• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آئورا | غزل نارویی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع GHAZAL NAROUEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 3,237
  • برچسب‌ها
    فانتزی
  • کاربران تگ شده هیچ

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,051
پسندها
55,607
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
رودِ اشک‌هایش را پاک کرد و خندید. ماری که خنده او را دید، عقب رفت و به گشت و گذار ادامه داد. وقتی اراده می‌کرد به سمتی حرکت کند، ستاره‌ها او را حرکت می‌دادند. راه می‌رفت، قدم می‌زد؛ اما بدون ویلچر!
- این یه خوابه! من دارم راه میرم.
پاهایش را روی زمین گذاشت. بین انگشتانش ستاره‌های نورانی خودنمایی می‌کردند. سبزه‌های خیس و نم‌دار! حس طراوتی که مدت‌ها بود نمی‌توانست لمسش کند!
نیتن فریاد زد:
- این خواب نیست ماریا! این‌جا شبیه رویاهای ماست!
تا چشم کار می‌کرد، زمین سرسبز بود و گل‌های صورتی کوچک! ماه بی‌اندازه گرد و نورانی بود! درخشش او برای روشن نگه داشتن کل شهر، کافی به نظر می‌رسید. در سمت چپ او، ساعتی غول‌پیکر و زردرنگی قرار داشت. آن ساعت بزرگ، شبیه به ساعت رو میزی ماری بود و عقربه آن داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,051
پسندها
55,607
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
- دیگه بیشتر... نمی‌تونم!
زیر پاهایشان، سبزه‌های تازه و گل‌های صورتی را لگد می‌کردند. صدای خنده‌شان سمفونی را رقم می‌زد.
- زود باش تنبل خان!
چشم‌های ماریا حالا دو جفت بادوم شکلاتی خوشمزه و پرانرژی بود! هر روز می‌توانست تکه‌گاه رُزِ قصه‌هایش باشد؛ اما اگر اینطور فکر می‌کرد، قدر لحظه‌های کنار او بودن را نمی‌فهمید. نگاهش را از پیراهن زرد و موهای مواج او بر نمی‌داشت؛ طوری که انگار آخرین صحنه‌ای‌ست که می‌بیند. به عنوان آخرین تصویر زندگی‌اش باید ماریا را می‌دید و بعد کور می‌شد.
نفس می‌کشید، عطر بودن در کنار او را می‌بلعید گویا آخرین دم و بازدم است! لمس دستانِ او، می‌خواست تا حس لامسه‌ای دارد، انگشتان ظریف او را میان دستانش بفشارد.
نباید آن لحظه‌ها تمام می‌شدند. اگر تمام می‌شد و دیگر اویی وجود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,051
پسندها
55,607
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
کوتوله که به پاهای کوتاه و تپلش دوتا آهن وصل کرده بود و توماس نام داشت، کتاب قطوری دیگر را روی زمین انداخت.
- اگه تو میگی که کار اون پسربچه کک و مکیه، چرا دوباره گذاشتی بیاد اینجا؟ اونم با یه نفر دیگه!
حرف حالی‌اش نمی‌شد! گبریل فکر می‌کرد چون زیاد فکر می‌کند، موهای وسط سرش ریخته است؛ اما او اصلا مغز نداشت که فکر کند! مردک خوابالو دستی در موهای نارنجی و بلندش فرو برد و با لحنی عصبی به توماس پاسخ داد:
- چی داری میگی؟ بهت گفتم که! نمی‌دونم چرا؛ اما قدرت یک گارود الان توی قلب اون پسره! وقتی باهاش حرف زدم؛ حتی خودش هم نمی‌دونست دقیقا از کجا قدرت اون گارود توی قلبشه؛ فقط بهم گفت یه سری نشونه‌های عجیب داره! از نشونه‌هایی که گفت من فهمیدم که هسته قدرت یه گارود طبیعت تو وجودشه! اگه اشتباهی قدرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,051
پسندها
55,607
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
- تو چشمات خورشیدو می‌بینم!
جمله آشنای ماریا لبخند پسرک را عمیق‌تر کرد. می‌چرخیدند و می‌چرخیدند و همراه با موسیقی، نرم و آهسته حرکت می‌کردند.
لوسی و لوییس، مزاحم‌های فضولی که پشت سر آن پسرک مرموز وارد سرزمین شده بودند، داشتند سکته می‌کردند. تا چندی بعد می‌بایست به سمت بیمارستان راهی‌ می‌شدند. به قدری از چیزی که می‌دیدند را باور نداشتند که انگار همان عقل کوچک توی سرشان هم به کل پوچ شده بود!
تکه سنگی به آن کوچکی مگر می‌توانست به باغی این‌چنین عظیم و بزرگ برسد؟ از اولش هم می‌دانست که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه فرانک پیر است! جادو می‌کرد؛ آری او جادوگر بود!
لوسی تقریباً داشت بردارش را روی زمین می‌کشید. پسر کله‌فرفری، همچون عقب‌مانده‌های ذهنی از دیدن آن‌جا مبهوت شده بود و نمی‌توانست خودش حرکت کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,051
پسندها
55,607
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
نیتن سرش را به نشانه تایید تکان داد. راجب گبریل صحبت می‌کردند.
- اون خیلی چهره عجیبی داره! تاحالا آدمی با سفیدی رنگ پوست اون ندیدم! انگار روی صورتشو با گچ پوشونده! موهاش هویجیه، شبیه یه اسب! و... .
به این‌جای صحبت که رسید، از خنده غش کرد و گفت:
- اون صدایی که گفتم توی راه‌پله میومد، حدس بزن اون کی بود؟
ماریا چهره‌ای متفکر به خود گرفت.
- من... نمی‌دونم! همین آقایی که گفتی؟
نیتن با هیجان و خنده ادامه داد:
- نه! اون گبریل نبود؛ پسرعموش بود! می‌دونی ماریا این‌جا خیلی عجیبه! من وقتی اومدم این‌جا، گفتم که یه صدایی توی راه‌پله بهم گفته شخصی به اسم گبریل رو پیدا کنم. گبریل بهم گفت اون صدا مال پله‌هاست! مثل اینکه اون راه‌پله از وقتی تاسیس شده تاحالا مورد استفاده قرار نگرفته، چون کسی از این سنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,051
پسندها
55,607
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
ستاره‌ها رفتند و رفتند و از آن سنگ خارج شدند. پسرک، تا آخرین جایی که می‌توانست، با نگاهش ماریا را بدرقه کرد. دلش برای چند دقیقه پیش تنگ می‌شد.
مردی که کنار گبریل ایستاده بود، کمی ظاهر عجیب داشت. انگار یک آدم کوتوله بود که با طناب، دو آهن زنگ‌زده را به پاهایش متصل کرده بود. به نظر می‌رسید لباس‌هایش از جنس چرم حیوانی باشند، چون براق و قهوه‌ای و دارای بافتی عجیب بودند. انعکاس ماه در سر کچل او خودنمایی می‌کرد. کاملاً کچل نبود، فقط وسط سرش!
- بهتره صبح رو اعلام کنی گبریل!
گبریل با آنکه می‌دانست هنوز پنج یا شش ساعت از شب باقی مانده است، سریعاً به طرف خانه‌اش رفت تا به پشت بام برود و کرکره خورشید را بالا بکشد. بنابر گفته‌های کتاب گارودها، برای برگرداندن شهاب‌سنگ بر سرجایش، او می‌بایست این‌کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,051
پسندها
55,607
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
نیتن با خود اندیشید. یک موزیک شاد از خانه بغلی پخش می‌شد، او رقصید و شهاب سنگ سقوط کرد. یعنی باید می‌رقصید؟ ته دلش نمی‌خواست که شهاب سنگ، به جای اصلی خود برگردد؛ اینگونه پاتوق جدید او و ماریا از بین می‌رفت. نیتن آب دهانش را قورت داد و گفت:
- وقتی شهاب سنگ رو انتقال بدیم، من چطور از این‌جا خارج بشم؟
هردو به فکر فرو رفتند. گبریل با خستگی موهای ژولیده‌اش را خاراند و روی زمین نشست.
- من گفتم این کار اشتباهه! باید به حرف من گوش بدید!
کوتوله بیشتر اخم کرد. دور خودش چرخید. وقتی راه می‌رفت، به نظر می‌رسید سخت می‌توانست تعادل خود را با آن آهن‌ها حفظ کند. او بی‌توجه به گبریل و نیتن، کتاب را محکم‌تر در دستانش فشرد.
- باید برگردیم گبریل! پسر، یک بار دیگر کامل بگو چطور شهاب سنگ سقوط کرد؟
نیتن به صورت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,051
پسندها
55,607
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
نیتن برای اولین بار در زندگی‌اش، جلوی یک غریبه احساس معذب بودن نمی‌کرد. انگار می‌توانست خود واقعی‌اش را نشان بدهد. به کسی، جز ماریا! آدم‌های دنیای بیرون از این شهاب‌سنگ، نمی‌توانستند خیال‌بافی‌های او را درک کنند. نیتن همیشه مجبور بود سکوت کند، فرار کند و با کسی رو به رو نشود. اگر حرفی می‌زد، می‌ترسید کسی افکارش را بفهمد و او را مسخره کند. درست مثل کلارا که از کودکی، احساسات او را بی‌ارزش می‌شمرد. حالا نیتن در جایی از دنیا قرار داشت که به چشمانش ستاره‌ها، آسمان عجیب و چیزهای جادویی را دیده بود.
مو نارنجی، در خانه ساعتی را گشود.
- برو داخل پسر!
حتی اگر این‌ها جزو توهمات همیشگی‌اش بودند، باز هم احساس راحتی داشت. یعنی گبریل یکی از موجودات خیالی مغزش بود؟ نیتن وارد ساعت زرد و نارنجی شد؛ سپس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,051
پسندها
55,607
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
از وسایل چوبی عجیب، یک فنجان بیرون آورد؛ بعد با رقص انگشت اشاره‌اش فنجان را پر کرد. از ناخنش مایعی عجیب می‌ریخت. حال بهم‌زن و خوش‌مزه!
- پسرعموم آرزو کرد تبدیل به یه چیزی بشه که بتونه سال‌ها بخوابه و کسی بیدارش نکنه؛ اما من برعکس اون! دلم می‌خواست یک فرد مهم توی شهرم باشم. مسئول زمان! می‌دونی کسی که مسئول روز و شب شهره باید خیلی دقیق باشه و سر دوازده ساعت، خورشید و ماه رو جا به جا کنه!
فنجان نارنجی حاوی ماده عجیب را جلوی نیتن گذاشت و خودش هم رو به روی او نشست.
- این اولین باره که اعتراف می‌کنم، من هم گاهی اشتباه می‌کنم! کسی به خواب‌آلودگی من، قطعاً به عنوان مسئول زمان انتخاب نمی‌شد، برای همین آرزو کردم این پست رو داشته باشم!
بلندتر خندید.
- وقتی این آرزو رو کردم مردم کلی ترسیدند که نظم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,051
پسندها
55,607
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
شاید حق با او بود. همچنان که آن‌ها چرند و پرند می‌گفتند، لوسی و لوییس الماس‌ها را دنبال کرده و حالا به یک قصر باشکوه رسیده بودند. دیوارهای قصر سفید بود و رگه‌های طلایی بین هر آجرش قرار داشت. شکوه، عظمت و زیبایی در یک قاب! آب از لب و لوچه لوسی می‌ریخت!
- برق می‌زنه!
لوییس می‌ترسید. محکم دامن خواهرش را چسبیده بود.
- اگه بفهمن چی؟ اون‌جا رو ببین!
دو انسان زره‌پوش که حتی چهره‌شان دیده نمی‌شد، از دری وارد قصر شدند. لوسی با خوشحالی دست برادرش را گرفت.
- باید یواشکی وارد قصر بشیم!
لوییس چاره‌ای جز اطاعت نداشت. سربازها از دری سفید رنگ وارد قصر شدند. داخل قصر، پر از ستون‌های بلند و سفید بود که با رنگ طلایی درخشان، نقش‌هایی رویشان دیده می‌شد. فرش قرمزی تا انتهای سالن کشیده شده بود که به صندلی شاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHAZAL NAROUEI

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا