- ارسالیها
- 3,053
- پسندها
- 55,659
- امتیازها
- 69,173
- مدالها
- 41
- سن
- 19
- نویسنده موضوع
- #31
مردم با شور و شوق وصف ناپذیر خود، به سمت خانههایشان فرار کردند و از ته دل فریاد خوشحالی سردادند!
گبریل که خوشحالی مردم را میدید، لبخندی روی لبهای باریکش نشست، کلاه خواب منگوله دار سبزش را از سر برداشت و باد را بین موهای بلندش حس کرد.
- من واقعاً معرکهام!
روی پشت بام خانه ساعتی زرد، خانههای گرد و مثلث را میدید که چراغهایشان خاموش میشود. آسمان پرستاره بود و سیارههای کهکشان را میشد به وضوح دید. حالا وقت خواب بود! پشت بام را پایین رفت. به خودش افتخار میکرد که سر ساعت بیدار شده و مردم هم از او راضی هستند. همینکه خواست روی تخت زردش غش کند، صفحه موقعیت شهر را دید.
- اون چی بود؟
چشمان خاکستریاش را چند بار با دست مالش داد.
- چی؟
جلوتر رفت و به دقت نقشه را بررسی کرد. نقشهای که...
گبریل که خوشحالی مردم را میدید، لبخندی روی لبهای باریکش نشست، کلاه خواب منگوله دار سبزش را از سر برداشت و باد را بین موهای بلندش حس کرد.
- من واقعاً معرکهام!
روی پشت بام خانه ساعتی زرد، خانههای گرد و مثلث را میدید که چراغهایشان خاموش میشود. آسمان پرستاره بود و سیارههای کهکشان را میشد به وضوح دید. حالا وقت خواب بود! پشت بام را پایین رفت. به خودش افتخار میکرد که سر ساعت بیدار شده و مردم هم از او راضی هستند. همینکه خواست روی تخت زردش غش کند، صفحه موقعیت شهر را دید.
- اون چی بود؟
چشمان خاکستریاش را چند بار با دست مالش داد.
- چی؟
جلوتر رفت و به دقت نقشه را بررسی کرد. نقشهای که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش