متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم جنایی رمان متروکات زمرد کبود | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 17,639
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #81
حرفش با شنیدن صدای آشنایی که اسم او را در دهان می‌چرخاند، ادامه پیدا نکرد. با دوباره شنیدنِ آن صدا حالا که تشخیص داده بود متعلق به چه کسی‌ست، به قدم‌هایش سرعت داد و آشنا بودن آن صدا را بی‌اهمیت شمرد. صدایی که روزی اهمیت داشت... وقتی در کتابخانه‌ی نزدیک خانه‌شان در گوشش پچ‌پچ می‌کرد و غر می‌زد!
هاکان اما بی‌خیال بشو نبود و قدم‌هایش بلندبلند بودند تا به النا برسد. تا به او رسید، هیکل ورزیده‌اش را سد راه دختر فراری کرد و النا هم فوراً ایستاد. با کوبش تند قلبش، ابروان کم‌پشتش را همچون دو شمشیر تیز، درهم کشید و خواست از کنار هاکان رد شود. هاکان این اجازه را به او نداد، دستش را به دیوار رساند و باز هم سد راهش شد. پرسید:
- چرا می‌خوای فرار کنی؟ نه از این‌جا! از این سفر، چرا؟
النا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #82
- باید اون برگه‌ای که پیدا کردی رو به من بدی.
هاکان چشم ریز کرد و ابرو بالا انداخت. می‌دانست منظورِ النا، همان برگه‌ای بود که به کمک آن خنجرِ طلایی، در شهر لائواک پیدا کرده و عده‌ی کثیری از مزدورانش خبری از آن‌ها نداشتند. هاکان منتظر چنین درخواستی بود؛ درخواستِ برنامه‌ریزی شده‌ای که می‌توانست النا و آتحان را به ادامه دادن، وا دارد.
دستش را روی مچ دست دیگرش قرار داد و به آرامی، تتوی نقاب دالی رویش را خاراند. نگاه النا روی آن تتو لغزید... و به بالا رفت. روی بازوهای ورزیده‌ی هاکان گیر کرد و سوالی از خود پرسید... هنوز هم آن تتوی ماه و خورشید را روی بازویش داشت؟ پرسید و نخواست به جوابش فکر کند. هاکان همان‌طور که هنوز یک تای ابروان موربش بالا بود، نگاهی به سبیل‌های عجیب و رو به بالای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #83
لبخند کم‌جانی زد و از النا دور شد. حالا که تا حدودی مطمئن شده بود النا جا نخواهد زد، آرام گرفته و ترسش کم‌رنگ شده بود. لبخند زدن برایش کار آسان‌تری به نظر می‌رسید و دلش می‌خواست در آخر و پس از موفقیت کاملش برای قانع کردنِ النا، این موفقیت را با مشت کردن دستش و کلمه‌ی «بوم» جشن بگیرد.
النا به نرمش هاکان و تغییر رفتارش از آن روز در جنگلِ آمازون تا الان اندیشید، چانه‌ی گردش را خاراند و بیش از پیش، از اتفاقاتی که مطمئن بود اتفاق خواهند افتاد، ترسید. آن‌قدری این حس ترس پررنگ شد که یادش رفت به طعنه‌ی هاکان در مورد فراموش و انکار کردنِ همه چیز، اهمیت بدهد.
***
آتحان پایش را به زمین کوبید و برای هزارمین بار، النای بی‌خیال را صدا زد.
- نلی! بس کن! کارهای مهم‌تری برای انجام داریم!
او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #84
النا مطمئن بود که آن دو دختر که در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند، داشتند پچ‌پچ کنان کلمه‌ی "کیوت" را به آتحان می‌بستند! با تصور این موضوع، به زور جلوی خنده‌اش را گرفت و خود را در آغوش کشید تا گرمای وارده به بدنش، کمی بیشتر شود. النا در فکر فرو رفت و اجازه داد این دقایق، افکار مختلفش کنترلش کنند. نمی‌دانست چقدر گذشته بود که صدای آتحان، او را به خود آورد.
- نلی، چرا نمی‌خوری؟

او هم حالا بهترین وقت را برای شروع نمایش خود دید و دستش را روی شکم خود گذاشت. کمی خم شد و گفت:
- احساس می‌کنم پاستای دیشبشون مسموم بوده. حالم خوب نیست!
آتحان نگران در جای خود جابجا شد و کمی جلو آمد. سرش را که کمی به پایین خم کرد، موهایش بیشتر از قبل روی پیشانی‌اش ریختند و النا اخم کرد... در حالی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #85
علاوه‌بر این‌که سلیقه‌ی موسیقی گوش دادنش را پسندید، نگاهش خیره روی حالت متأثر هاکان ماند. می‌توانست حالت گرفته‌اش را متوجه که خیره به سقف خودرویش، در حال کشیدن نفس‌های عمیقیبود که قبلاً خودش گفته بود، باعث آرامشش می‌شدند. نفس و نگاهش را کنترل کرد، اما ضربان قلبِ متعجبش را نه. آن را هیچ‌وقت نتوانست کنترل کند. مثل هفت سال پیش که هنگام شنیدن پیشنهاد هاکان برای این‌که بیشتر هم را بشناسند، از پس کنترل برنیامد.
به در راننده‌ی ماشین نزدیک شد و دو تقه به شیشه‌ی طرف هاکان زد. هاکان از هپروت بیرون آمد و با دو تقه‌ای که به شیشه‌های آئودی خورد، از جا پرید. گیج و منگ، نگاهی به بیرون ماشین انداخت و با دیدن النا، صدای موسیقی‌اش را کمتر کرد. شیشه را پایین داد و با خوشرویی، سلام گفت. النا زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #86
هاکان حالا که می‌دید النا لبخند می‌زد، با تفریح و لذت نگاهش می‌کرد؛ او همیشه از تماشای موفقیت‌های ریز و درشتِ این دخترِ باهوش و قدرتمند لذت می‌برد‌. این اولین بار نبود و مطمئن می‌شد که قرار نبود آخرین‌بار باشد!
النا آن‌ برگه‌ها را کنار هم قرار داد و جلوی نور پررنگ خورشید که ابرها را کنار زده بود، گرفت. با این‌کار، امیدش برای ادامه دادن به این راه باز هم طلوع کرد، همانند طلوع خورشیدی که باعث کشف راز درون این برگه‌ها شد. لب‌هایش کش آمد و با به نمایش درآمدن دندان‌های ارتودنسی شده‌اش، هاکان متوجه شد النا نتیجه‌ی دلخواهش را از برگه‌ها گرفته بود.
برگه‌ها را با خوشحالی در هوا تکان داد و سپس داخل جیب هودی‌اش گذاشت. دست در جیب شلوارش برد و تنها برگه‌ای که از دفترچه‌ی چرمی‌اش کنده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #87
هاکان به صندلی نرمِ خودرو تکیه داد و از نیکول پرسید:
- نیکول، کجایی؟
نیکول سرخورده شد، انتظار نداشت هاکان در این ساعت از صبح، زنگ بزند و چنین سوالی را از او بپرسد. پاسخ داد:
- پیش سربازهام. برای چی می‌پرسی؟ خودت کجایی؟ چرا این‌جا نیستی؟!
هاکان سرش را با شعف تکان داد و گفت:
- خوبه. به استیون بگو همون‌طوری که دیشب بهش گفتم افراد رو گروه‌بندی کنه تا من برسم.
قبل از این‌که نیکول بخواهد پاسخی به گفته‌اش بدهد، تماس را قطع کرد و موبایل را روی داشبورد گذاشت. دستش را مشت کرد، در هوا تکان داد و صدایش، شور و شعفی گرفت که چند وقتی می‌شد آن را از دست داده بود.
- بوم!
دستش به سقف برخورد کرد و این تنها باعث خنده‌اش شد. هنوز فرصت داشت النا را در این سفر دنبال کند و آخرین شانسش نمی‌سوخت!
النا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #88
آتحان نگاه چپی نثار النا کرد و سپس نگاهش را در هر جای اتاق چرخاند، به جز آن بخشی که النا رویش نشسته بود. گویا با به حساب نیاوردن النایی که عصبی‌اش کرده بود، می‌خواست خودش را آرام کند. با غیظ و دست به سینه به او توپید:
- بی‌خیال شو نلی! از هاکان کارامان کمک گرفتی که به راهمون ادامه بدیم؟! بهتره برگردیم خونه! آماده شو تا بریم، به کل سی دقیقه وقت داریم تا به فرودگاه برسیم! پرواز ساعت نه و نیمه و ما هنوز این‌جاییم. مخالفت نکن نلی... این‌جا موندن دیگه عاقلانه نیست!
النا چشمانش را محکم روی هم فشار داد و کلمات، بی‌اختیار برای پاسخ به آتحان در دهانش ردیف شدند. چشم گشود و آن قهوه‌گون‌های قرمز شده از حرص و غضب را به گوی‌های خاکستری سرد آتحان دوخت. آتحان باز هم موفق شده بود النای خونسرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #89
اگر النا این ریسک را قبول می‌کرد، چرا باید تصمیم‌های آتحان عاقلانه می‌بودند؟! به چشمانِ گرد خواهرش نگاه کرد و پرسید:
- به تنهایی می‌خوای این راه پرخطر رو ادامه بدی؟
النا پایش را به زمین کوبید، شانه‌های ظریفش که تا قبل از آن در اثر سینه سپر کردنش بالا رفته بودند، فرو افتادند و سپس به تندی، شروع به بالا و پایین کردن سرش کرد. نفسش را با حرص بیرون داد و غرید:
- آره! تنهایی، بدون کسانی که زیباترین بخش‌های زندگی‌شون رو به خاطر ترسی که اون رو احتیاط می‌دونن، قصد دارن از دست بدن! اما من حتی به قیمت جونم، تا آخر این راه رو ادامه می‌دم و از زیباییِ راهی که پدر دوست داشته ادامه‌ش بدیم و به آخرش برسیم، لذت می‌برم.
در این لحظات، آتحان احساس می‌کرد خواهرش زبانِ یک افعی را قرض گرفته که تک‌تک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #90
به ناگاه اخم کرد، انگشت سبابه‌اش را به سمت آتحان گرفت و این بار پر از حرص ادامه داد:
- و باعث ریزش موی من تویی! من چقدر به تو گفتم از غذاهای این‌جا بدم میاد و تو هم من رو دقیقاً هتلی بردی که علاوه بر مزخرف‌ترین دیزاینِ دنیا، بدترین و مسموم‌ترین غذاها رو داره و الان کاری کرده که موهای من بریزه!
آتحان اول مبهوت و گیج، نگاهی خیره به النا انداخت و سپس، شروع به قهقهه زدن کرد. دست جلو برد و موهای مجعد و فرِ النا را به هم ریخت. آفتابِ ظهرگاهی به آن موهای پرپشت زده و رنگ قهوه‌ای‌اش را از همیشه، روشن‌تر و زیباتر کرده بود.
- مشکلی نداره! موهای خوبی داری. باز هم رشد می‌کنن.
النا بی‌حال، دست آتحان را از روی موهایش پس زد و گفت:
- نمی‌خوای حرکت کنی؟ فکر نکنم تا جزیره، راه زیادی داشته باشیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا