• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آئورا | غزل نارویی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع GHAZAL NAROUEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 61
  • بازدیدها 4,958
  • برچسب‌ها
    فانتزی
  • کاربران تگ شده هیچ

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
در آن تاریکی شب، ماریا کنار پنجره اتاقش نشسته بود. غم، دستانش را روی قلبش او می‌فشرد. نه؛ فقط قلبش نبود. قلبش، گلویش، غده اشکی‌اش و تمام وجودش!
حتم داشت نیت برای توضیح اتفاق شب گذشته، در اولین فرصت پیش او خواهد آمد؛ اما او تا کنون سر و کله‌اش پیدا نشده بود.
عقربه ساعت، عدد هشت را نشان می‌داد! سرش را روی لبه پنجره گذاشت. باد، پرده صورتی و توری اتاق را به همراه موهای مواج و قهوه‌ای ماری به رقص در می‌آورد.
گاه چشمانش را می‌بست و از ته دل آرزو می‌کرد که ای کاش زنده نمی‌بود! آسمانِ آبی رویاهایش انتظار تماشای بال زدن او را می‌کشیدند؛ اما افسوس که بال‌هایش شکسته بود. آری، آسمان آبی رویاهایش تا ابد باید انتظار می‌کشید. او به ایستگاه خوشبختی نمی‌رسید. عمه‌اش پیر بود همیشه خیلی زود می‌خوابید، نیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
ماری جا خورد. لب باز کرد تا چیزی راجب مقصد بپرسد؛ اما فهمید در هر صورت این درخواست غیرممکن است. نگاهی به ویلچرش انداخت و دیگر حرفی نزد. نیتن رد نگاهش را دنبال کرد. نمی‌توانست راه برود؛ پس نمی‌آمد!
- من می‌برمت!
نیتن این را گفت و با کفش‌های گلی و زردش پا به داخل اتاق گذاشت. ماریا تقریباً جیغ زد. فوراً جلوی لب‌هایش را گرفت. چشمانش به اندازه دوتا پرتقال رسیده، درشت شده بودند. جوانه‌های شاخ را روی سرش حس می‌کرد. نیتن هنوز لبخند می‌زد؛ حتی عمیق‌تر از چند لحظه پیش!
- داری... داری چیکار می‌کنی؟
نیتن کفش‌هایش در آورد و به دست ماری داد. دخترک دیگر اشک نمی‌ریخت. دلش می‌آمد؟ شکلات‌های شیرین چشمانش، چرا باید با شوری اشک بدمزه می‌شدند؟
- قراره فرار کنیم! اینو می‌گیری؟
فرار! یک داستان بود؟ دخترک مات و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
پسرک دستش را به علامت سکوت روی بینی‌اش گذاشت. بعد از آن با لبخندی بسیار عمیق، ابروهایش را بالا فرستاد و دوباره به بازوهایش اشاره کرد. هنوز نفهمیده بود؟ نیتن لپ‌هایش را پر باد کرد و اخمانش را درهم کشید؛ سپس دستانش را بالا برد و وزنه‌های خیالی‌اش را بالا برد. نمایش مضحکی بود، درست مثل کاری که قرار بود انجام دهند! حالا هردو می‌خندیدند.
انگار می‌خواست با آن حرکات موزون، بازوهای باریک خود را شبیه قهرمانان جهانی وزنه‌برداری نشان دهد. یعنی زورش می‌رسید ویلچر و ماری را هم‌زمان بلند کند؟
- هرکول که نیستی!
کله‌پوکِ خیالاتی! لابد با اولین زور، یکی از دستانش کنده می‌شد و روی زمین می‌افتاد؛ آن‌یکی هم از هزارجا ترک می‌خورد! با آن هیکل ظریف اگر لیوان آب را هم می‌توانست بلند کند می‌بایست در کلیسا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
آن‌ها قصد بیرون آوردن الماس جادویی قلبش را داشتند. پرنس به زمین پیش رویشان نگریست.
زمین یک‌دست با خارهای سیاه پوشیده شده بود. پاهای برهنه رزِ لطیف و مهربانِ او، تحمل تیغ‌ها را داشتند؟ چگونه می‌توانست تحمل کند تیزی‌شان پوست عزیزش را بشکافد و خون قرمزش را بریزد؟ اگر این اتفاق می‌افتاد، حتماً جای خون قرمز او بر زمین گل سرخ می‌رویید! پیچک‌های گل سر برآورده از خون معشوقش، به مبارزه با خارها می‌رفتند.
زشتی دشت هم میان زیبایی محسور کننده گل‌ها گم می‌شد؛ اما نه! مجالی برای فکر کردن نبود. جلو رفت و به رز اشاره کرد تا دستانش را روی شانه‌های او بگذارد. سپس به آرامی گفت:«رز دلبندم، گذر از این دشت پر از درد خواهد بود؛ سرتا سر زمین را خارهایی دربر گرفته که برای حریر پوست تو، بس بی‌رحم و بُرنده‌اند؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
- چقدر درخت!
دلش می‌خواست بگوید، این‌ها درخت نیستند ماریا! این‌ها، گل و گیاهان معمولی هستند با قد دو متر! عجب دست گلی به آب داده بود! بالاخره به قسمت سوخته باغ و بعد شهاب‌سنگ رسیدند.
- حالا چشماتو ببند ماریا!
ماری چشمانش را بست. دل تو دلش نبود! نیتن وارد سنگ بزرگ شد و پله‌های چوبی را پشت سر گذاشت. در دل، از پسرعموی گبریل تشکر کرد که بدون فریاد کشیدن اجازه داده بود وارد آن‌جا شوند.
- به هیچ وجه چشم‌هات رو باز نکن!
همینکه در چوبی پایین را گشود، جمعی از ستاره‌های نورانی و درخشان آمدند و ماریا را از آغوش او جدا کردند. حالا او در دست ستاره‌ها معلق بود. نیتن فریاد زد:
- چشماتو باز کن ماری!
ماریا چشم گشود. خود را در میان جرقه‌های نورانی زرد و سپیدی دید که او را در میان زمین و آسمان معلق نگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
رودِ اشک‌هایش را پاک کرد و خندید. ماری که خنده او را دید، عقب رفت و به گشت و گذار ادامه داد. وقتی اراده می‌کرد به سمتی حرکت کند، ستاره‌ها او را حرکت می‌دادند. راه می‌رفت، قدم می‌زد؛ اما بدون ویلچر!
- این یه خوابه! من دارم راه میرم.
پاهایش را روی زمین گذاشت. بین انگشتانش ستاره‌های نورانی خودنمایی می‌کردند. سبزه‌های خیس و نم‌دار! حس طراوتی که مدت‌ها بود نمی‌توانست لمسش کند!
نیتن فریاد زد:
- این خواب نیست ماریا! این‌جا شبیه رویاهای ماست!
تا چشم کار می‌کرد، زمین سرسبز بود و گل‌های صورتی کوچک! ماه بی‌اندازه گرد و نورانی بود! درخشش او برای روشن نگه داشتن کل شهر، کافی به نظر می‌رسید. در سمت چپ او، ساعتی غول‌پیکر و زردرنگی قرار داشت. آن ساعت بزرگ، شبیه به ساعت رو میزی ماری بود و عقربه آن داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
- دیگه بیشتر... نمی‌تونم!
زیر پاهایشان، سبزه‌های تازه و گل‌های صورتی را لگد می‌کردند. صدای خنده‌شان سمفونی را رقم می‌زد.
- زود باش تنبل خان!
چشم‌های ماریا حالا دو جفت بادوم شکلاتی خوشمزه و پرانرژی بود! هر روز می‌توانست تکه‌گاه رُزِ قصه‌هایش باشد؛ اما اگر اینطور فکر می‌کرد، قدر لحظه‌های کنار او بودن را نمی‌فهمید. نگاهش را از پیراهن زرد و موهای مواج او بر نمی‌داشت؛ طوری که انگار آخرین صحنه‌ای‌ست که می‌بیند. به عنوان آخرین تصویر زندگی‌اش باید ماریا را می‌دید و بعد کور می‌شد.
نفس می‌کشید، عطر بودن در کنار او را می‌بلعید گویا آخرین دم و بازدم است! لمس دستانِ او، می‌خواست تا حس لامسه‌ای دارد، انگشتان ظریف او را میان دستانش بفشارد.
نباید آن لحظه‌ها تمام می‌شدند. اگر تمام می‌شد و دیگر اویی وجود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
دست‌های ظریف ماری در دستان لاغر نیتن، خوب جا خوش کرده بود! پسرک، به ستاره بزرگ و غول‌پیکر رو به رویش خیره بود. ستاره‌اش، ماریا! او از همه آن جرقه‌های نورانی که زیر پاهایش بودند، نورانی‌تر بود. جادوی او در دنیایی پر از منطق، روشناییِ جهانِ تاریکش، او در رویاهای نیت هاله‌ای از نور بود.
- میای با من برقصیم؟
پلک برهم زد. دست در دست، همپای هم حرکت کردند. موسیقی که هردو با آن می‌رقصیدند، موسیقی جعبه موزیکال ماریا! نوری همچون شفق قطبی از آسمان آمد و دور آن‌ها حلقه زد. صدای زمزمه موسیقی بلند شد. باد همراه آن‌ها می‌رقصید، سبزه‌ها می‌رقصیدند. آن آسمان پرستاره، امشب احساسات غریبه‌هایی از سیاره نامشخص را تماشا می‌نمود.
نور زرد ستاره‌ها در چشم‌های طلایی نیتن برق می‌زد.
- تو چشمات خورشیدو می‌بینم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
نیتن و ماری بعد از یک رقص شکوهمندانه نشسته بودند و گپ می‌زدند. علف‌های تازه پوستشان را نوازش می‌کرد.
- اون خیلی چهره عجیبی داره! تاحالا آدمی با سفیدی رنگ پوست اون ندیدم! انگار روی صورتشو با گچ پوشونده! موهاش هویجیه، شبیه یه اسب! و... .
به این‌جای صحبت که رسید، لبخندش محو شد.
- اون میگه من سرنخی از این اتفاقم.
گبریل، او گفت ماری را به این‌جا بیاورند.
ماریا چهره‌ای متفکر به خود گرفت.
- اینکه یه خوابه! پس اشکالی نداره.
خواب؟ اما کاش خواب نبود. گبریل، با او می‌شد حرف زد، نه؟
- هرشب میایم این‌‌جا ماریا، باشه؟
لبخند ماری خشکید. انگار مسئله‌ای را از او پنهان می‌کرد. نگاهش را از نیتن می‌دزدید. فرصت نشد جوابی بدهد چون از دور یک موجود با ابروهای پهن نارنجی و موهای ژولیده نزدیکشان شد. از رنگ نارنجی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,046
پسندها
55,468
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
کمی دورتر از آن‌ها، لوسی روی چمن‌ها نشسته بود و در خواب، خودش را میان خدمتکارانش می‌دید. آن‌ها بادش می‌زدند و با میوه‌هایی آب‌‎دار از او پذیرایی می‌کردند. چه میوه‌هایی! قُلمبه و خوشمزه! برادر شلخته‌اش هم سرش را روی شانه او گذاشته بود. بزاق دهانش که با رنگ بنفش تمشک‌ها مخلوط شده بود، روی لباس لوسی می‌ریخت.
با صدایی، لوسی هوشیار شد و چشمانش را با زحمت گشود. اول از همه، لباس صورتی بی‌چاره‌اش را دید که با بزاق دهان آن پسر کله فندوقی کثیف شده بود. جلوی خودش را گرفت که یک جیغ بنفش نثار برادر حال بهم زنش نکند. ویروسی از کثافت! به زحمت هیکل لوییس را از روی خودش بلند کرد و روی چمن‌ها انداخت؛ سپس از جایش بلند شد و بوته‌ها را کنار زد.
- هی لوییس بلند شو! اونا اینجان!
لوسی دختری را دید که به تنهایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا