- ارسالیها
- 109
- پسندها
- 650
- امتیازها
- 3,803
- مدالها
- 6
- نویسنده موضوع
- #11
بعد از رفتن آرمان، عسل شروع به حرف زدن کرد و بقیه رو ازاون حالت خارج کرد. انگار که اکثر کسایی که تو جمع بودن ایرانی بودن! آروم در گوش عسل گفتم:
- میشه بریم تو محوطه؟
نگاهی به حالم کرد و گفت:
- بریم.
حرکت کردیم که فرشته سریع خودشو بهمون رسوند و گفت:
- هی هی خانما بدون من کجا میرید؟
عسل بیخیال گفت:
- میخوایم بریم محوطه یکم هوا بخوریم.
فرشته سری تکون داد و شروع کرد به حرف زدن راجع به اتفاقات شب قبل. من که انقدر فکرم درگیر بود حتّی یک کلمه از حرفاشو نفهمیدم، سحرم گاهی سرشو تکون میداد و یا جوابشو میداد. زمانی به خودم اومدم که فرشته رو صدا زدن و از ما دور شد. روی نیمکت تو حیاط نشستم. عسل انگار که برای گفتن چیزی مردد بود، آخه هی برمیگشت سمت من و دهن باز میکرد برای گفتن چیزی؛ اما سریع...
- میشه بریم تو محوطه؟
نگاهی به حالم کرد و گفت:
- بریم.
حرکت کردیم که فرشته سریع خودشو بهمون رسوند و گفت:
- هی هی خانما بدون من کجا میرید؟
عسل بیخیال گفت:
- میخوایم بریم محوطه یکم هوا بخوریم.
فرشته سری تکون داد و شروع کرد به حرف زدن راجع به اتفاقات شب قبل. من که انقدر فکرم درگیر بود حتّی یک کلمه از حرفاشو نفهمیدم، سحرم گاهی سرشو تکون میداد و یا جوابشو میداد. زمانی به خودم اومدم که فرشته رو صدا زدن و از ما دور شد. روی نیمکت تو حیاط نشستم. عسل انگار که برای گفتن چیزی مردد بود، آخه هی برمیگشت سمت من و دهن باز میکرد برای گفتن چیزی؛ اما سریع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر