- تاریخ ثبتنام
- 8/7/18
- ارسالیها
- 3,046
- پسندها
- 55,468
- امتیازها
- 69,173
- مدالها
- 41
- سن
- 19
سطح
40
- نویسنده موضوع
- #31
در آن تاریکی شب، ماریا کنار پنجره اتاقش نشسته بود. غم، دستانش را روی قلبش او میفشرد. نه؛ فقط قلبش نبود. قلبش، گلویش، غده اشکیاش و تمام وجودش!
حتم داشت نیت برای توضیح اتفاق شب گذشته، در اولین فرصت پیش او خواهد آمد؛ اما او تا کنون سر و کلهاش پیدا نشده بود.
عقربه ساعت، عدد هشت را نشان میداد! سرش را روی لبه پنجره گذاشت. باد، پرده صورتی و توری اتاق را به همراه موهای مواج و قهوهای ماری به رقص در میآورد.
گاه چشمانش را میبست و از ته دل آرزو میکرد که ای کاش زنده نمیبود! آسمانِ آبی رویاهایش انتظار تماشای بال زدن او را میکشیدند؛ اما افسوس که بالهایش شکسته بود. آری، آسمان آبی رویاهایش تا ابد باید انتظار میکشید. او به ایستگاه خوشبختی نمیرسید. عمهاش پیر بود همیشه خیلی زود میخوابید، نیت...
حتم داشت نیت برای توضیح اتفاق شب گذشته، در اولین فرصت پیش او خواهد آمد؛ اما او تا کنون سر و کلهاش پیدا نشده بود.
عقربه ساعت، عدد هشت را نشان میداد! سرش را روی لبه پنجره گذاشت. باد، پرده صورتی و توری اتاق را به همراه موهای مواج و قهوهای ماری به رقص در میآورد.
گاه چشمانش را میبست و از ته دل آرزو میکرد که ای کاش زنده نمیبود! آسمانِ آبی رویاهایش انتظار تماشای بال زدن او را میکشیدند؛ اما افسوس که بالهایش شکسته بود. آری، آسمان آبی رویاهایش تا ابد باید انتظار میکشید. او به ایستگاه خوشبختی نمیرسید. عمهاش پیر بود همیشه خیلی زود میخوابید، نیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش