- تاریخ ثبتنام
- 8/7/18
- ارسالیها
- 3,051
- پسندها
- 55,607
- امتیازها
- 69,173
- مدالها
- 41
- سن
- 18
سطح
38
- نویسنده موضوع
- #41
رودِ اشکهایش را پاک کرد و خندید. ماری که خنده او را دید، عقب رفت و به گشت و گذار ادامه داد. وقتی اراده میکرد به سمتی حرکت کند، ستارهها او را حرکت میدادند. راه میرفت، قدم میزد؛ اما بدون ویلچر!
- این یه خوابه! من دارم راه میرم.
پاهایش را روی زمین گذاشت. بین انگشتانش ستارههای نورانی خودنمایی میکردند. سبزههای خیس و نمدار! حس طراوتی که مدتها بود نمیتوانست لمسش کند!
نیتن فریاد زد:
- این خواب نیست ماریا! اینجا شبیه رویاهای ماست!
تا چشم کار میکرد، زمین سرسبز بود و گلهای صورتی کوچک! ماه بیاندازه گرد و نورانی بود! درخشش او برای روشن نگه داشتن کل شهر، کافی به نظر میرسید. در سمت چپ او، ساعتی غولپیکر و زردرنگی قرار داشت. آن ساعت بزرگ، شبیه به ساعت رو میزی ماری بود و عقربه آن داشت...
- این یه خوابه! من دارم راه میرم.
پاهایش را روی زمین گذاشت. بین انگشتانش ستارههای نورانی خودنمایی میکردند. سبزههای خیس و نمدار! حس طراوتی که مدتها بود نمیتوانست لمسش کند!
نیتن فریاد زد:
- این خواب نیست ماریا! اینجا شبیه رویاهای ماست!
تا چشم کار میکرد، زمین سرسبز بود و گلهای صورتی کوچک! ماه بیاندازه گرد و نورانی بود! درخشش او برای روشن نگه داشتن کل شهر، کافی به نظر میرسید. در سمت چپ او، ساعتی غولپیکر و زردرنگی قرار داشت. آن ساعت بزرگ، شبیه به ساعت رو میزی ماری بود و عقربه آن داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش