شد. پس برای این‌که کدورت میانشان بیشتر و بیشتر نشود، قدم برداشت و به طرف کوله‌ی زرشکی النا رفت. آن را پشتش انداخت و سعی کرد خودش را به النا برساند.
کنار النا که رسید، شانه به شانه‌ی او ایستاد و سرعت گام‌هایش را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #174
- هی، تو! توی این مدت که من نبودم، جرأت نکردی خواهرم رو اذیت کنی؟!
النا با تأسف، سرش را تکان داد و متوجه شد که کل‌کلِ هاکان و آتحان، داشت وارد فازِ جدیدی می‌شد؛ خصوصاً که هاکان دست از مدارا با آتحان برداشته بود!
- تو چطور جرأت می‌کنی با من این‌طوری صحبت کنی؟! تو مواظب باش خودت خواهرت رو اذیت نکنی...اون از طرف من آزاری نمی‌بینه!
- آره، بینیش رو هم من شکستم!
با کنایه‌ی بی‌جای آتحان، النا باز خنده‌اش گرفت. صدایشان با سر و صدای طبیعتِ اطرافشان ترکیب شده و چشمِ النا، روی چشمه‌ی کوچکی مانده بود که آبِ زلالش، او را وسوسه می‌کرد. به این وسوسه می‌کرد که کنار آن بنشیند و دستی به سر و صورتش بکشد، اما النا با جمله‌ی «موقع برگشتن انجامش می‌دم!» خودش را قانع کرد و نایستاد. دوباره حواسش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #175
- شما دو نفر! قصد ندارید کمی به راه رفتنتون سرعت بدید؟!
با نگاهِ مملو از عتابش، به طرفِ آتحان و هاکان چرخید که هاکان لبخند زد. النا لحظه‌ای جا خورد، ولی گره‌ی ابروانش را تنگ‌تر کرد و کوتاه نیامد. کوتاه می‌آمد، آن دو باز هم شروع می‌کردند! چیزی حدود نُه، ده برابرِ زمان اعلامیِ النا، به داخل قصری که مخروبه‌ای قدیمی شده بود، رسیدند. جوی باریک آبی در داخل کاخ جریان داشت که سنجابی کنار آن داشت می‌دوید و چیزی در دست داشت. این موضوع، النا را به خنده‌ای تمسخرآمیز انداخت.
- این‌جا می‌تونست یک مکان تاریخی و گردشگری عالی باشه! حالا هم شده زیستگاهی برای حیوانات. جالبه.
آتحان به دیواری نزدیک شد و نوشته‌های رویَش را بررسی کرد. دستی هم به آن کشید و آرام، بررسی‌های خود را توضیح داد:
- هیچ‌کس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #176
النا خم شد، سکه‌ای را برداشت و همان‌طور که آن را وارسی می‌کرد، توضیح داد:
- ما حدس می‌زنیم چینگ به این‌جا حمله کرده و سعی می‌کنیم دلیلش رو متوجه بشیم.
سکه را روی انگشت شستش قرار داد و آن را به بالا، سمت هاکان که پشت سرش بود، پرت کرد. النا سریع از جا برخاست تا چهره‌ی پر از "من هم می‌خوام بررسیش کنم!" آتحان را با چشم‌های وحشی‌اش خنثی کند. چرخید و اخم‌های آتحان با دیدن چهره‌اش، کمتر شدند. حالت نگاهِ النا، جوری آماده‌ی دریدن بود که آتحان فهمید سکوت بهترین راه بود. النا راضی از این‌که آتحان را خنثی کرد، چند درجه‌ای گردنش را چرخاند و هاکان را مخاطب سخنش قرار داد.
- چقدر چینگ رو می‌شناسی؟ به قدری هست که متوجه بشی حدسمون درست بوده؟ البته که این یکی دست تیو بوده؛ همون‌طور که گفتم چینگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا