متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فراز مرگ | عسل نجف قلی زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asal_Ngz
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 4,080
  • کاربران تگ شده هیچ

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #31
- شایدم واقعیتو میگه.
عصبی گفتم:
- دوربین مداربسته ، ساعته خروجش، ایناس که واقعیته نه حرفای اون!
دیگه نخواستم بمونم تا حرفای همیشگیه سعیدو بشنوم در نتیجه با گفتن یه شب بخیر به سمت اتاق رفتم تا کمی هم شده بتونم استراحت کنم. نصف شب با درد بدی از خواب بیدار شدم به خاطر دعوا تموم تنم درد می‌کرد. رفتم پایین یه مسکن خوردم وسریع برگشتم تو اتاقم. عادت داشتم وقتی که از خواب می‌پریدم تا چندساعت نمی‌تونستم دوباره بخوابم واسه همین رفتم تو بالکن تا یه هوایی بخورم. با برخورد نور خورشید به چشمم از خواب بیدار شدم. نمی‌دونستم کِی خوابم برده بود از جام بلند شدم و به دنبال سعید گشتم ولی نبود منم فکر کردم رفته شرکت واسه همین زنگ زدم به ثنا:
- سلام.
- عه سلام فرهاد.
- اگه میتونی الان بیا خونه سعید.
- چرا؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #32
- سوال منم همینه دقیقا.
زینب گفت:
- پاشین بریم ببینیم چه خبره.
حرفشو تایید کردیم و همه با هم به سمت اتاقی که جلسه توش برگزار می‌شد حرکت کردیم. مشغول کنجکاوی بودیم که اصلان وارد شد همه به احترامش بلند شدیم اونم با گفتن:
- بفرمایید.
در راس میز جا گرفت‌. محمد یکی از کارمندای شرکت به حرف اومد:
- رئیس ما که تازه جلسه داشتیم، موضوع این جلسه چیه؟
اصلان جدی شروع کرد:
- یه خبری به دستم رسیده که میتونه پله ترقی برای کل شرکت باشه.
همه کنجکاو و هیجان زده بهش خیره بودیم که ادامه داد:
- قراره عابد یکی از بزرگترین تاجرای دبی بیاد استانبول مثل اینکه تعریف شرکتای اینجا خیلی به گوشش خورده و حالا قصد داره با ما و چندتا شرکت دیگه صحبتی داشته باشه و در نهایت هرکی طرح و رزومه بهتری بهش ارائه بده، با همون شرکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #33
همه خوشحال سری تکون دادیم و مشغول شدیم تا بتونیم بهترین رو طراحی کنیم.
بالاخره بعد از گذشت سه هفته کار ما تموم شد. همه با ذوق خیره به طرح بودیم و هی ازش تعریف می‌کردیم. لعیا گفت:
- وای بچه ها دمتون گرم عالی شدهه من برم به رئیس خبر بدم بیاد.
چند دقیقه بعد اصلان وارد اتاق شد و کنجکاو گفت:
- شنیدم کارو تموم کردین!
مصطفی گفت:
- بله رئیس اینم از شاهکارمون.
و با دست به طرح اشاره کرد. اصلان خیلی جدی به طرح خیره شد. دور میز می‌چرخید و ریز به ریز نکات رو بررسی می‌کرد. همه با استرس دنبالش می‌کردیم که یهو گفت:
- این عالیی شده!
همه همدیگه‌رو بغل کردیم‌. همینطور تو شادیامون غرق بودیم که اصلان گفت:
- یکی از شماها باید نماینده شه تا روز صحبتم با عابد، حضور داشته باشه و جای جای طرحو براش توضیح بده که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #34
بعد از گفتن این حرف خیره به چشمام شد نمی‌دونم چرا ولی انگار نگاهش اضطرابی بهم وارد کرد. منم با لبخندی مصنوعی سری تکون دادم و باهاش دست دادم اما سریع دستمو کشیدم تا گرمای دستش و نگاه خیره‌اش بیش از این به اضطرابم دامن نزنه‌. اصلان اما با لبخند مشغول صحبت با عابد شد‌. از بحثشون خسته شده بودم کم‌کم که اصلان گفت:
- سحر جان شروع کن.
سری تکون دادم و شروع به توضیح دادن راجب نقشه و ایده‌هایی که داریم کردم. بعد از هر قسمت صبر می‌کردم تا مترجم عابد براش ترجمه کنه و بعد ادامه می‌دادم. بالاخره تموم شد و عابد گفت:
- عالیه با شما قرارداد می‌بندیم.
منو اصلان با ذوق به هم نگاه کردیم اما سعی کردیم جلوی عابد چیزی بروز ندیم چون درست نبود‌. بعد از خروج عابد از شرکت با هیجان بلند شدیم تا بریم با بچه ها خبر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #35
با عصبانیت گفتم:
- بچه ها مغزمو بیشتر از این درگیر نکنید لطفاً!
زینب گفت:
- نگران نباش سحر اینطور که گفتی رئیس هم هواتو داری پس جای نگرانی نیست.
سری تکون دادم و به زور خودمو مشغول کردم. نخواستم به اصلان بگم که چیزی از ماجرا می‌دونم در نتیجه سکوت کردم.
امروز با سحر و بقیه دوستامون یه قرار گذاشتیم تا بریم کافه و چندساعتی کناره هم باشیم واسه همین سریع رفتم اتاق اصلان و گفتم:
-رئیس من امروز باید زودتر برم مشکلی نداره؟
- نه عیبی نداره فقط خدایی نکرده مشکلی که پیش نیومده؟
- نه یه دورهمی ساده‌اس.
لبخندی زد و گفت:
- چون خیلی زحمت کشیدی این مدت و صادق بودی اوکیه برو.
متقابلاً لبخندی زوم و بعد خداحافظی با اصلان و بقیه بچه ها از شرکت خارج شدم. سر خیابون منتظر عسل بودم که ماشین مشکی جلوم توقف کرد‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #36
- با من چیکار داری؟!
چرخی دورم زد و گفت:
- خودتو میخوام.
- ولی ما بهت اعتماد کردیم.
مترجم حرفمو بهش گفت که پوزخندی زد و گفت:
- هر اعتمادی تاوان داره!
تموم خاطره‌های تلخم جلو چشمم اومد. با چشمای اشکیم به نشونه‌ی تاکید حرفش سری تکون دادم. همه متعجب به حالو اوضاعم نگاه می‌کردن. چقدر بدبخت شده بودم که رفتارم باعث ایجاد حس ترحم آدمای منفور زندگیم می‌شد! تلفن عابد زنگ خورد و مشغول صحبت شد. وسطای صحبت بود که نگاهشو بهم دوخت و با لبخندی که برای من از هزارتا فحش بدتر بود گفت:
- نعم(بله)!
از ترس قدمی عقب برداشتم. بعد از قطع تماسش چیزی به بادیگارد کنارش گفت و رفت. به اون مردی که از اول تو اتاق بود و به فارسی مسلط بود التماس‌وار گفتم:
-اینا چیکار دارن باهام؟ خواهش میکنم بهم بگو.
- هیچی باید بری برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #37
***
یک هفته قبل
میعاد
بی‌حوصله وارد خونه شدم. نگاهی به چشمای اشکی عسل انداختم و گفتم:
- چیشده؟!
عسل که تازه متوجه اومدنم شده بود، سریع به سمتم اومد و گفت:
- داداش سحر... سحرو پیدا کن.
برای لحظه‌ای نفس کشیدن رو فراموش کردم. به حالت بی‌تفاوتیم برگشتم ولی فقط خودم می‌دونستم درونم چه آشوبیه! با همون چهره خنثی گفتم:
- چه اتفاقی براش افتاده؟
اصلان گفت:
- سحرو دزدید!
صدامو بالا بردم:
- کیی؟
- نمی‌دونم میعاد بخدا نمی‌دونم.
