- ارسالیها
- 1,570
- پسندها
- 14,924
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 34
- سن
- 18
- نویسنده موضوع
- #171
النا میخواست کاری کند که هاکان دستش را روی شانهی او گذاشت و باعث شد از جا بپرد. لحظهای به عقب چرخید و چهرهی آرامِ هاکان، یادآورِ حضور فراموششدهاش در این جوِ تقریباً متشنج شد. هاکان لبخند کوتاهی زد و وقتی النا را متوجهِ خود کرد، چهرهی وحشتناک درهمِ آتحان را نادیده گرفت. زیپِ کوله را باز کرد و با برداشتن جعبهی کمکهای اولیه، گفت:
- من انجامش میدم النا. بهتره تو استراحت کنی.
آتحان دیگر بیشتر از این توان نداشت که اخم به ابروانش راه دهد و فاصلهی میان دو ابرویش را کم و کمتر کند. انتظار داشت النا مخالفت کند که دید او هم بدون هیچ حرفی، سرش را تکان داد، کوله را از هاکان گرفت و قدم برداشت.
لحظهای دهانش از تعجب بازماند و تا خواست چیزی بگوید، هاکان مقابلش ایستاد و لبخند زد...
- من انجامش میدم النا. بهتره تو استراحت کنی.
آتحان دیگر بیشتر از این توان نداشت که اخم به ابروانش راه دهد و فاصلهی میان دو ابرویش را کم و کمتر کند. انتظار داشت النا مخالفت کند که دید او هم بدون هیچ حرفی، سرش را تکان داد، کوله را از هاکان گرفت و قدم برداشت.
لحظهای دهانش از تعجب بازماند و تا خواست چیزی بگوید، هاکان مقابلش ایستاد و لبخند زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.