متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم جنایی رمان متروکات زمرد کبود | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 17,643
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #41
گوشیِ درون گوشش را فشار داد و آتحان را صدا زد. با تأخیرِ آتحان، النا دریافت که او می‌خواست به مکانی خلوت از موزه برود تا پاسخ او را بدهد.
- چیه نلی؟ چیزی پیدا کردی؟
النا نفس عمیقی کشید و تکه‌ای از موهای قهوه‌ای‌اش را درون دستش، پیچ و تاب داد.
- موفق شدم یک نقشه پیدا کنم که مکان سه تا شهر امروزی فیلیپین روش به علامت زده شده؛ مانیل پایتخت حال حاضر کشور، لائواک و داوائو. الان هم دارم از اون‌جا بیرون میام. آتحان مقصد بعدیِ من هتل نیست، می‌خوام برم کمی توی شهر گشت بزنم. گفتم که در جریان باشی و نگران نشی.
گوشی گرد و مشکی رنگ درون گوشش را بیرون آورد و درون جیب کوچک بافتش انداخت. نگاهی به صندلی سلطنتی و بزرگ انداخت و لبخند کجی زد. به سمت در گام برداشت و پشت در ایستاد.
هاکان که در آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #42
هاکان بالاخره پس از پنج دقیقه‌ای که از رفتن النا می‌گذشت، به خود آمد و از مسیری که النا رفته بود، چشم گرفت. ناگهان به سمت آن دو سرباز بی‌عرضه‌اش قدم برداشت و روبرویشان ایستاد. آب دهانش را قورت داد. حس عجیبی همانند پیچک، به تن و بدنش پیچیده بود. یکی در مغزش سخنان النا مبنی بر جذابیت لباس‌هایش را روی دور تکرار گذاشته و رهایش نمی‌کرد. دلش می‌خواست بپرسد:
- ببینید، بدون این‌که از من بترسید واقعیت رو بگید. لباس نظامی گروه بیشتر برازنده‌ی منه یا این لباسی که الان پوشیدم؟
اما...دلایل فراوانی برای پنهان کردن این حالات خود داشت! پس در جلد جدی خود فرو رفت و سگرمه‌هایش را درهم کشید. وقتی که سینه سپر کرد، آن دو نفر صاف ایستادند و این باعث شد هاکان، چشم‌های خود را ریز کند. دستانش را در جیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #43
النا سرش را بالا آورد و با دیدن شرارت چشمانِ آتحان که می‌خواست اعصابش را تحریک کند، تک‌خنده‌ای زد و نگاهش را گرفت. این حالتش، ناخواسته کسی را به خاطر النا آورده بود که برای اولین بار، او را «برایت» صدا زده بود. همان کسی که الان وقتی می‌گفت برایت، النا می‌توانست یک خشاب هفت‌تیر را در دهانِ لعنتی‌اش خالی کند!
- خفه شو!
النا کمی خودش را کنار کشید و آتحان بغل دستش، جا گرفت. او قهقهه‌ی نسبتاً آرامی زد که النا ابرو بالا انداخت و پرسید:
- چرا می‌خندی؟
- عجیب نیست؟ انتظار داشتم بخوای گردنم رو بشکنی. بخوام راستش رو بگم...من هم به اندازه‌ی تو از شنیدن بِرایت خسته‌ام، احمق‌ها دیگه کاری کردن اسمِ اصلیت فراموش بشه! باید همه بدونن تو یک واتسونی.
النا تکیه‌ی دستانش را از کاشی‌ها گرفت، صاف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #44
پوزخندش، صدا‌دار شد. چشم به دریاچه‌ی آبی رنگ دوخت و سعی کرد کلمات را به فارسی کنار هم قرار دهد. لب‌هایش را روی هم فشار داد و گفت:
- سلام مینا...خانم! دخترت چطوره؟ آقا خسروی راد؟ همین‌طور مجید، حمیدِ راد؟
- هنوزم پررویی! النا من مادرتم، مینا یعنی چی؟
النا هومی را زمزمه کرد و تکه‌ای از موهایش را به بازی گرفت.
- مادر...ببین مینا خانم، من دو تا مادر دارم، یکی‌شون مادر خودمه که اسمش...ساراست. شنیدم بعد از مرگ پدرم وقتی من فقط پنج روز سن داشتم، من...ول کرده و کسی هم بعد اون، سارا...ندیده. یه مادر هم دارم که اون اصلاً قبل از تولد من مُرده، اسمش هم، لیزاست. اونم شنیدم بعد از به دنیا آوردن برادرم، عمرش...داده به شما. همین بود دیگه؟ منظورم...منظورمه که مرده! پس نتیجه می‌گیریم من مادر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #45
- پدرم هم که گفتم مُرده...اسمش آنتونی واتسونه. من زمان مرگ اون، حتی به دنیا نیومده بودم! برادرم آتحان هم پنج، شیش سالش بوده. پس نتیجه...می‌گیریم پدر زنده‌ای هم ندارم که مریض باشه. راستی، به زهرا بگو زیاد بوست نکنه، بهت ابراز علاقه نکنه به عنوان مادرش...تو از این‌کارها متنفری. بذار بهتر بگم...لیاقتش رو نداری! من هنوز هم همون دختری‌ام که نه سال پیش به این دلیل که تصمیم گرفت با برادر واقعیش زندگی کنه، تمام شما رو کنار گذاشت. تمام اون پونزده سال...رنجی که...که...اَه! همه‌ی اون سال‌هایی که باعث شدید تِیک...نه! تحمل کنم.
صدای پر از خشِ مینا روی اعصابش بود؛ صدایی که روزی در کمال حماقت و وابستگی، از اعماق جانش آن را می‌پرستید.
- اون می‌خواد تو رو ببینه النا...خسرو داره می‌میره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #46
***
آتحان از پشتِ شیشه‌ی بالکن، به النا چشم دوخت. النایی که در حال چشیدن بوی تلخ قهوه‌اش، ساعت‌ها آن را در دست گرفته بود. حالا قهوه سرد و زهر شده و کماکان النا با چشمانی بسته، آن را نزدیک صورتش گرفته بود.
آتحان دیگر طاقت نداشت بیشتر از این، دست روی دست بگذارد تا النا خودش به داخل بیاید. دوست داشت زودتر بداند چه چیزی النا را به این روز انداخته؛ هرچند که می‌توانست حدسش بزند! لپ‌تاپش را از روی تختِ یک‌نفره برداشت و به بالکن رفت. النا که متوجه باز شدن درِ بالکن شد، برگشت و آتحان را نگریست.
- خب...می‌خوای عکس‌ها رو بهم نشون بدی؟
آتحان بالاخره موفق شده بود توجهش را جلب کند. پس شادمان لبخند زد و سر خود چندبار بالا و پایین کرد. النا ماگِ قهوه‌ی سرد شده را روی میز گذاشت و دوباره به او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #47
آتحان لپ‌تاپ را از روی پاهایش برداشت، نفس حبس شده‌اش را به بیرون فرستاد و از روی صندلی برخاست. کلید برق را خاموش کرد و تنها دلیلی که بالکن در خاموشی مطلق فرو نرفت، یک چیز بود. آن هم این‌که نوری که از داخل اتاق می‌آمد، آن‌جا را روشن نگه می‌داشت. شاید نورِ ضعیف مهتاب را هم می‌شد دلیلی دیگر دانست. النا بالاخره از سقف و لامپ چشم گرفت و پکر، به آتحان نگاه کرد. این چهره‌ی به هم ریخته و پکر، آتحان را عصبی می‌کرد؛ چون او نمی‌توانست باعث آرام گرفتن النا شود.
- مثل همیشه از این‌که آرومت کنم، عاجزم! بگو چی‌کار کنم تا انقدر احساس بی‌ارزشی نکنم نلی.
النا اضطراب و تشویش را از چهره‌ی رنگ پریده‌ی آتحان متوجه شد. لبخندی زد و سرش را با خجالت پایین انداخت. حضور برادرش در زندگی‌اش، کمی به آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #48
«خیلی تنها بودم.» جمله‌ای که النا را تحت تأثیر قرار داد؛ در آن سال‌هایی که النا آرامش نداشته، آتحان هم طعم آن اتفاقِ رویایی را نچشیده بود. النا سرش را تکان داد و گفت:
- درست می‌گی. گفتی پدر چه زمانی این انگشتر رو به تو داده؟
آتحان به فکر فرو رفته بود. انگار او هم با فکر به گذشته‌ی نچندان جالبش، دلگیر می‌شد. النا مقابلش، بشکنی زد و او با دیدن سگرمه‌های درهم النا، به خودش آمد. لبخندی مصنوعی زد و لپ‌تاپ را بست.
- چیزی ازم پرسیدی نلی؟
نگاه شماتت‌گر قهوه‌گون‌های النا، بر خاکستری‌های غصه‌دارِ آتحان نشست. نفسش را کلافه به بیرون فرستاد و گفت:
- فکر می‌کردم تو داری تلاش می‌کنی حال من رو بهتر کنی...و حال خودت بد شد؟! ازت پرسیدم پدر چه زمانی این انگشتر رو به تو داده؟
آتحان لپ‌تاپ را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #49
***
نیکول با انگشتان ظریفش، روی فرمان آئودی سفید رنگش ضرب گرفته بود. خیلی دوست داشت بلایی سر هاکانی که کنارش بی‌هیچ نگرانی نشسته بود بیاورد. هاکان دکمه‌ی بی‌سیم را فشرد و صدای بم و تهی از استرسش، میان فضای تاریکِ ماشین پیچید:
- استیون، کارها خوب پیش میره؟
صدای سرباز ارشدش، استیون را از پشت بی‌سیم شنید و نفس عمیقی به بیرون فرستاد.
- بله آقای کارامان...همه چیز مرتبه. وارد موزه شدیم.
آرنجش را به داشبورد ماشین تکیه داد و دستش را تکیه‌گاه سرش کرد. دست آزادش را به پیشانی نه چندان بلندش کشید و زمزمه کرد:
- احساس می‌کنم واتسون‌ها مثل همیشه، نقشه‌های ما رو به هم بریزن.
نیکول دستش را روی قبلش مشت کرد و سرش را به فرمان تکیه داد. نفسش از شدت استرس میان راه گره می‌خورد و بالا نمی‌آمد، قلبش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #50
- کارت خوب بود استیون. کسی دنبالتون نکرد؟ همه چیز طبق نقشه بود؟ آتحان و برایت رو ندیدید؟
هاکان خبر نداشت که آتحان و النا در حالِ حاضر، مشغول خندیدن به ریشِ نداشته‌ی نیکول و هاکان بودند. قطعاً آن دو نفر خبر نداشتند که النا و آتحان، داشتند خودشان را برای سفر به مانیل آماده می‌کردند. استیون سرش را به علامت نفی، به طرفین تکان داد و گفت:
- کسی دنبال ما نیومد. کار ما به قدری خوب بود که بتونیم نگهبان‌ها رو دور بزنیم و خب...کسی متوجه ما نشد. همه چیز طبق نقشه و به صورت عالی پیش رفت و خبری هم از اون دو نفر نبود.
نیکول مشتش را در هوا جنباند و نوای پر شور و شعفش را به گوش هاکان رساند. هنگامی که صحبت می‌کرد به خاطر سرمای نیمه‌شب، از میان دهانش بخار خارج می‌شد.
- فکر کن که قراره با کلی زحمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا