متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه التیام زوال | ماه راد کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,248
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خداوند جان.
کد داستان: 272
ناظر:
N a d i y a NADIYA._.pd
نام اثر: التیام زوال
نام نویسنده: ماه راد
ژانر: #اجتماعی #تراژدی
خلاصه:
گاهی یک کمک کوچک می‌تواند باعث رخداد یک رویداد شود. هم از رویداد رخداده خشنود بود و هم ترس داشت. ترس از دست دادن بازمانده‌هایش، زندگی‌اش و هدف‌هایش!
در جاده‌ای قرار داشت که دو راه بیشتر نداشت:
- با درد از دست دادن بمیرد یا بدون درد بمیرد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

A.TAVAKOLI❁

کاربر خبره
سطح
46
 
ارسالی‌ها
4,948
پسندها
94,552
امتیازها
77,384
مدال‌ها
55
  • #2
IMG_20230111_234636_553.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,248
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
گاه تمام مردم جهان جمع می‌شوند و دست در دست یکدیگر می‌دهند تا تمام آن روزهای خوبت را خراب کنند... تو قوی باش! بمان، بجنگ و پیروز باش... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,248
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #4
صدای داد و هوار از هر گوشه‌ی خانه شنیده میشد، پدر بلند فریاد زد:
- خانم! دخترت معلوم نیست چه غلطی کرده. چرا طرفش رو می‌گیری؟
مادر ضجه‌زنان و هوادار گونه گفت:
- مصطفی، تو رو خدا یه طرفه به قاضی نرو، من مطمئنم دخترم کاری نکرده.
عربده‌ی دردآور دیگری کشید و با تمام توانش فریاد زد:
- کار؟ کار بالاتر از این‌که ایدز گرفته؟!
گیسوان قهوه‌ای بافت‌زده‌ و پریشانم را چنگ زدم و به روی سرامیک‌های طرح مرمر خود را رها ساختم.
خود را به دیوار گچی تکیه دادم و با ل**ب‌های لرزان و صدایی به مراتب لرزان‌تر آرام گفتم:
- به‌ خدا کاری... ن... کردم!
پدر عربده‌ای بلندتر کشید و با کمری که به وضوح می‌دیدم خم شدنش را، از پله‌های قهوه‌ای و قدیمی رنگ به بالا رفت و مادر هم با هزار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,248
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #5
وحشت سر تا پایم را فرا گرفته بود و نهایت این وحشت مرا از هوش بی‌هوش کرد.
صدای منفورترین شئ ساخت بشر «ساعت» مرا از خواب بیدار کرد. چشمانم را باز نکرده بودم که صدای بلند کسی بالا رفت:
- ای الهی هیچ وقت چشم‌هات رو باز نمی‌کردی دختره‌ی خیره سر!

صدای باز شدن سگک کمربندش وحشت مرا بیشتر از دقایق قبل کرد. نمی‌خواهد که آن چرم اصل را بر تن ضعیف و نحیف من فرود بیاورد؟ تنها کلمه‌ای که از دهانم خارج شد «نه‌» آرام ‌و سوزناک کوتاهی بود!
گویی شنید چرا که سریع با خشونت گفت:
- نه؟ اون موقعی که تا سگ بوق تو خیابون‌ها چیز میز می‌زدی باید فکر اینجا هم بودی، به دست من بمیری بهتر از اینه که ملت تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,248
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #6
دست‌هایش، پر از خون و ترک‌ترک شده بود.
آرام از جا برخاستم. تن لرزانش را آرام‌تر به آغوش گرفتم که شروع کرد به حرف زدن:
- دخترم، عزیز مادر، شب یه‌جور سرش رو گرم می‌کنم. برو!
به آنی گلویم خشک شده و به خِس‌خِس افتادم. چه می‌گفت؟ کجا را داشتم مگر؟ از دار دنیا حتی با یک مذکر هم رفاقت به رویِ هَم نریخته بودم. آن‌وقت می‌گفت...؟ نفس عمیق؛ اما درد داری کشیده و موهایم را چنگ زدم. با لحنی به مراتب تلخ‌تر گفتم:
- نمی‌رم، هیچ‌جا نمی‌رم. که بعدش بگه دختره حتماً یه غلطی کرده بوده؟! این و می‌خوای مامان؟
خود را متکی به دیوار بلند کرد، چادر طرح‌دار و قدیمی‌اش را به دور کمر ضعیفش محکم‌تر کرده و با پاهایی لرزان به طرف ضلع جنوبیِ خانه، یعنی «محفل مادرانه» ، آشپزخانه حرکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,248
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #7
چندین بار کوله مشکی‌ای را که بیشتر مواقع برای کوه نوردی از آن استفاده می‌کردم، را خالی و پر کردم.
گیج شده بودم، چند دست لباس بردارم؟ شلوار چه؟ اصلاً چند روز در این شهرِ بزرگ قرار است آواره باشم؟ غذا را قرار بود چه کنم؟ کجا بخوابم؟ اصلا مگر در این عیدِ لعنتی جایی هم باز است که من حداقل شب ها را آنجا باشم؟
بغضِ لعنتی خفه‌ام می‌کرد، اگر بخواهم بغض را توصیف کنم می‌توانم بگویم؛ بغض هیولایی‌ست که دستانِ سیاه و زشتش را بر روی گلوی آدمیزاد فشار می‌دهد. رحمی هم ندارد! بغضِ من انگار دو هیولا را دارد. نفس را بند آورده است.
بالاخره بعد از چند بار تلاش سه مدل لباس بیرون و خانگی، همراه با دو شلوار را درون کوله‌ام چپاندم.
برس همراه با کمی پول که از عیدی‌های امسال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,248
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #8
بغض امانم را می‌برید زمانی‌که هوارهوارهایش را بر سر خالی می‌کرد و بعد، درست زمانی که به فراموشی می‌سپردمش، پیدایش می‌شد... .
آهی کشیدم و درب قهوه‌ای_کاراملی چوبی را باز کرده و از اتاق با تن رنجور و درد دارم بیرون آمدم. لنگان‌لنگان پله‌ها را طِی کرده و به آشپزخانه رفتم. مشغول سرخ کردن کوکوهای سیب زمینی بود و آرام اشک‌هایش را رها می‌کرد.
چشمی ریز کرده و به گلوی باد کرده‌اش خیره شدم. دستی بر قفسه‌ی سینه‌ام کشیده و لب زدم:
- حق نداری اشک بریزی... .
مات و مبهوت به چهره‌ی نزار یک‌دیگر خیره شدیم، پرسید:
- چ...چرا؟
دستانم را تکیه‌گاه کرده و به اُپن تیکه دادمشان. سر به زیر انداخته و هیکلم را جلو کشیدم. لب زدم:
- لایق نیستم...هیچ‌وقت من و لایق ندونستید...من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,248
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #9
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
65,248
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #10
بی‌حوصله با چاشنی اندکی کنجکاوی به اتاق برگشته و تونیک سفید؛ اما بلندی را تن زده و شال مشکی رنگی روی موهایم گذاشتم. سپس از پله‌ها پایین رفته و سلام کوتاهی دادم. در دورترین نقطه، درست کنار تلویزیون، روی مبل تک نفره‌ی نسبتاً کهنه‌ای نشستم.
پاهایم را روی یکدیگر انداخته و جو مسکوت را نگریستم.
پدر اخم‌هایش را در یکدیگر فرو کرده و عجیب منزجر کننده بود! با همان لحن شروع به سخنرانی کرد:
- آقای کیـهان موجزی، از من خواست تا یک نفر و معرفی کنم تا به طور ۲۴ ساعته به فرزندشون، هر چی بلده یاد بده. یعنی یه چند ماهی باید بری... .
چشم‌هایم گشاد شده بود، به اندازه‌ی یک سیب نصفه! و لب‌هایم خط ممتدی بودند بدون لبخند... ‌.
- چرا باید قبول کنم؟!
بی‌توجه به حضور کیهان با صدایی بلند و به مراتب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا