متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فراز مرگ | عسل نجف قلی زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asal_Ngz
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 4,080
  • کاربران تگ شده هیچ

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #21
سوالی که ذهنمو درگیرکرده بود رو به زبون آوردم:
- پس آرمان کجاست؟
- اینا همش نقشه من بود برای اینکه بتونم این خانم موشه رو به چنگ بیارم و دو کلام باهاش صحبت کنم.
به این تشبیهش لبخندی زدم تا اینکه سفارشارو آوردن و مشغول خوردن قهوه‌ام شدم. در همین حین اصلان گفت:
- می‌خواستم راجب به چیزی باهات صحبت کنم.
- اصلان خواهش میکنم اون مسئله رو فراموش کن من اصلا تو شرایط خوبی نیستم!
پوزخند تلخی زدو گفت:
- تو خودت تونستی عشق اون پسره‌رو فراموش کنی؟! ببین به خاطرش به چه حالو روز افتادی!
نگاهمو به خودم سوق دادم و بعد مجدد تو چشاش نگاه کردم که باز پوزخندی زد و گفت:
- یعنی انقدر براش مهم بودی؟
نفس عمیقی کشیدو ادامه داد:
- ببین! نمی‌خوام برای گذشته‌ات سرزنشت کنم... چون در هر صورت انتخاب خودت بوده و به من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #22
حالم بهتر شده بود چون می‌دونستم دیگه اصلان منو بخشیده و این باعث شده بود که وجدانم آسوده باشه. با همین حال خوب چندروزی رو سر کردم تا اینکه باز یه چیزی مثل طوفان وارد زندگیم شد و فهمیدم انگار خوشی به من نیومده! تصمیم گرفتم با همون حس خوب برم تو شهر یه دوری بزنم در نتیجه بعد از تعویض لباسام، درب خونه رو باز کردم که با دیدن شخص رو به روم به چشمام شک کردم. فرهاد؟ خودش بود؟! عجیبه بگم هنوزم برام جذاب بود؟ اما الان با اون چشای سردو بی‌روحش بیشتر از هرچیزی ترسناک شده. اومده بود جلوی درب خونه‌ام ولی نباید اینجارو یاد می‌گرفت. با افکار پریشان مغزم سرو کله میزدم که با ضربه‌ای به سینه‌ام، باعث شد از جلوی در برم کنار. وارد شد و نگاهی به اطراف کرد. یه ابروشو بالابرد و گفت:
- نه می‌بینم هنوزم امیدواری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #23
عسل با چشمای درشت و صدای لرزونش گفت:
- یعنی چی؟! مگه الکیه؟ نترس سحر.
- نمی‌شه تو نبودی که ببینیش عسل.
- من میگم یه کاری کنیم... .
- چی؟!
- فعلاً پاشو آماده شو تا دیر نرسیم به مهمونی، بهت میگم.
سری تکون دادم و وارد سرویس بهداشتی شدم. بعد از اینکه آبی به صورتم زدم دوباره سعی کردم با رنگای آرایشی صورتمو از حالت قبلیش دربیارم. بعد هم با پوشیدن کت چرم مشکیم رو همون لباسام از اتاقم خارج شدم. تو کل راه باز هم عسل حرفی از نقشه‌ی توی سرش نزد منم بحثو کش ندادم‌. عسل خواست زنگ بزنه که اصلان سریع رسید و درو باز کردم با تعجب سلامی کرد و گفت:
- شما برین داخل طبق معمول منه بدبخت باید برم براشون نوشیدنی بگیرم.
لبخندی زدیم و وارد شدیم. با سلام بلند عسل تقریبا همه‌ی سرا به سمت ما برگشت. به جز چندنفر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #24
آرمان با حیرت گفت:
- بی چشمو رو، من به تو غذا ندادم؟
مهرداد الکی با چشمکی گفت:
- هیش داداش دارم ازت محافظت میکنم مثلا.
به حالت عادیش برگشت، سرشو برگردوند سمت جمع و گفت:
- داشتم می‌گفتم...
میعاد از آشپزخونه گفت:
- ساکت، پاشین غذا آماده‌اس.
هممون مطیعانه بلند شدیم و رفتیم دور میز، غذاهای خونگی بودن. زرشک پلو و قرمه سبزی. هممون متعجب به آرمان نگاه کردیم و من گفتم:
- آرمان اینا کاره توئه؟!
آرمان گفت:
- نچ کاره میعاده.
باز همه‌ی سرا متعجب سمت میعاد چرخید. اما اون بی‌تفاوت مشغول خوردن شد وگفت:
- می‌خواید منو همینطوری نگاه کنید؟
همین حرف باعث شد هرکی با غذاش مشغول شه. اصلا فکر نمی‌کردم یه پسر بتونه انقدر لذیذ یه غذارو آماده کنه! بعد از غذا منو عسل رفتیم کنجی نشستیم آروم بهش گفتم:
- نقشه‌ات چیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #25
عسل خنده‌ی بلندی سر داد و با حرکت دستش حرفامو تایید کرد.
سه روز بعد...
تو اوج خوابم بودم که با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. ضربان قابم رفته بود بالا و کنترل شرایطم برام سخت بود. دست خودم نبود از وقتی اون تهدیدارو پشت گوشی شنیدم به هر تماسی واکنش نشون میدم. گوشیو برداشتم و بعد از دیدن اسم اصلان، نفس عمیقی کشیدم تا بلکه یکم قلبم آروم شه و بعد پاسخ دادم.
- سلام.
- سلام سحر خوبی؟
- خوبم خودت خوبی؟
مشکوک گفت:
- آره... چرا صدات میلرزه؟!
لعنت به این ضعفم که خیلی زود همه‌رو متوجه خودش میکنه. سعی کردم آروم‌تر باشم و گفتم:
- صدام؟ نه بابا چیزی نیست.
اصلان دیگه بحثو کش نداد و گفت:
- سحر میتونی بیای شرکت؟
- واسه چی؟
- بیا کارِت دارم.
- باشه فقط تا آماده شم و بیام طول میکشه مشکلی نداره؟
- نه عزیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #26
اصلان از جاش بلند شد و بعد از خوش‌آمدگویی گفت:
- چی می‌خوری سحرجان؟
- قهوه لطفا.
- حتما.
تلفن روی میزشو برداشت و بعد از سفارش دوتا قهوه اومد نشست رو‌به‌روم. کنجکاو گفتم:
- اصلان چیکار داری باهام که این وقت صبح منو کشوندی اینجا؟
- می‌خوام بهت پیشنهاد کار بدم ناراحتی؟
خوشحال گفتم:
- چه کاری؟
- تو چه کاره‌ای؟
- اوم...مهندس عمران.
- اینجا به نظرت چیکار می‌تونی بکنی؟
گیج نگاش کردم که خودش دیگه به حرف اومد:
- تو چطور مهندسی قبول شدی؟ آی‌کیوت زیر صفره نچ‌نچ.
خودشم به این حرف خندید.
کیفمو برداشتم و ضربه‌ی محکمی بهش زدم که همون موقع آقای سن بالایی با دوتا قهوه تو دستش از راه رسید. سعی کردم خودمو جمع‌و‌جور کنم و مثل دخترای خوب بشینم تا قهوه‌ها رو بذاره و بره. بعد از گذاشتن قهوه‌ها نگاه شیطونی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #27
دختری که لاغرتر بود و چشمای آبی و موی بوری هم داشت، گفت:
- منم دنیزم‌. بیست و سه سالمه و از بچگی اینجا بزرگ شدم ولی پدرم ایرانیه و مادرم ترکی. فارسی هم از بابام یاد گرفتم.
به منشی شرکت که یه دختر ساده با چشمای عسلی و چهره‌ای کاملا جذاب بود، نگاهی کردم و گفتم:
شما چطور عزیزم؟
- منم لعیا هستم. بیست و هشت سالمه و دقیقا هشت سالی هست که ترکیه زندگی می‌کنم.
متعجب گفتم:
- وای اصلا بهت نمی‌خوره سنت انقدر باشه ماشالله. چندساله تو این شرکتی؟
لبخند شیرینی زد و گفت:
- فدات شم لطف داری. هفت سالی میشه تو این شرکت کار می‌کنم.
با تعجب گفتم:
- پس قدیمی این شرکتی!
- آره.
بعد از اینکه کاملا باهم آشنا شدیم دیگه هرکی رفت سراغ کار خودش و منم بی حرف اضافه خودمو مشغول کارایی که بهم سپرده شد کردم. ساعت کاریم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #28
سرمو به سمت آشپزخونه کج کردمو گفتم:
- هومم...حالا غذا چی داریم؟
ضربه‌ای تو سرش زد و گفت:
- سیب‌زمینیا سوخت.
خنده‌ای به این هول بودنش کردم. غذامون نسوخت ولی انقدر تا پایان شب سر‌به‌سرش گذاشتم که اگه می‌تونست منو از پنجره پرت می‌کرد بیرون‌.
صبح مثل سحر سابق به موقع بیدار شدم. بعد از خوردن صبحانه با عسل، راهی شرکت شدم و بهش گفتم:
- عسل میشه برگشتنی بیای دنبالم؟
- ساعت چندکارِت تموم میشه؟
- هفتو نیم.
- اوکیه برو عشقم...بابای.
با خوشحالی وارد شرکت شدم.
فرهاد
تو اتاقم درگیر طرح جدید بودم که در زدن.
- بفرمایید.
سعید رفیق قدیمیم وارد شد. از چهره‌اش مشخص بود خبر خوبی برام نداره پس خودم به حرف اومدم:
- سعید چیشده؟
هی دست‌دست می‌کرد.
- سعید اعصابمو به‌هم نریز سریع بگو چیشده!
- داداش اون طرحو یادته؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #29
انقدر فکر کردم که دیگه داشتم به مرز دیوونگی می‌رسیدم واسه همین تصمیم گرفتم سریع از شرکت بزنم بیرون تا حداقل اونجا اشتباهی ازم سر نزنه و آبروم نره. با منشی هماهنگ کردمو داشتم از شرکت بیرون می‌رفتم که سعید رسید بهم و گفت:
- کجا داری میری داداش؟
- دارم میرم یه دوری بزنم بعدم برم خونه واقعا نمی‌تونم اینجا بمونم.
- کار دست خودت ندیا.
- نگران نباش.
دستی به یقه پیراهنم کشیدمو گفتم:
- بچه هارو امروز زود مرخص کن.
بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشم وارد آسانسور شدم و رفتم پارکینگ.
با ماشین داشتم از پارکینگ خارج می‌شدم که همون لحظه یه ماشین پیچید جلوم سریع ترمز کردم. بلافاصله پیاده شدم که دیدم راننده مقابل هم پیاده شد. با دیدنش دستامو محکم مشت کردم می‌دونستم الان حتما صورتم قرمز شده و رگای گردنو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #30
دیگه کنترل صدام دست خودم نبود وفریاد زدم:
- چون گرون تموم شد برام. چون از اعتمادم ضربه سنگینی خوردم. چون فهمیدم یه مشت عوضی و بی خاصیت دورمن فهمیدیی؟ همینو می‌خواستی بشنوی؟
سعید شونه‌ام رو گرفت که دادزدم سرش:
- دست به من نزن سعید با این کارِت بدتر میری رو مخم.
سعید درحالی که سعی داشت آرومم کنه گفت:
- باشه داداش تو فقط آروم باش.کل شرکتو به هم ریختی امروز.
- برو بچه هارو مرخص کن سریع!
بدون حرف اضافه از اتاق خارج شد. ثنا اومد جلو و گفت:
- فرهاد من خیلی خوب درکت می‌کنم ولی نباید انقدر پر سر و صدا کار کنی چون اینطورفقط به ضرر خودت میشه.
- نمیشه ثنا! تو میدونی ما چقدر تلاش کردیم برای اون طرح. تو میدونی که همکاری با اونا می‌تونست خیلی برای شرکتمون سودمند باشه. تو میدونی اون طرح به نام یکی غیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal_Ngz

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا