- تاریخ ثبتنام
- 14/4/20
- ارسالیها
- 3,500
- پسندها
- 65,293
- امتیازها
- 74,373
- مدالها
- 31
سطح
43
- نویسنده موضوع
- #21
از صراحتها بیزار بودم. میترساندند مرا. ترسو بودم؛ اما سالها با القابی چون «قوی» زندگی میکردم. شاید آدمها قوی بودن را در اشک نریختن و با هزار بدبختی سرِ پا ماندن میدانستند! چه کسی از احساسات طرف مقابلش خبر داشت؟ من از درون میعاد طلعتجو ناآگاه بودم و او، برای خود شیهه کشان میتاخت. آخر این تاختنهایش دامان من را میگرفت.
فکم را محکم فشار دادم و درد زیاد دندانهایم را نیز به حساب میعاد نوشتم. نگاهی به اطراف میلههای تراس انداختم که عاری از گلوگلدان بود. چه مکان بیشخصیتی! آخر تراس به این زیبایی و خوشنمایی، حیف بود حضور یک گلدان را کم داشته باشد. با انگشت اشارهام پلکهای کوتاه و کم حجمم را بر روی یکدیگر فشار داده و سعی کردم یخ زدن عمق استخوانهایم را نادیده بگیرم. به طرف در...
فکم را محکم فشار دادم و درد زیاد دندانهایم را نیز به حساب میعاد نوشتم. نگاهی به اطراف میلههای تراس انداختم که عاری از گلوگلدان بود. چه مکان بیشخصیتی! آخر تراس به این زیبایی و خوشنمایی، حیف بود حضور یک گلدان را کم داشته باشد. با انگشت اشارهام پلکهای کوتاه و کم حجمم را بر روی یکدیگر فشار داده و سعی کردم یخ زدن عمق استخوانهایم را نادیده بگیرم. به طرف در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش