یه رمان بود که دختره میتونست ذهن ادمارو بخونه و فکر کنم با مادرش و خاهرش زندگی میکرد...یه روز یه اتفاقی میوفته و با یه پسر اشنا میشه که اونم میتونسته ذهن هارو بخونه ولی دختره نمیتونست ذهن پسررو بخونه و اینارو میدزدن و مببرن خارج از کشور فکر کنم و اموزششون میدن و دختترو مجبورش میکنن یه بچه مثل خودش به دنیا بیاره ...چند سال پیش خوندم اگر اسمشو میدونید معرفی کنید دوستان