• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رامشگر اذهان | ماه راد کاربر انجمن یک رمان

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,279
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
قدم زنان تمام راه رفته را برگشتم. در طول راه گاه لبخند زده و گاه اخم می‌کردم. به یاد حرف‌ها و رفتارش که می‌افتادم لبخند کوچک و شاید واقعی‌تری نسبت به قبل می‌زدم. نه می‌توانستم از حقوق خوب و شغلی که برایم در نظر گرفته بود خوشحال نباشم، نه توان نترسیدن را داشتم.
میان جملاتش، لبخندهای شیطانی زده و تمام اندام‌های بدنم را به لرزه درمی‌آورد. جزء معدود دفعاتی بود که پیتزا می‌خوردم و امروز، به سفارش میعاد طلعت‌جو، بعد از چند روز گرسنگی کمی سیر شده بودمم!
در خانه را با کوبیدن به داخل باز کرده و به هوای ابریِ بالای سر خیره شدم. احساس خوب و بدم را تشخیص نمی‌دادم؛ گویی در یک چاله‌ی کم عمق و بدون روزنه افتاده‌ام و اگر مدت بیشتری بمانم، فرو می‌روم و اگر کمی تکان بخورم توان بالا آمدن را خواهم داشت؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,279
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
فصل چهارم: « سیلی از داء شوی، من در بئر خواهم ماند »

کلیدهای زنگ زده‌ام را از روی طاقچه‌ی کوتاهِ بالای سرم [که توری کوتاهی رویش انداخته و با مجسمه‌ای قدیمی مزین شده بود، ] برداشتم و با پوشیدن دمپایی‌های پلاستیکی از خانه بیرون رفتم. به امیر عباس، پسر ده ساله‌ی همسایه نگاه کرده و سپس به طرفش روانه شدم. جلوی پاهایش زانو زده با صدایی لرزان پرسیدم:
- عباس ننه بابای منو ندیدی؟!
توپ چند لایه‌اش را محکم زیر بغل گرفت، کتانی‌های سفید_قهوه‌ایش را [کم پارگی‌هایش ذوق کور کن بود و کثیفی‌اش در چشم می‌زد ] روی آسفالت کشید و درحالی‌که پیراهن یقه هفتی و دست بافت بنفشش را می‌تکاند گفت:
- آبجی شما که رفتی یه ساعت و اینا بعدش شروع کردن به زدن و شکوندن. یهو عقدس خانوم همسایه پشتی درتون رو هُل داد و رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,279
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
پرستار قد کوتاه [که روپوش سفید و صورتیش و کدر بودن آن حسی عاری از آرامش القا می‌کرد] نگاهی به دفتر دستک نقره‌فام در دستانش انداخت و گفت:
- همونی که تشنج کرد خودش؟
نگاهی را که تا آن لحظه به زمین و سرامیک‌های توسی رنگ بود را بالا آورده و با بهت، آرام زمزمه کردم:
- ت... تشنج؟ با... بابای من؟!
عینک گردالی و ظریف دور طلائیش را روی بینی پهنش به عقب کشید و با بی‌حوصلگی و چشمانی قرمز، خیره به صورتم شده و گفت:
- اتاق ۷۵، اگه اون‌ها نباشن اتاق ۹۴ رو باید ببینی.
بدون تشکر و نگاهی دیگر به او، راهروی بلند را طی کرده و روبه‌روی اتاق «شماره ۷۵» با در زرد رنگ ایستادم. تقی به در زده و تا انتها باز کردمش. به تخت‌های جدا از هم که فقط یکی‌شان خالی بود نگریسته و سپس، تخت‌های واجد انسان را با چشم‌هایم کاوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,279
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
دستِ چپ داغ از حرارت و عرق کرده‌ام را به گونه‌اش کشیدم و بعد از اطمینان بابت زنده بودنش، به سمت پدر[ که با چشمان و دستان بسته در حال لرز بود، ] با همان دمپایی‌های صورتی رنگ برگشته و فقط نگاهش کردم. نگاهی پر از حرف... هر چند که او، نمی‌دید. نگاهِ غم‌دارم را از آن‌ها گرفته و کنار تخت مادر نشستم. سربه‌زیر با خود می‌اندیشیدم که چگونه این اتفاق افتاده و پول بیمارستان را چطور خواهم داد، که در اتاق تا تَه باز شد و مردی حدود ۳۲_۳۳ ساله، [که روپوش سفید رنگ و تمیزش با شلوار پارچه‌ای مشکینش در چشم بود] با پرستار خانوم قد بلند و زیبارویی وارد اتاق شدند.
مرد لبخند تلخی زد و با ترحم گفت:
- شما دخترشونید؟
کاش نبودمی در دل زمزمه کرده و بر لب‌هایم بله‌ای روانه ساختم. سری تکان داد و همان‌طور که گوشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,279
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
گویی در دهانم، زهر ریخته بودند و من اندکی مرگ، خواب و هر چیزی که می‌توانست مرا مدتی دور کند طلب می‌کردم. دهانم ماهی‌وار باز و بسته می‌شد و ترتیب واژگان تماماً در ذهنم گسسته بودند.
حس سقوط از بلندی، مانند پرت شدن و هُل دادن داشتم. شوک‌های عمیق وارد شده در این چند ساعت، مدام درحال باز و بسته کردن روزنه‌های امید دلم بودند و مرا به ضعف و ترس دچار کرده‌اند.
تن لرزان و یخ زده‌ام را که توان ماندن نداشت از اتاق عاری از سر و صدا بیرون کشاندم. سر بلند کرده و ناگه، متوجه تابلوی نمازخانه، درست روبه‌روی دیدگانم شدم. اشک نمی‌ریختم. به انکار روی آورده و به جنبه‌های خوب فکر می‌کردم. کسی نبود بگوید زن مومن، مگر کشک است که جنبه‌ی خوب داشته باشد؟ بیماری‌ست... مریضی و درد بی‌درمان است!
سال‌ها به دلیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,279
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
خودمان که شفا لازم بودیم هیچ، خانه‌ی نفرین شده‌مان سال‌ها بود که نیاز به دست محبت و شفا داشت. زندگی نمی‌کردیم! زدگی می‌کردیم و به اجبار این خواسته‌ها و این روزهای دیرگذر را رد می‌کردیم.
خسته بودم. هر زمان و هر روز خسته‌ی این حجم ندانم کاری‌هایش و این مقدار از بدبختی‌مان. با همان چادر رنگی پرزدار و چشمان خیسم سر به زانوانم نهاده و غرق در گذشته به عمق دریای خیالات رسیدم.
در قهوه‌ای و کوچک نماز خانه با جیرجیری باز شد و بعد نفس‌های کش‌دار شخصی را درون اتاقک حس می‌کردم. سرم را بالا آوردم و با رخسار زرد شده‌ی مادر و سِرم در دستانش مواجه شدم.
از جا بلند شده و شروع به حرف زدن کردم:
- چی شده بود دردت به جونم؟ سر تو خالی کرده؟ یه روز خونه نبودم ها.
هق‌هقی کرد و همان‌طور که به دست چپم چنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,279
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
داریم به پنجاه تا نزدیک میشیم. کم مونده و من یکم امیدوار شدم. این دوروز رو ۶ پارت دیگه هم بخونید، بعدش تا بعد عید پارت نمیذارم :parting:
***

جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,279
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,279
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,500
پسندها
65,279
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا