• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آئورا | غزل نارویی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع GHAZAL NAROUEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 61
  • بازدیدها 5,271
  • برچسب‌ها
    فانتزی
  • کاربران تگ شده هیچ

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,049
پسندها
55,481
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
نیتن، برای نشان دادن چیزی که گبریل به او داده بود، لبخندی روی لبش نشست. دیالوگ‌های گبریل را موقع رفتن به یاد آورد:
- دلت می‌خواد ماریا دوباره راه بره، مگه نه؟
یعنی دوباره لبخند را روی لب‌های دخترک می‌دید؟ شکلات چشمانش بازهم شیرین می‌شدند؟ دیگر دوباره از چشمان بادومی و شکلاتی‌اش، باران نمی‌بارید. دیگر موهای قهوه‌ای‌اش را توی صورتش نمی‌ریخت تا کسی اشک‌هایش را نبیند و دل کوچولیش نمی‌شکست!
همانطور با تعلل ایستاده بود که ناگهان فکری به ذهنش رسید. رو به روی ماریا ایستاد و با صدایی که به زور شنیده می‌شد گفت:
- قصه دریاچه جادویی رو یادته؟ همونی که وقتی بچه بودیم همیشه باهم می‌خوندیمش!
ماریا بالافاصله سر تکان داد.
- یادته وقتی پرنس و رُز به اون زمین پر از خار رسیدن، چطور از اونجا رد شدن؟
این را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,049
پسندها
55,481
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
نیت از خانه خارج شد. ماریا در میان بازوان او، صحنه‌ای را دید که حتی اگر نیشگونش می‌گرفتند هم باور نمی‌کرد! خب، این یک خواب بود! از اول هم می‌دانست نیتن هیچ‌وقت او را از اتاقش بیرون نمی‌برد. لب پنجره، انقدر منتظر نیت ماند که خوابش برد؟ نیتن بی مسئولیت! اما خب، خواب خوبی بود! می‌توانست تا هرچقدر می‌خواهد، از آن لذت ببرد! توی خواب عمه‌اش صدایش را نمی‌شنید، نه؟ پس فریاد زد:
- نیتن!
نیتن دستش را روی لب‌های او گذاشت.
- هیش!
چه با خودش فکر می‌کرد که اینگونه داد می‌زد؟ ماریا بلندبلند خندید. یک کالسکه جادویی، با اسب‌های طلایی پرنده و چرخ‌های نورانی، درست مقابل در ورودی خانه قرار داشت. نیتن از پله‌های نورانی کالسکه بالا رفت و ماریا را روی صندلی گذاشت.
- خوشت میاد؟
لب‌های هردویشان، نزدیک بود از شدت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,049
پسندها
55,481
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
این شبیه به رویاهای کودکی‌اش بود. در رویاهای کودکی او، پلیدی و زشتی وجود نداشت. دنیای منطقی و بی‌رحمی نبود. رویاهای او، جادویی بودند؛ درست شبیه به ستاره‌های نورانی و درخشان! حالا او در کنار ماریا می‌دوید. موهای لخت و زردش با باد عقب می‌رفت. می‌خواست تندتر بدود؛ اما حسی مانعش می‌شد.
- من زودتر... می‌رسم... بجنب!
نیتن سرعتش را بیشتر کرد. اگر می‌جنبید، زود تمام می‌شد. مسابقه آن‌ها باید شبیه مسابقه عقربه‌های ساعت ادامه می‌داشت. عقربه چاق و خپل و قد کوتاه، به دنبال عقربه قد بلند و لاغر می‌دوید، تا ابد!
- دیگه بیشتر... نمی‌تونم!
زیر پاهایشان، سبزه‌های تازه و گل‌های صورتی را لگد می‌کردند. صدای خنده‌شان سمفونی را رقم می‌زد.
- زود باش تنبل خان!
چشم‌های ماریا حالا دو جفت بادوم شکلاتی خوشمزه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,049
پسندها
55,481
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
جمله آشنای ماریا لبخند پسرک را عمیق‌تر کرد. می‌چرخیدند و می‌چرخیدند و همراه با موسیقی، نرم و آهسته حرکت می‌کردند.
کمی دورتر، گبریل در کلبه‌ای چوبی روی تپه بلند، درحال نوشیدن یک فنجان عسلِ داغ بود. کلبه با اجتماع هزاران کرم شب‌تاب که روی سقف زندگی می‌کردند، روشن مانده بود. کرم‌های شب‌تابی که شیشه عمرشان تمام می‌شد، میمردند. جسدشان از سقف سقوط می‌کرد و سپس روی وسایل تماماً چوبی خانه می‌افتاد، برای همین کل آن‌ خانه با جسد حشرات کله‌پا شده تزئین شده بود.
کوتوله پاآهنی یکی پس از دیگری کتاب‌های قطور را از قفسه خارج می‌کرد و پس از نگاهی اجمالی به آن‌ها، روی زمین پرتابشان می‌نمود.
- هی، نزدیک بود بخوره توی صورتم!
کوتوله ریش‌بلند، توجهی نکرد.
- غر نزن فقط عسلت رو بخور! خداوندا، این کتاب لعنتی رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,049
پسندها
55,481
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
نیت، ناخوداگاه خوش آمد گویی گبریل به خودش و ماری را باهم مقایسه کرد. تبعیض؟ او نیتن را در یک اتاق حبس کرده بود! ادامه داد:
- ما کتاب رو پیدا کردیم.
ماری به کمک ستاره‌ها بلند شد. از نگاه گبریل می‌شد فهمید که می‌خواهد حرفی به او بزند. ماریا در سکوت به او زل زده بود؛ گویا به یک موجود افسانه‌ای نگاه می‌کرد.
- سلام... .
یتن حس می‌کرد که حال آن موجود رنگ‌پریده با صدای تیز، به شدت بد شده است! او تعادلش را به زور حفظ می‌کرد. به سمت دختر رفت و گفت:
- ماری، ستاره‌ها تو رو تا اتاقت همراهی می‌کنن.
گبریل به صورت ناگهانی و سرد این دیالوگ را به زبان آورد. در صورت دخترک، فوت کرد. بوی انبه در کل فضا پیچید. بعد، ماریا روی هوا معلق شد و یک کالسکه دورش ظاهر شد. ماری درون کالسکه آرام گرفت و اسب‌های طلایی، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,049
پسندها
55,481
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
به حق چیزهای ندیده و نشنیده! چشمانش را با دست مالید و خواست بیشتر نگاه کند که دیگر چیزی را ندید. نیتن لعنتی! آن دختر دیگر کدام عجوزه‌ای بود؟ چهره‌اش را به یاد داشت. همان همکلاسی سابقش که پدر و مادرش در آتش‌سوزی مرده بودند و با عمه‌اش زندگی می‌کرد؟ پناه بر خدا! توهم زده بود که راه می‌رفت؟ راه نمی‌رفت؛ انگار معلق بود؟ چرا مغزش داشت چرند می‌بافت؟ مگر می‌شد که معلق باشد؟ از همان اول هم آن پسر کک و مکی و زشت کنار همان هیولا می‌پلکید! آن دختر در ذهن همه مثل یک خون‌آشام بود! همیشه خدا لب‌هایش به سرخی می‌زد؛ مثل خون! هر روز دندان‌ها، زبان و لب‌هایش قرمز و براق بودند؛ اگر چه این رنگ به خاطر آب‌نبات‌هایی بود که همیشه می‌خورد؛ ولی بازهم او یک خون‌آشام به نظر می‌رسید.
خون‌آشام تک‌پَر! اصلاً چطور در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,049
پسندها
55,481
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
- راه بیا احمق!
به قسمت انتهایی باغ رسیدند. لوسی درحالی که دست‌های برادر کثیفش را می‌کشید، با یک دست دیگر شاخ و برگ گیاهان غول‌پیکر را کنار می‌زد. رد چکمه‌های بلند و مشکی‌اش روی خاک مرطوب می‌ماند. بابت گِلی شدن کفش‌هایش کمی بیشتر از قبل مخِ کوچکش بهم ریخت. وقتی حس کرد علاوه بر دست چپش که از برخورد با پوست لوییس چرک و کثیفی را جذب می‌کند، کفش‌هایش هم گلی شدند نزدیک بود خودش را بزند!
- خودت بیا!
این را گفت و با انزجار دستش را از دستان او رها کرد. حس می‌کرد انگشتانش عرق کرده است. نزدیک بود عوق بزند. لب‌های قلوه‌ای‌اش را گزید و جلوتر رفت. ناگهان، وقتی یکی از آن گیاهان بزرگ با برگ‌های پهن را کنار زد، تجمعی از آب برگ را ترک کردند و با یک سرسره بازی زیبا روی صورت آن دختر ریختند!
- من... ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,049
پسندها
55,481
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
کارل و پیام‌رسان، تازه از آن باغ جان سالم به در برده بودند. برخلاف لوسی و لوییس!
آن دو گارود، پس از مدتی، هردو به ابر اصلی رسیدند. در کنار هم قدم زدند و از خانه‌هایی که بعضی چراغ‌هایشان به رنگ سبز بود گذشتند تا به وسط شهر برسند. خبری از هیچ گارودی در خیابان‌های ابری به چشم نمی‌خورد. چراغ‌قرمزهای ابری خاموش بودند و درشکه‌هایی که از ابر ساخته شده بودند با جادو کار می‌کردند، گوشه ساختمان فروشگاه‌های ابری به چشم می‌خورد. درست در وسط ابر، قصر بزرگ و غول‌پیکر تولد که یک نشان خورشید در نوکش داشت، دیده می‌شد.
کنار قصر تولد، برکه‌های آب در میان ابر جاری بود که عکس ماه درونش خودنمایی می‌کرد. با اینکه شب بود، آن نشان خورشید وسط قصر، یک روشنایی خاصی ایجاد کرده بود که برای آن‌ها دلنشین به نظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,049
پسندها
55,481
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
پیر بود، لب گور! اما لرزش صدایش دلیل دیگری جز پیری داشت. نگاه کارل بین گارود پیام‌رسان و لویال که بچه به بغل از قصر خارج می‌شد، در نوسان بود. در آخر به سمت لویال دوید و از قصر بیرون رفت. هر دو درست مقابل در ایستادند. نور بچه و گلبرگ سفیدی که در آن بود، اطرافشان را در آن تاریکی شب روشن نگه می‌داشت.
- آقای لویال! چه بچه خوشگلیه، نه؟
لویال موهای سرش شبیه برق گرفته‌ها روی هوا ایستاده بود. چقدر مو داشت! ریش‌های بلندی داشت و برخلاف تپل بودنش خوب فرز و چابک عمل می‌کرد. او یک بچه‌ی مو فرفری را در بغل داشت. نوزاد چشم‌هایش را بسته بود و موهایش کاملاً مشکی بودند. آقای لویال دست‌های چروکیده و بزرگش را بیشتر به بچه فشرد و با ناراحتی گفت:
- دو نفر از گارودها وقتی توی لیست شیشه عمر، دیدند که شیشه عمر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,049
پسندها
55,481
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
آن لیست را قرار بود به فرمانروای گارودها بدهند تا به همان تعداد برایشان خانه جدید بسازد. کاغذی ابری، کاملا بزرگ و سفید و نورانی در مرکز شهر نصب شده بود. بی‌خانمان‌ها می‌رفتند، نامشان را با جادوی زرد روی آن می‌نوشتند. سوزان که از این قضیه باخبر شد، با نگاهی اشک‌بار از کارل خواست که در کنارش بماند تا با هم زندگی کنند. کسی تا به حال در آن سرزمین، زندگی گروهی را تجربه نکرده بود. در آن مدت، تجربه کارل از زندگی با سوزان به قدری خوب به نظر می‌رسید که از پیشنهاد سوزان خوشحال شد. همین هم انتظار می‌رفت! سوزان او را لای پر قو گذاشته بود! می‌خواست از زندگی شاهانه لذت نبرد؟
از آن‌پس آن‌ها تنها کسانی شدند که زندگی فردی نداشتند و با هم زندگی می‌کردند. او سوزان را مقابل چشمانش می‌دید که چطور هر روز بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHAZAL NAROUEI

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا