متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فراز مرگ | عسل نجف قلی زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asal_Ngz
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 4,080
  • کاربران تگ شده هیچ

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #11
بعد از رفتن آرمان، عسل شروع به حرف زدن کرد و بقیه‌ رو ازاون حالت خارج کرد. انگار که اکثر کسایی که تو جمع بودن ایرانی بودن! آروم در گوش عسل گفتم:
- میشه بریم تو محوطه؟
نگاهی به حالم کرد و گفت:
- بریم.
حرکت کردیم که فرشته سریع خودشو بهمون رسوند و گفت:
- هی هی خانما بدون من کجا می‌رید؟
عسل بیخیال گفت:
- می‌خوایم بریم محوطه یکم هوا بخوریم.
فرشته سری تکون داد و شروع کرد به حرف زدن راجع به اتفاقات شب قبل. من که انقدر فکرم درگیر بود حتّی یک کلمه از حرفاشو نفهمیدم، سحرم گاهی سرشو تکون میداد و یا جوابشو می‌داد. زمانی به خودم اومدم که فرشته‌ رو صدا زدن و از ما دور شد. روی نیمکت تو حیاط نشستم. عسل انگار که برای گفتن چیزی مردد بود، آخه هی برمی‌گشت سمت من و دهن باز می‌کرد برای گفتن چیزی؛ اما سریع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #12
- آرمان دست خودم نیست، جوری ضربه خوردم که حتی به عابرای تو خیابونم اعتماد ندارم.
بغض کردم که آرمان اومد کنارم نشست و گفت:
- بغض نکن سحری، باشه دیگه اصرار نمی‌کنم...هروقت خواستی بگو. فقط بغض نکن!
سرمو تکون دادم. لیوان آبی که به سمتم گرفته بود رو از دستش گرفتم و یه نفس سر کشیدم. با خنده گفت:
- هنوزم آبو یه نفس سر می‌کشی؟
لبخندی زدمو گفتم:
- آره...تازه دارم رو چایی هم کار می‌کنم.
خنده‌ای کرد و گفت:
- تو دیوونه‌ای.
بعد از کمی صحبت موقع خروج از اتاقش صدام کرد:
- سحر؟
به سمتش برگشتم و گفتم:
- جانم؟
- هرچی شده باشه بدون من مثل یه کوه پشتتم خب؟ می‌تونی هروقت خواستی رو من حساب کنی.
سری تکون دادم و با تشکر از اونجا خارج شدم.
به دنبال عسل بودم که فرشته‌ رو سر راهم دیدم، ازش پرسیدم:
- عسل کجاست؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #13
حدود نیم ساعت باهم صحبت کردیم، بعد هرکی رفت پِی کارش و باز من تنها موندم.
انقدر تو بیمارستان گشتم که همه‌جاشو یاد گرفته بودم. رو نیمکت خالی نشسته بودم که بالاخره بچه ها اومدنو بعد از خداحافظی با رفیقای جدیدم، به همراه عسل سمت ماشین رفتیم. خواستم سوار ماشین شم که با بوق یکی از جا پریدم، برگشتمو با چهره‌ی خندون آرمان رو‌به‌رو شدم خواستم فحشش بگیرم که با مظلومیت گفت:
- می‌خواستم شمارمو بدم بهت تا باهم در تماس باشیم و سر فرصت ببینیم همو.
با خنده سری تکون دادم و گفتم:
- نگاش کن مرد گنده‌ چه خودشو زده به مظلومیت.
از قاب مظلومیتش خارج شد و با یه لبخند جذابی گفت:
- میگیری یا نه لِیدی؟
با خنده ازش گرفتم و خداحافظی کردیم. با بوقی که زد مجدد از جا پریدم خواستم دهن باز کنم که خنده‌ی بلندی سر داد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #14
ناراحت شدم ولی خب به امید اون چهارتا آدرس حرکت کردم... خسته از آخرین شرکت خارج شدم نمی‌دونستم می‌تونم کار پیدا کنم یا خیر چون دوتا از شرکتا نیروی جدید نمی‌خواستن، یکیشون شخص مسلط به زبان میخواست و من فقط امیدم به آخری بود که گفتن رئیسش فعلا ایرانه، برگرده مدارک بررسی میشه و تماس می‌گیرن. دیگه بدون فوت وقت سوار ماشین شدم و یه راست به سمت خونه رفتم.
مشغول خوندن رمان مورد‌ علاقه‌ام بودم که تلفنم زنگ خورد. با دو به سمتش رفتم، شماره ناشناس بود ولی فکر کردم احتمالا از شرکت باشه در نتیجه سریع تماس رو وصل کردم امّا با صداش تنم یخ زد:
- دنبال کاری؟!
از ترس نمی‌تونستم جوابشو بدم.
- واقعا فکر کردی اجازه‌ میدم انقدری نفس بکشی که کار کنی و به قول خودت مستقل شی؟
بالاخره با صدای لرزون دهن باز کردم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #15
به سمت آشپزخونه رفتم تا به عسل کمک کنم بلکه اینطوری یکم ذهنم آزاد بشه.
روزهامو با اضطراب و انتظار می‌گذروندم‌. تا اینکه بالاخره از طرف شرکت تماس گرفتن و ازم خواستن برای بررسی پایانی توسط رئیس شرکت، به اونجا برم. با ذوق این خبرو به عسل دادم، سوئیچشو بهم داد و با تشکری کوتاه به سمت همون شرکت حرکت کردم. بعد از هماهنگی های لازم با منشی مهربون شرکت، با چند تقه به در و کسب اجازه وارد اتاق رئیس شدم. سرش پایین بود و مشغول نوشتن چیزی بود. گفتم:
- سلام.
با شنیدن صدام، چنان ناگهانی سرشو بالا آورد که من جای اون گردنم درد گرفت. وقتی چهره‌شو دیدم مبهوت شدم! اصلان اینجا چیکار می‌کرد؟! خاک به سرم چطور دقت نکرده بودم به اسم شرکت... .
چشماش پر از احساسات متفاوت بود. تعجب، حسرت، عشق و... آروم گفت:
- سحر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #16
حالم بهتر شده بود. همین که فهمیدم کجا زندگی میکنه خیلی خوبه. سریع زنگ زدم به یکی از دوستام که تو آژانس هواپیمایی کار می‌کرد و ازش خواستم که اولین پرواز استانبول رو واسم رزرو کنه. ساعت ۴ صبح پرواز داشتم.
چون آرمان(برادرم) اونجا زندگی می‌کرد هیچ مشکلی برای مکان نداشتم. به خانواده ام گفتم که می‌خوام واسه یه سفر کاری برم اونجا و دلیل اصلیمو تنها به مهرداد (رفیق صمیمیم) گفتم. چون مطمئناً اگه خانواده‌ام می‌فهمیدن مخالفت می‌کردن! مهرداد هم اول باهام مخالفت کرد وگفت:
- تو که نمی‌تونی تک‌تک خونه هارو بگردی!
- اگه لازم باشه این کارم می‌کنم...
یکی تو سرش زد و گفت:
- اصلان عشق داره دیوونت می‌کنه!
رو سینه‌ام ضربه‌ای زدم و گفتم:
- آره دارم از عشقش، از دلتنگی دیوونه میشم چیکار کنم؟ تو اگه جای من بودی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #17
شگفت زده گفتم:
- واسه چی؟!
- نیروی جدید می‌خواستیم و الان چندنفر برای استخدام اومدن اما شهرام اومده ایران، درگیر کارای عروسیشه و دو هفته‌اس که هیچ‌کدوممون برای بررسی اونجا نیستیم! با خودم گفتم تو بری بهتره اینطور حالتم عوض میشه.
- اتفاقا داشتم می‌رفتم استانبول، کارای شرکتم تو همین یه هفته اوکی میکنم. بازم دمت گرم داداش.
خوشحال گفت:
- پس خدا به همراهت.
بعد از اینکه هواپیما تو خاک استانبول نشست انگار دلم آروم گرفت، انگار که حضورشو حس کردم!
پسری با ته ریش و چشمای سبز پشت شیشه دیدم که برام دست تکون داد؛ داداشم بود!
چقدر پخته شده بود تو این دوسال!
رفتم جلو و همدیگه‌رو در آغوش گرفتیم. گفتم:
- دلم تنگ شده بود برات داداش!
با صدای بمی گفت:
- منم... چطوری تو پسر؟
- عالی‌ام داداش.
شونه به شونه هم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #18
مهرداد پوزخندی زد و گفت:
- فقط همین؟!
چشمو ابرو براش اومدم تا از گفتن حرفش صرف‌نظر کنه اما کار از کار گذشته بود و آرمان شک کرده بود، گفت:
- مگه دلیل دیگه‌ای هم داره؟!
گفتم:
- نه داداش میخوام استراحت کنم.
پیمان با حرص گفت:
- نخیرشم اومده دنبال سحر!
سرزنشگر نگاهش کردم که بیخیال مشغول غذا خوردن شد.
آرمان با تعجب گفت:
- تو از کجا میدونی اینجاست؟!
- رفیقش بهم گفت.
آرمان گفت: اصلان خواهش میکنم ولش کن اون الان حال خوبی نداره...
این بار من متعجب بلند شدم و گفتم:
-تو از کجا میدونی؟!
ساکت موند...
صدامو یکم بالاتر بردم و جدی گفتم:
-تو از کجا میدونی آرمان؟
- آروم باش... تو بیمارستان دیدنش!
از نگرانی، پاهام شُل شد و داشتم می‌افتادم که خودمو بند صندلی کردم و آروم گفتم:
- چِش شده؟
آرمان فشار ریزی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #19
نوبت چهارمین نفر بود و انگار که ایرانی بود! در حال بررسی مدارکش بودم که صدای در اومد و با گفتن بفرمائید، شخص پشت در وارد شد. می‌دونستم همون کسی هست که مدارکش دستمه. همچنان سرم پایین بود و داشتم اطلاعاتش رو بررسی می‌کردم که با دیدن اسم سحر معتمد و پخش شدن عطری آشنا به سرعت سرمو بالا آوردم که شدیدا درد گرفت! دستمو پشت گردنم کشیدم تا از دردش کم بشه ولی چشمام فقط رو سحری بود که نسبت به یک سال پیش خیلی لاغرتر، ضعیف‌تر و رنگ‌پریده‌تر شده بود! چی به روز اون دخترِ شاد و رنگی اومده بود؟! نمی‌تونستم به چشمام اعتماد کنم!
اونم به اندازه من شگفت‌زده و ساکت بود. آروم به حرف اومدم:
- سحر!
ولی فرار کرد... مثل همیشه از من فرار کرد!
پشت سرش بلند شدم و تند حرکت کردم. اون بی‌توجه به من از پله‌های اضطراری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #20
دو روزی بود که تو خونه نشسته بودم و هیچ‌جایی نمی‌رفتم. نمی‌دونستم دلیل این کارم دقیقا چیه ولی یه چیزو خیلی خوب می‌دونستم که این تنهایی و دور بودن از اجتماع فعلا لازمه...
این انزوایی که درگیرش شده بودم حتی عسل رو هم متعجب کرده بود. بیخیال مشغول چای خوردنم شدم که صدای تلفنم بلند شد به سمتش رفتم و با دیدن اسم آرمان که دیشب سیوش کرده بودم، در برقراری تماس مردد شدم اما در نهایت دلو زدم به دریا و جواب دادم:
- سلام.
- به سلام سحرخانممم؛ چطوری شما؟!
- خوبم تو خوبی آرمان؟
- خوبم قربونت. سحرجان میشه همو ببینیم؟
گیج گفتم:
- واسه چی؟!
- واسه اینکه حرف بزنیم.
- حتما اصلان همه چیزو بهت گفته درسته؟
- آره ولی ربطی به اون نداره...
بعد از کمی گفت:
- راجب عسله!
کنجکاو حرفشو تایید کردم.
- اوکی آدرسو ساعتو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا