نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

مباحث متفرقه پیدا کردن رمان‌های بی‌نام

baraan

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
1
پسندها
3
امتیازها
0
  • #141
سلااام.من ی رمانی رو قبلا خونده بودم.اسم شخصیته رو یادم نیس.از اینجا شروع میشد که دختر فکر میکرد پسره بهش نامردی کرده واسه انتقام از خانواده اش و مجبور میشه با اون پسره ازدواج کنه و بعد از میفهمه که همچین چیزی نبوده...بعد کم کم عاشق پسره میشد و فلان
پسره ی بابای معتاد خلاف کار داشت که همش خانواده اشو اذیت میکرد و اینا.
خانواده دختره هم خیلی چادری و اینا بودن
ببخشید با این وضع توضیح دادنم
اسم شخصیت مردش فکر کنم داوود یا همچین چیزی بود شاید...
اگه اسمشو میدونین بگین لطفااا
 

Morva

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
8
پسندها
26
امتیازها
33
  • #142

Morva

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
8
پسندها
26
امتیازها
33
  • #143
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Morva

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
8
پسندها
26
امتیازها
33
  • #144
رمان حوای من!
پسره زنش مریض بود و بچش که بدنیا میاد می‌میره و بعد از چندوقت عشق قدیمش رو پیدا می‌کنه، اما دختره به خاطر حادثه‌ای فراموشی گرفته و در آخر با هم ازدواج میکنن
مچکر
 

Ghazal Mohammadi

نویسنده افتخاری
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,661
پسندها
14,712
امتیازها
35,373
مدال‌ها
22
  • #145
یه رمانی بود دقیق یادم نیس ولی دختره از اون دختر سرکشا بود که هیچکس حریفش نبود یه بارم اتاقشو دراومد رنگ مشکی زد عین این خونه های ارواح یه طناب دارم وصل کرد بالا سقف اتاقش یه داداشم داشت این دختره هم عاشق داداش دوستش میشه بعد با یه دختری چادری دوست میشه میرن یه موسسه ای که داخلش موسیقی و چیزای هنری تدریس میشد دختره هم متحول میشه از این رو به اون رو میشه به داداش دوستش هم میگه دوستش داره ولی داداش دوستش میزنه زیر ذوقش دیگه هیچی دختره چادری میشه و همین حرفا دیگه
لطفا اگه کسی اسم رمان رو میدونه بگه خیلی دنبالشم
یک بار نگاهم کن جلد اول
برایم از عشق بگو جلد دوم
 
امضا : Ghazal Mohammadi

Yekta.rostami

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
58
پسندها
294
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
  • #146
سلام دنبال یه رمان میگردم که نصفه خوندمش و الان اسمش یادم نیس
دختره توی پاسگاه یا یه همچین چیزی که مال باباش،بود کار میکرد (دکتر بود) اونجا با یه پسری اشنا میشه که زندانی بوده و تصمیم میگره فراریش بده
یعنی تو فرارش بهش کمک کنه
 

Mobinaebm

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
16
امتیازها
40
  • #147
یه رمان بود بین گذشته و قدیم بود که تو زمان قدیم دختر سرایدار و پسر صاحبخونه عاشق همن که این پسر و داداشش که ساکتر و جدی تر عاشق دخترن و یه شب که دختروپسر قرار گذاشتن داداش دختر اونا رو می بینه و اتفاقی تو دعوا پسر رو می کشه و دختر مجبور میشه با پسر ساکته ازدواج کرد حالا بعد ها فرار میکنه پسرش میمونه پیش شوهرش تا زمان آینده که موضوع ایناست و بچه هاشون اسم اون دوتا داداشا بهزاد بهنام بود فکر کنم
لطفا اگه اسمشو می دونید بگید
 

SkhMahsa

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
26
پسندها
58
امتیازها
90
مدال‌ها
2
  • #148
سلااام.من ی رمانی رو قبلا خونده بودم.اسم شخصیته رو یادم نیس.از اینجا شروع میشد که دختر فکر میکرد پسره بهش نامردی کرده واسه انتقام از خانواده اش و مجبور میشه با اون پسره ازدواج کنه و بعد از میفهمه که همچین چیزی نبوده...بعد کم کم عاشق پسره میشد و فلان
پسره ی بابای معتاد خلاف کار داشت که همش خانواده اشو اذیت میکرد و اینا.
خانواده دختره هم خیلی چادری و اینا بودن
ببخشید با این وضع توضیح دادنم
اسم شخصیت مردش فکر کنم داوود یا همچین چیزی بود شاید...
اگه اسمشو میدونین بگین لطفااا
رمان تقابل
 

BlaCkfloWeR

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
976
پسندها
14,830
امتیازها
37,073
مدال‌ها
23
  • #149
سلام دنبال رمانی میگردم که دوسال پیش خوندم.
خلاصه:
دختری به اسم آوا از طرف خانواده ی خودش طرد میشه بخاطر اینکه لحظه ای به دنیا اومد که پدرش یعنی عزیز ترین پسر پدر بزرگش فوت کرد. می گفتن اون بد یومی میاره بخاطر همین همیشه اذیتش می کردن از کوچیکی ازش کار می کشیدن و حتی از دیدن مادرش هم محرومش می کردن تا اینکه دایی به بهانه ی یه سفر اون می خوابونه و تو جاده ای دور از روستای خودشون با کارت شناشنامه و مشخصات ولش می کنه. بعدش دختره بزرگ میشه و برای اینکه تو جامعه آسیب نبینه خودشو به شکل یه پسر در میاره که به چند نفر بدهکار میشه و از طرف همونا توی کوچه ی یک پسر پولدار چاقو می خوره. پسره هم دکتر بوده و می فهمه که اون دختره.
ببخشید طولانی شد اخه یه دور خوندمش ولی آخراش پیشم حذف شد
 
امضا : BlaCkfloWeR

mhtab

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
6
پسندها
20
امتیازها
33
  • #150
سلام دنبال رمانی میگردم که دوسال پیش خوندم.
خلاصه:
دختری به اسم آوا از طرف خانواده ی خودش طرد میشه بخاطر اینکه لحظه ای به دنیا اومد که پدرش یعنی عزیز ترین پسر پدر بزرگش فوت کرد. می گفتن اون بد یومی میاره بخاطر همین همیشه اذیتش می کردن از کوچیکی ازش کار می کشیدن و حتی از دیدن مادرش هم محرومش می کردن تا اینکه دایی به بهانه ی یه سفر اون می خوابونه و تو جاده ای دور از روستای خودشون با کارت شناشنامه و مشخصات ولش می کنه. بعدش دختره بزرگ میشه و برای اینکه تو جامعه آسیب نبینه خودشو به شکل یه پسر در میاره که به چند نفر بدهکار میشه و از طرف همونا توی کوچه ی یک پسر پولدار چاقو می خوره. پسره هم دکتر بوده و می فهمه که اون دختره.
ببخشید طولانی شد اخه یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
4,692
بازدیدها
2M
عقب
بالا