- یعنی چی؟ اون تو شرکت تو بود مگه میشه یهو غیبش بزنه؟
- حالا که شده.
عسل التماس‌وار گفت:
- داداش تروخدا سحرو پیداش کن. اون امانته!
آرمان جلو اومد تا عسلو آروم کنه. منم گفتم:
- به کسی شک ندارید؟
اصلان یکم فکر کرد و گفت:
- عابد... عابد رو سحر چشم داشت. عوضییی!
با عصبانیت غریدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #38
سرهنگ گفت:
- تحقیقاتو انجام دادی؟
- بله قربان... عابد فردا شب تو عمارتش یه مهمونی بزرگ داره.
- از کجا متوجه شدین؟
- یکی از اعضاشو تونستیم قبل از ورود به عمارت دستگیر کنیم و این اطلاعاتو ازش گرفتیم.
- عالیه.
همون لحظه کریم وارد شد و گفت:
- قربان اون دختر هم قراره تو مهمونی حضور داشته باشه ولی...
اعصابم ریخت به هم:
- ولی چی؟!
- به عنوان همراه عابد.
نمی‌دونستم خوشحال باشم از اینکه فکر مزخرف تو ذهنم واقعی نشد یا ناراحت باشم از اینکه همراه اون مرتیکه کثیف شده! سرهنگ گفت:
- بهترین کار اینه فردا وسط مهمونی بریم و همه‌رو دستگیر کنیم.
عصبی گفتم:
- اما قربان این مهمونی اجباری برای اون دختر مشخصه پایان خوبی نداره.
- میعاد اتفاقی پیش نمیاد! به موقع می‌رسیم.
- قربان...
- میعاد تو که انقدر ترسو نبودی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #39
- باشه.
بالاخره روز ماموریت فرا رسید. همه‌ی بچه ها با لباسای ضد گلوله دور تا دور عمارت رو محاصره کرده و منتظر دستوره من برای حمله بودن. منم لباس همون پسری که دستیگر کرده بودیم رو پوشیدم و بچه های گروه هم با گریم کاری کردن که دقیقا مثل خودش شم. چون تقریبا هم وزن وهیکل بودیم بهترین انتخاب برای جایگزینش من بودم. به عنوان بادیگار عابد وارد عمارت شدم کلی زوج اونجا جمع شده بودن به نظر آدمای خیلی محترم و شیکی می‌اومدن اما پرونده تک‌تکشون رو بررسی کردم و خوب می‌دونستم چا کارایی از دستشون برمیاد! همینطور با نفرت به جمع حاضر نگاه می‌کردم که عابد به تندی گفت:
- کجایی تو؟
چون به عربی تسلط داشتم ماجرای دروغی که از قبل آماده کرده بودیم رو تحویلش دادم که گفت:
- باشه برو یه سری به اون دختره بزن و بیارش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #40
باهم از پله‌ها پایین رفتیم، عابد جلو اومد و با افتخار به عربی گفت:
- دوستان معرفی میکنم همسرم سحر!
همه یکی یکی جلو اومدن و به عابدو سحر تبریک گفتن‌. به وضوح می‌دیدم که چقدر چهره سحر توهم رفته بود ولی مجبور بود که در کنار عابد بمونه اینو از فشاری که عابد به دست سحر وارد می‌کرد هم کاملاً می‌شد فهمید‌! در کنار هم رو کاناپه‌ای جا گرفتن که سحر حرصی گفت:
- دستمو شکستی!
عابد نگاهی به من و اشاره‌ای به سحر کرد و به عربی گفت:
- چی میگه؟!
براش ترجمه کردم. انگار که از اذیت کردن این دختر لذت می‌برد که با لبخند فشار دستشو بیشتر کرد! این مرد واقعاً مریض بود. همینطور به جمعیت نگاه می‌کردم که با صدا زدن یکی از آدمای عابد توجهم بهش جمع شد و سمتش رفتم.
- چیشده؟
- همه تو زیرزمین جمع شدن منتظر آقا هستن تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا