- ارسالیها
- 1,570
- پسندها
- 14,924
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 34
- سن
- 18
- نویسنده موضوع
- #81
حرفش با شنیدن صدای آشنایی که اسم او را در دهان میچرخاند، ادامه پیدا نکرد. با دوباره شنیدنِ آن صدا حالا که تشخیص داده بود متعلق به چه کسیست، به قدمهایش سرعت داد و آشنا بودن آن صدا را بیاهمیت شمرد. صدایی که روزی اهمیت داشت... وقتی در کتابخانهی نزدیک خانهشان در گوشش پچپچ میکرد و غر میزد!
هاکان اما بیخیال بشو نبود و قدمهایش بلندبلند بودند تا به النا برسد. تا به او رسید، هیکل ورزیدهاش را سد راه دختر فراری کرد و النا هم فوراً ایستاد. با کوبش تند قلبش، ابروان کمپشتش را همچون دو شمشیر تیز، درهم کشید و خواست از کنار هاکان رد شود. هاکان این اجازه را به او نداد، دستش را به دیوار رساند و باز هم سد راهش شد. پرسید:
- چرا میخوای فرار کنی؟ نه از اینجا! از این سفر، چرا؟
النا...
هاکان اما بیخیال بشو نبود و قدمهایش بلندبلند بودند تا به النا برسد. تا به او رسید، هیکل ورزیدهاش را سد راه دختر فراری کرد و النا هم فوراً ایستاد. با کوبش تند قلبش، ابروان کمپشتش را همچون دو شمشیر تیز، درهم کشید و خواست از کنار هاکان رد شود. هاکان این اجازه را به او نداد، دستش را به دیوار رساند و باز هم سد راهش شد. پرسید:
- چرا میخوای فرار کنی؟ نه از اینجا! از این سفر، چرا؟
النا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش