- تاریخ ثبتنام
- 14/4/20
- ارسالیها
- 3,500
- پسندها
- 65,279
- امتیازها
- 74,373
- مدالها
- 31
سطح
43
- نویسنده موضوع
- #41
قدم زنان تمام راه رفته را برگشتم. در طول راه گاه لبخند زده و گاه اخم میکردم. به یاد حرفها و رفتارش که میافتادم لبخند کوچک و شاید واقعیتری نسبت به قبل میزدم. نه میتوانستم از حقوق خوب و شغلی که برایم در نظر گرفته بود خوشحال نباشم، نه توان نترسیدن را داشتم.
میان جملاتش، لبخندهای شیطانی زده و تمام اندامهای بدنم را به لرزه درمیآورد. جزء معدود دفعاتی بود که پیتزا میخوردم و امروز، به سفارش میعاد طلعتجو، بعد از چند روز گرسنگی کمی سیر شده بودمم!
در خانه را با کوبیدن به داخل باز کرده و به هوای ابریِ بالای سر خیره شدم. احساس خوب و بدم را تشخیص نمیدادم؛ گویی در یک چالهی کم عمق و بدون روزنه افتادهام و اگر مدت بیشتری بمانم، فرو میروم و اگر کمی تکان بخورم توان بالا آمدن را خواهم داشت؛...
میان جملاتش، لبخندهای شیطانی زده و تمام اندامهای بدنم را به لرزه درمیآورد. جزء معدود دفعاتی بود که پیتزا میخوردم و امروز، به سفارش میعاد طلعتجو، بعد از چند روز گرسنگی کمی سیر شده بودمم!
در خانه را با کوبیدن به داخل باز کرده و به هوای ابریِ بالای سر خیره شدم. احساس خوب و بدم را تشخیص نمیدادم؛ گویی در یک چالهی کم عمق و بدون روزنه افتادهام و اگر مدت بیشتری بمانم، فرو میروم و اگر کمی تکان بخورم توان بالا آمدن را خواهم داشت؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش