• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آئورا | غزل نارویی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع GHAZAL NAROUEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 3,381
  • برچسب‌ها
    فانتزی
  • کاربران تگ شده هیچ

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,051
پسندها
55,624
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
مردم با شور و شوق وصف ناپذیر خود، به سمت خانه‌هایشان فرار کردند و از ته دل فریاد خوشحالی سردادند!
گبریل که خوشحالی مردم را می‌دید، لبخندی روی لب‌های باریکش نشست، کلاه خواب منگوله دار سبزش را از سر برداشت و باد را بین موهای بلندش حس کرد.
- من واقعاً معرکه‌ام!
روی پشت بام خانه ساعتی زرد، خانه‌های گرد و مثلث را می‌دید که چراغ‌هایشان خاموش می‌شود. آسمان پرستاره بود و سیاره‌های کهکشان‌ را می‌شد به وضوح دید. حالا وقت خواب بود! پشت بام را پایین رفت و همین‌که خواست روی تخت زردش غش کند، صفحه موقعیت شهر را دید.
- اون چی بود؟
چشمان خاکستری‌اش را چند بار با دست مالش داد.
- چی؟
جلوتر رفت و به دقت نقشه را بررسی کرد. شهاب سنگِ شهرِ آن‌ها، در نقطه‌ای از یک سیاره فرود آمده بود! چطور ممکن بود این اتفاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,051
پسندها
55,624
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
در سنگ را نبست، چون تاریک می‌شد و او دیگر جایی را نمی‌دید. با کفش‌های زرد فوتبالی، اولین پله چوبی را پایین رفت. هنوز سرگیجه داشت.
- اهم!
اهم؟! صدای کلفت و مردانه‌ای در فضا پیچید. شاید توهم زده بود! پله بعدی را هم پایین رفت.
- اهم اهم!
نه، توهم نبود! نکند قاتل گردن کلفتی در آن سنگ انتظارش را می‌کشید؟ می‌خواست او را قیمه‌قیمه کند! همینطور بود، قیمه‌قیمه‌اش می‌کرد و می‌خورد!
- تو... تو... تو کی هستی؟
ناگهان از دیوارهای سمت راست و چپ نیتن، چند مشعل بیرون آمد و روشن شد. آن صدای کلفت به حرف آمد:
- من باید این سوال رو از تو بپرسم! تو کی هستی؟ ده‌ها ساله که کسی منو بیدار نکرده!
آن صدای چه کسی بود؟ صدای دیوارها؟ نه، نیتن نباید الان خیالاتی می‌شد! به خودش تشر زد که الان وقت خیالاتی شدن نیست. حتما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,051
پسندها
55,624
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
- چقدر خودت رو توی آینه نگاه می‌کنی؟ هوا تاریک میشه!
لوسی آدامس بادکنکی صورتی‌اش را باد کرد؛ سپس آینه را در جیب دامن کوتاهش گذاشت.
- تو مطمئنی که اون نیتن بود؟
لوسی امروز موهایش را دم‌اسبی بسته بود. خط‌چشم گربه‌ای روی چشم‌های مشکی او، دامن کوتاه و چکمه‌های بلندش هم، شبیه باقی روزها دل‌ربا و زیبا به نظر می‌رسید.
- نه؛ اما یه پسر لاغر بود که کاملاً زرد پوشیده بود. خودم دیدم صبح بعد از مدرسه رفت توی اون باغ!
آن‌ها در خیابان پایینی پارکر بودند. لوسی با استرس در آینه رژلب می‌زد. از دور ساختمان فرانک دیده می‌شد. چرا می‌پرسید؟ معلوم بود خودش است! کی جز او در این دنیا تمام وسایلش زرد بود؟ شاید در کنار فرانک پیر، جادوگری می‌کرد!
- لوییس، اونجا رو ببین!
لوییس که درحال خاراندن کله فرفری و نامرتبش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,051
پسندها
55,624
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
دیوار، ماست، شیر و پنیر و هر جسم بی‌جانی از آن پسر بی‌ریخت بیشتر به هر چیزی واکنش نشان می‌دادند. او خیلی عجیب و غیرقابل شناخت بود! لوسی که حالا به درب چوبی رسیده بود، آن را کنار زد و دست برادرش را رها کرد. قصد داشت گوشه‌ای از باغ مخفی شود تا زمان خروج نیت از خانه فرانک را بفهمد. لوییس هم با قدرت آب دهانش را روی عینک ریخته بود و سعی داشت با مالش دادنش به هرجایی که دستش می‌رسید، تمیزش کند. خوب شد نیت رفت! لوسی پاک یادش رفته بود که همراهش کیست، یک پسر بچه کثیف و شلخه که از قضا برادرش بود! هیچ دلش نمی‌خواست کسی او را در این وضعیت ببیند.
کنجکاوی بیش از حد گلوی لوسی را چسبیده بود و با تمام توان داشت خفه‌اش می‌کرد!
- بیا اینجا لوییس!
دست‌های کوچک برادرش را گرفت. پوستش مثل پوست یک مارمولک زبر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,051
پسندها
55,624
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
عقربه ساعت، عدد هشت را نشان می‌داد! سرش را روی لبه پنجره گذاشت. باد، پرده صورتی و توری اتاق را به همراه موهای مواج و قهوه‌ای ماری به رقص در می‌آورد.
گاه چشمانش را می‌بست و از ته دل آرزو می‌کرد که ای کاش زنده نمی‌بود! آسمانِ آبی رویاهایش انتظار تماشای بال زدن او را می‌کشیدند؛ اما افسوس که بال‌هایش شکسته بود. آری، آسمان آبی رویاهایش تا ابد باید انتظار می‌کشید. او به ایستگاه خوشبختی نمی‌رسید. عمه‌اش پیر بود همیشه خیلی زود می‌خوابید، نیت هم که انگار قرار نبود به دیدنش بیاید؛ پس اشکالی نداشت اگر جلوی اشک‌هایش را نمی‌گرفت. دستان باریک و ظریفش می‌لرزید. کم‌کم هق‌هقش اوج گرفت و از ته دل گریست.
- ماری!
درست می‌شنید؟ نه! صدای نیتن بود؟ سرش را بلند کرد. بلورهای درشت اشک را کنار زد و پسرک را روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,051
پسندها
55,624
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
ماری جا خورده بود. لب باز کرد تا چیزی راجب مقصد بپرسد؛ اما فهمید در هر صورت این درخواست غیرممکن است. نگاهی به ویلچرش انداخت و دیگر حرفی نزد. نیتن رد نگاهش را دنبال کرد. نمی‌توانست راه برود؛ پس نمی‌آمد!
- من می‌برمت!
نیتن این را گفت و با کفش‌های گلی و زردش پا به داخل اتاق گذاشت. ماریا تقریباً جیغ زد. فوراً جلوی لب‌هایش را گرفت. چشمانش به اندازه دوتا پرتقال رسیده، درشت شده بودند. جوانه‌های شاخ را روی سرش حس می‌کرد. نیتن هنوز لبخند می‌زد؛ حتی عمیق‌تر از چند لحظه پیش!
- داری... داری چیکار می‌کنی؟
نیتن کفش‌هایش در آورد و به دست ماری داد. دخترک دیگر اشک نمی‌ریخت. دلش می‌آمد؟ شکلات‌های شیرین چشمانش، چرا باید با شوری اشک بدمزه می‌شدند؟
- قراره فرار کنیم! اینو می‌گیری؟
فرار! یک داستان بود؟ دخترک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,051
پسندها
55,624
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
پسرک دستش را به علامت سکوت روی بینی‌اش گذاشت. بعد از آن با لبخندی بسیار عمیق، ابروهایش را بالا فرستاد و دوباره به بازوهایش اشاره کرد. هنوز نفهمیده بود؟ نیتن لپ‌هایش را پر باد کرد و اخمانش را درهم کشید؛ سپس دستانش را بالا برد و وزنه‌های خیالی‌اش را بالا برد. نمایش مضحکی بود، درست مثل کاری که قرار بود انجام دهند! حالا هردو می‌خندیدند.
انگار می‌خواست با آن حرکات موزون، بازوهای باریک خود را شبیه قهرمانان جهانی وزنه‌برداری نشان دهد. یعنی زورش می‌رسید ویلچر و ماری را هم‌زمان بلند کند؟
- هرکول که نیستی!
کله‌پوکِ خیالاتی! لابد با اولین زور، یکی از دستانش کنده می‌شد و روی زمین می‌افتاد؛ آن‌یکی هم از هزارجا ترک می‌خورد! با آن هیکل ظریف اگر لیوان آب را هم می‌توانست بلند کند می‌بایست در کلیسا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,051
پسندها
55,624
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
آن‌ها قصد بیرون آوردن الماس جادویی قلبش را داشتند. پرنس به زمین پیش رویشان نگریست.
زمین یک‌دست با خارهای سیاه پوشیده شده بود. پاهای برهنه رزِ لطیف و مهربانِ او، تحمل تیغ‌ها را داشتند؟ چگونه می‌توانست تحمل کند تیزی‌شان پوست عزیزش را بشکافد و خون قرمزش را بریزد؟ اگر این اتفاق می‌افتاد، حتماً جای خون قرمز او بر زمین گل سرخ می‌رویید! پیچک‌های گل سر برآورده از خون معشوقش، به مبارزه با خارها می‌رفتند.
زشتی دشت هم میان زیبایی محسور کننده گل‌ها گم می‌شد؛ اما نه! مجالی برای فکر کردن نبود. جلو رفت و به رز اشاره کرد تا دستانش را روی شانه‌های او بگذارد. سپس به آرامی گفت:«رز دلبندم، گذر از این دشت پر از درد خواهد بود؛ سرتا سر زمین را خارهایی دربر گرفته که برای حریر پوست تو، بس بی‌رحم و بُرنده‌اند؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,051
پسندها
55,624
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
آن پسر همان‌طور که دوچرخه را جلوتر می‌برد گفت:
- کلی چیز مونده که باید بهت بگم!
کمی دورتر از آن‌ها، لوسی روی چمن‌ها نشسته بود و در خواب، خودش را میان خدمتکارانش می‌دید. آن‌ها بادش می‌زدند و با میوه‌هایی آب‌‎دار از او پذیرایی می‌کردند. چه میوه‌هایی! قُلمبه و خوشمزه! برادر شلخته‌اش هم سرش را روی شانه او گذاشته بود. بزاق دهانش که با رنگ بنفش تمشک‌ها مخلوط شده بود، روی لباس لوسی می‌ریخت.
با صدای مکالمه ماریا و نیتن، لوسی هوشیار شد و چشمانش را با زحمت گشود. اول از همه، لباس صورتی بی‌چاره‌اش را دید که با بزاق دهان آن پسر کله فندوقی کثیف شده بود. جلوی خودش را گرفت که یک جیغ بنفش نثار برادر حال بهم زنش نکند. ویروسی از کثافت! به زحمت هیکل لوییس را از روی خودش بلند کرد و روی چمن‌ها انداخت؛ سپس از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,051
پسندها
55,624
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
- چقدر درخت!
دلش می‌خواست بگوید، این‌ها درخت نیستند ماریا! این‌ها، گل و گیاهان معمولی هستند با قد دو متر! عجب دست گلی به آب داده بود! بالاخره به قسمت سوخته باغ و بعد شهاب‌سنگ رسیدند.
- حالا چشماتو ببند ماریا!
ماری چشمانش را بست. دل تو دلش نبود! نیتن وارد سنگ بزرگ شد و پله‌های چوبی را پشت سر گذاشت. در دل، از پسرعموی گبریل تشکر کرد که بدون فریاد کشیدن اجازه داده بود وارد آن‌جا شوند.
- به هیچ وجه چشم‌هات رو باز نکن!
همینکه در چوبی پایین را گشود، جمعی از ستاره‌های نورانی و درخشان آمدند و ماریا را از آغوش او جدا کردند. حالا او در دست ستاره‌ها معلق بود. نیتن فریاد زد:
- چشماتو باز کن ماری!
ماریا چشم گشود. خود را در میان جرقه‌های نورانی زرد و سپیدی دید که او را در میان زمین و آسمان معلق نگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا