- تاریخ ثبتنام
- 8/7/18
- ارسالیها
- 3,049
- پسندها
- 55,481
- امتیازها
- 69,173
- مدالها
- 41
- سن
- 19
سطح
40
- نویسنده موضوع
- #41
نیتن، برای نشان دادن چیزی که گبریل به او داده بود، لبخندی روی لبش نشست. دیالوگهای گبریل را موقع رفتن به یاد آورد:
- دلت میخواد ماریا دوباره راه بره، مگه نه؟
یعنی دوباره لبخند را روی لبهای دخترک میدید؟ شکلات چشمانش بازهم شیرین میشدند؟ دیگر دوباره از چشمان بادومی و شکلاتیاش، باران نمیبارید. دیگر موهای قهوهایاش را توی صورتش نمیریخت تا کسی اشکهایش را نبیند و دل کوچولیش نمیشکست!
همانطور با تعلل ایستاده بود که ناگهان فکری به ذهنش رسید. رو به روی ماریا ایستاد و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت:
- قصه دریاچه جادویی رو یادته؟ همونی که وقتی بچه بودیم همیشه باهم میخوندیمش!
ماریا بالافاصله سر تکان داد.
- یادته وقتی پرنس و رُز به اون زمین پر از خار رسیدن، چطور از اونجا رد شدن؟
این را...
- دلت میخواد ماریا دوباره راه بره، مگه نه؟
یعنی دوباره لبخند را روی لبهای دخترک میدید؟ شکلات چشمانش بازهم شیرین میشدند؟ دیگر دوباره از چشمان بادومی و شکلاتیاش، باران نمیبارید. دیگر موهای قهوهایاش را توی صورتش نمیریخت تا کسی اشکهایش را نبیند و دل کوچولیش نمیشکست!
همانطور با تعلل ایستاده بود که ناگهان فکری به ذهنش رسید. رو به روی ماریا ایستاد و با صدایی که به زور شنیده میشد گفت:
- قصه دریاچه جادویی رو یادته؟ همونی که وقتی بچه بودیم همیشه باهم میخوندیمش!
ماریا بالافاصله سر تکان داد.
- یادته وقتی پرنس و رُز به اون زمین پر از خار رسیدن، چطور از اونجا رد شدن؟
این را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش