داستان کودک داستان کودک مرغ جنگجو | Niki•h کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Niki•h
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 64
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Niki•h

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
23/1/21
ارسالی‌ها
50
پسندها
355
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
*به نام او*
کد داستان کودک: ۵۵
ناظر: Ash; IndRa_wS

نام داستان کودک: مرغ جنگجو
نویسنده‌: Niki•h
ژانر: #طنز #تخیلی
جنسیت: همه
خلاصه:
مرغی رویا پرداز، در روستایی کوچک همراه صاحب پیرش و حیوانات، زندگی می‌کند. زمانی که صاحب پیرش از دنیا می‌رود، به دنبال رویا‌های خود، همراه با مرغی دیگر، از روستا خارج می‌شود و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

RahaAmini

ارشد بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/10/19
ارسالی‌ها
1,777
پسندها
44,817
امتیازها
61,573
مدال‌ها
49
سطح
38
 
  • #2
داستان_کودک.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کودک خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
*☆ قوانین جامع تایپ داستان کودک کاربران ☆*

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان‌کودک به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡


درصورت پایان یافتن داستان کودک خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
**تاپیک جامع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Niki•h

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
23/1/21
ارسالی‌ها
50
پسندها
355
امتیازها
1,723
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
از در چوبی بیرون زدم و پرهای نازنین رنگیم رو کشیدم بالا.
- آخیش!
چشمم به طلا افتاد که تنهایی داشت گندمایی که بی‌بی ریخته بود رو می‌خورد. نوک نارنجیم رو روی هم فشار دادم و به سمتش رفتم.
- هی طلا! گندما رو تنهایی می‌خوری؟ پس سهم شکم من چی؟
طلا ترسیده سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. سرم رو کج کردم و منتظر بهش نگاه کردم. با دیدن این‌که کسی نیستش، شروع به خوردنای گندمای طلایی کرد و گفت:
- تو با اون شکمت اگه چیزی هم نخوری، چیزیت نمیشه! مرغم ان‌قدر چاغ؟
با عصبانیت نگاهش کردم. دست رو نقطه ضعف من گذاشته بود! غذا خوردن، اصلی‌ترین نقطه ضعف من بود. نگاهی به جسم لاغر و پرهای سیاهش کردم و گفتم:
- من موندم چطور بی‌بی اسم تو رو گذاشته طلا! تو ذغالی بیشتر نیستی!
با حرص نگاهم کرد و رفت سمت کاکلی. روم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا