متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آئورا | غزل نارویی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع GHAZAL NAROUEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 54
  • بازدیدها 4,200
  • برچسب‌ها
    فانتزی
  • کاربران تگ شده هیچ

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,053
پسندها
55,659
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #31
مردم با شور و شوق وصف ناپذیر خود، به سمت خانه‌هایشان فرار کردند و از ته دل فریاد خوشحالی سردادند!
گبریل که خوشحالی مردم را می‌دید، لبخندی روی لب‌های باریکش نشست، کلاه خواب منگوله دار سبزش را از سر برداشت و باد را بین موهای بلندش حس کرد.
- من واقعاً معرکه‌ام!
روی پشت بام خانه ساعتی زرد، خانه‌های گرد و مثلث را می‌دید که چراغ‌هایشان خاموش می‌شود. آسمان پرستاره بود و سیاره‌های کهکشان‌ را می‌شد به وضوح دید. حالا وقت خواب بود! پشت بام را پایین رفت. به خودش افتخار می‌کرد که سر ساعت بیدار شده و مردم هم از او راضی هستند. همین‌که خواست روی تخت زردش غش کند، صفحه موقعیت شهر را دید.
- اون چی بود؟
چشمان خاکستری‌اش را چند بار با دست مالش داد.
- چی؟
جلوتر رفت و به دقت نقشه را بررسی کرد. نقشه‌ای که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,053
پسندها
55,659
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #32
خواست در سنگ را ببندد، اما ترسید. علوه بر آن، آن‌جا با نور باغ روشن شده بود و وقتی در بسته می‌شد، تاریکی فضا را در آغوش می‌گرفت. با کفش‌های زرد فوتبالی، اولین پله چوبی را پایین رفت. هنوز سرگیجه داشت.
- اهم!
چی؟ اهم؟! صدای کلفت و مردانه‌ای در فضا پیچید. شاید توهم زده بود! پله بعدی را هم پایین رفت.
- اهم اهم!
نه، توهم نبود! نکند قاتل گردن کلفتی در آن سنگ انتظارش را می‌کشید؟ می‌خواست او را قیمه‌قیمه کند! همینطور بود، قیمه‌قیمه‌اش می‌کرد و می‌خورد! چه صدای کفت و وحشتناکی! محض رضای خدا، به خاطر قلب نازنینش که تند می‌تپید کاش کمی اتفاقات منطقی بودند!
- تو... تو... تو کی هستی؟
ناگهان از دیوارهای سمت راست و چپ نیتن، چند مشعل بیرون آمد و روشن شد. آن صدای کلفت به حرف آمد:
- من باید این سوال رو از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,053
پسندها
55,659
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #33
دورتر از نیتن، یک ساعت بزرگ شبیه ساعت رومیزی وجود داشت. چشم‌هایش؟ نه، او چشمی نداشت. آن‌ها گوی‌های عسلی بودند که توهم را در مغزش بازتاب می‌کردند. از همان سمت، شخصی با لباس‌های سبز براق و موهای نارنجی به سمت او می‌آمد. انقدر لاغر به نظر می‌رسید که در لباسش گم شده بود! نفس‌نفس می‌زد. رنگ صورتش به گچ دیوار می‌ماند. از ترس؟ یا شاید به خودش گچ مالیده بود؟ حتماً چهره نیت باعث شده بود فشارش بیفتد! از دور هم زشتی کک و مک‌هایش مشخص می‌شد؟
- هی... هی...!
تقریباً به نیتن رسیده بود. نیت مثل یک مجسمه توهمی، سرجایش خشک شده بود و اندازه یک مولکول حرکت نمی‌کرد! این چه موجودی‌ست دیگر؟ یک انسان با پوستی به شدت روشن؟ لباس خواب تنش بود! گویی از وسط خواب نازنین، هیولای کابوس آمده و به او گفته است:«اگر نیتن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,053
پسندها
55,659
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #34
- اون شاخه درخت جوانه زد. شاید اشتباه می‌کرد که اون شاخه خشک شده! آقای فرانک فکر کرد من باغبونی یاد گرفتم.
و بعد از این جمله، خاطرات کودکی به مغزش حجوم آوردند. زمانی که با ماری در باغ او بازی می‌کرد. آقای فرانک مچش را گرفت و هردویشان را تنبیه سختی نمود! او آبنبات‌های ماریا را گرفت و نیتن با دیدن ناراحتی ماری، به گریه افتاد! اینکه او جلوی یک غریبه گریه کرد، برایش سخت دردآور بود. بعد از آن اتفاق آقای فرانک هروقت او را می‌دید می‌گفت:«به جای لگد کردن گل‌های من، باغبونی یاد بگیر!»
حتی یک بار او را مجبور کرد گل را بکارد! خاطراتش را پس زد. نمی‌دانست لمس کردن یک شاخه خشکیده چه ربطی به باغ‌بانی داشت؛ اما احتمالاً برای آقای فرانک پیر مهم نبود که او دقیقاً چه کاری انجام می‌دهد که گیاهان جوانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,053
پسندها
55,659
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #35
***
لوییس تازه از کلاس فوتبال آمده بود و حالا داشت با ژست ورزشکاران حرفه‌ای، جرعه‌جرعه شربت خنک می‌بلعید. از سر تا پای لباسش خاک و گِل می‌چکید و بیشتر از قبل شلخته نشانش می‌داد. در زمین فوتبال، او شبیه یک گلوله چرک ریزجثه به نظر می‌رسید که میان هم‌تیمی‌های بزرگ‌تر از خودش به چپ و راست قل می‌خورد!
بطری پر از شربت و یخش را درون سبد دوچرخه صورتی لوسی گذاشت و منتظر خواهرش ماند. آن‌ها بازهم در خیابان پارکر بودند. خیابانی خلوت با چند عدد درخت و پرچین‌هایی که خیابان را از باقی خانه‌ها جدا می‌کردند. دیوارهای آجرسفید ساختمان‌هایی که فقط افراد سالخورده و پیر در آن‌ها زندگی می‌کردند و بوی زندگی نداشتند.
- چقدر خودت رو توی آینه نگاه می‌کنی؟ هوا تاریک میشه!
لوسی آدامس بادکنکی صورتی‌اش را باد کرد؛ سپس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,053
پسندها
55,659
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #36
ماری جا خورده بود. لب باز کرد تا چیزی راجب مقصد بپرسد؛ اما فهمید در هر صورت این درخواست غیرممکن است. نگاهی به ویلچرش انداخت و دیگر حرفی نزد. نیتن رد نگاهش را دنبال کرد. نمی‌توانست راه برود؛ پس نمی‌آمد!
- من می‌برمت!
نیتن این را گفت و با کفش‌های گلی و زردش پا به داخل اتاق گذاشت. ماریا تقریباً جیغ زد. فوراً جلوی لب‌هایش را گرفت. چشمانش به اندازه دوتا پرتقال رسیده، درشت شده بودند. جوانه‌های شاخ را روی سرش حس می‌کرد. نیتن هنوز لبخند می‌زد؛ حتی عمیق‌تر از چند لحظه پیش!
- داری... داری چیکار می‌کنی؟
نیتن کفش‌هایش در آورد و به دست ماری داد. دخترک دیگر اشک نمی‌ریخت. دلش می‌آمد؟ شکلات‌های شیرین چشمانش، چرا باید با شوری اشک بدمزه می‌شدند؟
- قراره فرار کنیم! اینو می‌گیری؟
فرار! یک داستان بود؟ دخترک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,053
پسندها
55,659
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #37
پسرک دستش را به علامت سکوت روی بینی‌اش گذاشت. بعد از آن با لبخندی بسیار عمیق، ابروهایش را بالا فرستاد و دوباره به بازوهایش اشاره کرد. هنوز نفهمیده بود؟ نیتن لپ‌هایش را پر باد کرد و اخمانش را درهم کشید؛ سپس دستانش را بالا برد و وزنه‌های خیالی‌اش را بالا برد. نمایش مضحکی بود، درست مثل کاری که قرار بود انجام دهند! حالا هردو می‌خندیدند.
انگار می‌خواست با آن حرکات موزون، بازوهای باریک خود را شبیه قهرمانان جهانی وزنه‌برداری نشان دهد. یعنی زورش می‌رسید ویلچر و ماری را هم‌زمان بلند کند؟
- هرکول که نیستی!
کله‌پوکِ خیالاتی! لابد با اولین زور، یکی از دستانش کنده می‌شد و روی زمین می‌افتاد؛ آن‌یکی هم از هزارجا ترک می‌خورد! با آن هیکل ظریف اگر لیوان آب را هم می‌توانست بلند کند می‌بایست در کلیسا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,053
پسندها
55,659
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #38
آن‌ها قصد بیرون آوردن الماس جادویی قلبش را داشتند. پرنس به زمین پیش رویشان نگریست.
زمین یک‌دست با خارهای سیاه پوشیده شده بود. پاهای برهنه رزِ لطیف و مهربانِ او، تحمل تیغ‌ها را داشتند؟ چگونه می‌توانست تحمل کند تیزی‌شان پوست عزیزش را بشکافد و خون قرمزش را بریزد؟ اگر این اتفاق می‌افتاد، حتماً جای خون قرمز او بر زمین گل سرخ می‌رویید! پیچک‌های گل سر برآورده از خون معشوقش، به مبارزه با خارها می‌رفتند.
زشتی دشت هم میان زیبایی محسور کننده گل‌ها گم می‌شد؛ اما نه! مجالی برای فکر کردن نبود. جلو رفت و به رز اشاره کرد تا دستانش را روی شانه‌های او بگذارد. سپس به آرامی گفت:«رز دلبندم، گذر از این دشت پر از درد خواهد بود؛ سرتا سر زمین را خارهایی دربر گرفته که برای حریر پوست تو، بس بی‌رحم و بُرنده‌اند؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,053
پسندها
55,659
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #39
- چقدر درخت!
دلش می‌خواست بگوید، این‌ها درخت نیستند ماریا! این‌ها، گل و گیاهان معمولی هستند با قد دو متر! عجب دست گلی به آب داده بود! بالاخره به قسمت سوخته باغ و بعد شهاب‌سنگ رسیدند.
- حالا چشماتو ببند ماریا!
ماری چشمانش را بست. دل تو دلش نبود! نیتن وارد سنگ بزرگ شد و پله‌های چوبی را پشت سر گذاشت. در دل، از پسرعموی گبریل تشکر کرد که بدون فریاد کشیدن اجازه داده بود وارد آن‌جا شوند.
- به هیچ وجه چشم‌هات رو باز نکن!
همینکه در چوبی پایین را گشود، جمعی از ستاره‌های نورانی و درخشان آمدند و ماریا را از آغوش او جدا کردند. حالا او در دست ستاره‌ها معلق بود. نیتن فریاد زد:
- چشماتو باز کن ماری!
ماریا چشم گشود. خود را در میان جرقه‌های نورانی زرد و سپیدی دید که او را در میان زمین و آسمان معلق نگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,053
پسندها
55,659
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #40
رودِ اشک‌هایش را پاک کرد و خندید. ماری که خنده او را دید، عقب رفت و به گشت و گذار ادامه داد. وقتی اراده می‌کرد به سمتی حرکت کند، ستاره‌ها او را حرکت می‌دادند. راه می‌رفت، قدم می‌زد؛ اما بدون ویلچر!
- این یه خوابه! من دارم راه میرم.
پاهایش را روی زمین گذاشت. بین انگشتانش ستاره‌های نورانی خودنمایی می‌کردند. سبزه‌های خیس و نم‌دار! حس طراوتی که مدت‌ها بود نمی‌توانست لمسش کند!
نیتن فریاد زد:
- این خواب نیست ماریا! این‌جا شبیه رویاهای ماست!
تا چشم کار می‌کرد، زمین سرسبز بود و گل‌های صورتی کوچک! ماه بی‌اندازه گرد و نورانی بود! درخشش او برای روشن نگه داشتن کل شهر، کافی به نظر می‌رسید. در سمت چپ او، ساعتی غول‌پیکر و زردرنگی قرار داشت. آن ساعت بزرگ، شبیه به ساعت رو میزی ماری بود و عقربه آن داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا