متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم جنایی رمان متروکات زمرد کبود | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 17,634
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #51
- بعد از چند خطایی که تک‌تکِ اعضای براون مرتکب شدن، کارتون من رو به کل گروه امیدوار کرد! فکر می‌کردم دوباره وقت تجدید نیروی ماهره و...الان تجدید نظر کردم. می‌تونید به محل اسکان برگردید، خوشحالم که کارتون رو درست انجام دادید.
استیون احترام گذاشت، به سربازان همراهش که حدود بیست نفر بودند، دستور حرکت داد و همراه سربازها، از آن‌جا دور شد. هاکان در سکوت، مسیر رفتنشان را پایید و سپس به جای چشم‌های درشتِ نقاب دالی خیره شد و آن را خاراند. ذهنش درگیر شده و قلبش ریتم غیرعادی‌ای را به خود گرفته بود. با صدای تق‌تق کفش‌های پاشنه بلند و قهوه‌ای رنگِ نیکول، چشمانش را بست و با خود گفت:
- همه چیز، من رو یادِ رنگ دنیام می‌ندازه، حتی اسمی که برای گروهم انتخاب کردم! همه‌چیز... .
صدای تق‌تق پاشنه‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #52
***
فصل سوم: گنجینه کجاست؟
باد سوزدار اولِ صبح، تن النا را لرزاند و موهای مجعد و قهوه‌ای‌اش را به بازی گرفت. دندان قروچه‌ای کرد و موبایلش را به گوش خود چسباند. نفس حرصی‌ای کشید و در حالی که مداد را از روی داشبوردِ پلاستیکی برمی‌داشت تا موهایش را ببندد، غرید:
- خانم...من الان نمی‌تونم رزرو اتاقم رو آنلاین انجام بدم! اگر می‌تونستم مطمئن باشید به شما زنگ نمی‌زدم و وقت خودم رو هدر نمی‌دادم!
- ببخشید که نمی‌تونم کمکتون کنم. امیدوارم بتونید رزرو آنلاین رو انجام بدید، روز خوش.
النا خود را در آغوش کشید و به چهره‌ی جدی آتحان که تمام حواسش پیِ رانندگی‌اش بود اما انگار ته چهره‌ی جدی‌اش میلی به خندیدن به تلاشِ النا داشت، نگریست. النا به صندلیِ چرم ماشین تکیه داد و گفت:
- لعنت به خودت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #53
- نیکول ویلیامز، دختری که پدر و مادرش رو به تازگی از دست داده. جوونی که از نظر عقلی هنوز هم توی سن بلوغ قرار داره! و می‌تونی حدس بزنی پدرش کیه. آفرین، کسی که به دستِ من و تو هفت سالِ پیش ورشکست شد!
چشمان ریزِ آتحان ریزتر از قبل شدند، شاید هم کمی گرفتگی حالتشان را تغییر داد. بحثِ این خانواده که می‌شد، چشم‌های آبیِ خوش‌رنگی را به‌خاطر می‌آورد که اطمینان درونشان، به او عزت‌نفس و اعتماد به نفس می‌بخشید.
با این‌حال، حواسش را به موضوعی داد که به ذهنش می‌رسید و حسی می‌گفت باید روی آن مانور دهد. پس با درشت کردن چشم‌هایش، نگاه‌ خاکستریِ متعجبش را به النا دوخت و با صدایی مملو از بهت و تعجب که بابت شنیدن شدن توسط النا بالا هم رفته بود، واگویه کرد:
- باورم نمی‌شه توی این سفر گیرِ کسایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #54
سر النا به نشانه‌ی تأیید گفته‌ی آتحان، به بالا و پایین تکان خورد و بعد زمزمه‌ی آرامش، به گوش آتحان رسید.
- من رقابت رو دوست دارم، حتی اگر عضو دیگه‌ای از بدنم هم بشکنه! مطمئنم جوابش رو هم می‌دم، مثل نقص قشنگی که توی ابروش به وجود اومده، هرچند دیر. با این حال، امیدوارم به خودش بیاد!
با دستش، برای چانه‌اش تکیه‌گاه ساخت و پس از این حرفش، متوجه نگاه خیره‌ای شد. پس از این‌که آتحان از ماشین پیاده شد، سرش را یک دور کامل چرخاند و به دنبال آن نگاه‌ خیره‌ای گشت که سوهان روحش شده بود. نتیجه با دیدن دو سرنشین یک آئودی سفید رنگ که آن طرف بلوار پارک شده، برایش خوشحال کننده بود. لبخند کجش را به راه ساخت و آرام زمزمه کرد:
- خب...خوبه که دنبال ما اومدید آقای هاکان کارامان و خانم نیکول ویلیامز،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #55
با خودش فکر کرد ثروتِ پر از سختی‌های آتحان برای داشتنش، چه اجر و قربی برای تک‌تک آن خانواده آورد، به جز آزادی که از آن‌ها فاصله گرفت. برای فراری دادن افکار مزاحمش نفس عمیقی کشید، کوله‌ی زرشکی‌اش را از روی صندلی چرم پشت ماشین برداشت و از ماشین پیاده شد.
نگاهی به ماشین هاکان و نیکول انداخت و به آن‌ها، لبخند کجی زد. کوله‌اش را روی شانه‌هایش جابجا کرد و به سمت لابی هتل، گام برداشت. دلش یک خواب عمیق می‌خواست؛ عوض دو روزی که نخوابیده و پلک‌هایش سنگین شده بود.
***
النا دستی به چشمانش مالید و خمیازه‌ای عمیق کشید. بی‌حال و حوصله، نگاهی به آتحان که با نقشه‌ی شهر و چند کاغذ مشغول بود، انداخت. آتحان در تلاش بود که آن نقشه و کاغذها را با چند پونز، به دیوار وصل کند. لبش را کج کرد و صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #56
- خب، طبق بررسی‌های من و تو، حکومت تِیُو با نُه کشور متحد بوده و توی هر کشوری هم، یک نماد اتحاد با اون کشور داره. روی هر کدوم از نشان‌ها هم یک زمردِ کبود وجود داره.
پس از این‌که اسامی تمام کشورها را نوشت، سرش را به سمت النا چرخاند و با خودکارِ مشکی درون دستش، به اسامی کشورها اشاره زد.
- نُه کشور توی سده‌ی هفده میلادی؛ روسیه، سوئد، فرانسه، انگلستان، اتریش، ایران، آمریکا، لهستان و اسپانیا که پشتیبان اصلی حکومت تیو بوده؛ کشوری که فیلیپین در قرن هفده، مستعمره‌ی اون بوده. بهتره بگم همون کشور که تِیُو با تأیید اون‌ها، تونسته به حکومت فیلیپین برسه. بیا مکان این کشورها رو روی نقشه‌ی جهان توی قرن هفده، با مکان قرار گرفتن این درخت‌ها مقایسه کنیم.
النا سرش را تکان داد و نقشه‌ای را که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #57
- شمال، جنوبِ غرب، شمالِ غرب، جنوبِ غرب، غرب، جنوبِ شرق، جنوب، شرق، جنوبِ شرق و باز هم جنوبِ شرق!
همراهِ النا، سرمست از حل این معمای نه چندان ساده، دست زد. النا خود را در آغوش آتحان انداخت و آرام خندید. شبیه کسی که بستنی خورده و گویا دهانش برای بیشتر خندیدن، یخ زده بود! آتحان اما خندان و سرحال، دستش را دور النا حلقه کرد و خواهرش را در آغوش کشید. النای متأثر شده از حلِ معما، صدای سرشار از حس‌های خوبِ موقتی‌اش را به گوش‌های آتحان هدیه کرد.
- آتحان تو فوق‌العاده‌ای... خوشحالم که کنار منی، برادر!
آتحان خندید و سر النا را به خود فشرد. موهای مجعد خواهرش را نوازش کرد و گفت:
- خوبه که هر دومون از کنار هم بودن، خوشحالیم!
نفسِ عمیقِ النا، نشان از حال خوبش می‌داد. از آتحان فاصله گرفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #58
النا همان‌طور که چشمانش را بسته بود، سعی کرد جواب آتحان را بدهد، اما زورِ خستگی کار خودش را کرد. سرش روی دسته‌ی مبل خم شد و تنفسش، راه پیروی از یک ریتمِ منظم را در پیش گرفت. آتحان هم حیرت‌زده و درمانده، دست در موهای بورش فرو برد.
از بینیِ خوش فرمش نفس خارج نمی‌شد، بلکه آتش بود که از میان بینی‌اش به بیرون می‌آمد. عصبی بود از این‌که هرچقدر تلاش می‌کرد، مقاومت النا بیش از پیش جان می‌گرفت. تغییر...گویا برای النا تعریف نشده بود! موفقیت دراین‌باره هم انگار قرار نبود برای آتحان تعریف شود.
با خود به این فکر کرد کاش می‌توانست حافظه‌ی دقیق این دختر را که کوچک‌ترین مسئله هم فراموشش نمی‌شد، به طور کامل پاک‌سازی کند، گذشته‌اش را از یادش ببرد و برای خوب شدنش بار دیگر تلاش کند.
تا حافظه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #59
بعد از یک ساعت که با ضرب و زور و تلاش، موفق به چرخاندن نُه درخت‌ شدند، با هم به سمت درخت آخر رفتند و النا در حالی که نفس‌نفس می‌زد، آرام زمزمه کرد:
- بیا آخری رو با هم انجام بدیم.
آتحان سخن النا را تأیید کرد و از تنه‌ی درخت، چسبید. النا هم کنارش ایستاد و آخرین درخت را هم به کمک یکدیگر، به سمت جنوبِ شرق چرخاندند. به محض اتمام کارشان، محیط اطراف شروع به لرزیدن کرد و آن ده درخت عجیب هم لرزیدند. تعداد معدود برگ‌های زرد و نارنجی رنگی که روی درخت‌ها مانده بود هم به باقیِ برگ‌های روی زمین پیوستند و درختان به معنای واقعیِ کلمه، برهنه شدند. آتحان و النا دستشان را روی سرشان گرفتند و چشمانشان را بستند. باد برگ‌های پوسیده‌ی روی زمین را کنار زد و با خود برد.
با خالی شدن فضا از برگ‌ها، تکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #60
در ادامه‌ی تونل، درهای چوبی زیادی وجود داشت که کنار هر کدام، مجسمه‌ی انسانی مومیایی شده قرار گرفته بود. النا مشکوک و نگران، چهره‌اش درهم شد و اولین درب را گشود. در چوبی با قیژقیژ فراوانِ حاصل از روغن‌کاری نشدنش باز شد. النا سرش را داخل برد و وقتی مطمئن شد تله‌ای در کار نبود، وارد اتاق شد. در آن اتاق نسبتاً کوچک، فقط یکی از آن مجسمه‌ها وجود داشت که کنار در قرار گرفته بود.
چشمان گردش، گردتر از حد معمول وجب به وجب دیوارهای سنگی اتاق که به عکس دیوارهای تونل، عاری از هر گونه خزه و گیاهان هرز بود را از نظر گذراند. می‌دانست...به وضوح احساس می‌کرد چیزی این‌جا، عادی نبود. دراین‌باره شرژ می‌بست. حتی بوی خاصی که حساسش کند هم وجود نداشت.
از اتاق بیرون آمد و مقابل آتحان که از درِ روبه‌روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا