متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قاتل سکه‌ای | سحر کاربر انجمن یک رمان

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #71
لبخند تلخی زد و سرش را به علامت تاکید حرفم تکان داد. تای ابرویی بالا داد و چهره‌اش بوی غم گرفت.
- وقتی فهمیدم دخترم دلشو باخته... خیلی حساس‌تر شدم. خیلی به امیر سخت گرفتم. اما وقتی فهمیدم هیچ مردی تو دنیا به اندازه امیر نمی‌تونه عاشق دیبا باشه، خیالم راحت شد. و وقتی مطمئن شدم امیر مجنون دیباست، که مشخص شد دیبا سرطان داره. امیر تا روز آخر امیدوار بود دیبا خوب میشه، دوباره سرپا میشه. دیبا با خنده رفت، همه لحظات خوبشو با امیر، زندگی کرد و لحظات بعدشم با امیر گذروند.
بغض سرهنگ، هنوز مغرور بود و سرسنگین. آخرین پک را زد و ته سیگار را انداخت و زیر کفش های مشکی گلی‌اش له کرد.
- امیر تو این چند ساله کم نکشید، از بیماری دیبا و خرج و مخارج سنگینش، از این علی بی‌فکر، از داغداری بیش از اندازه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #72
***
(حدود شش سال قبل، دوشنبه، اسفند ۱۳۹۶، تهران)

نشسته بودم. از لای نرده‌های پل هوایی به خیابان نگاه می‌کردم. خیابان با وجود اینکه شب از نیمه گذشته بود، هنوز شلوغ بود. البته تعجبی نداشت، چون دم عید بود.
کاپشن پاره‌ و نازکی به تن داشتم و از سرما می‌لرزیدم. خماری هم رعشه به اندامم انداخته بود. کلمات آخرین اس‌. ام‌. اس ملیکا جلوی چشمم رژه می‌رفتند.
- من هیچ وقت با یه معتاد ازدواج نمی‌کنم... دیگه مزاحمم نشو... دوشنبه قراره با مهبد عقد کنم... اگه دوستم داری دیگه سمتم نیا... تو حتی عرضه جمع کردن خودتم نداری.
راست می‌گفت. ملیکا کاملا حق داشت. زن احتیاج به مردی دارد که بتواند با خیال راحت به او تکیه کند. نه مردی که حتی آب دماغش را نمی‌توانست بالا بکشد.
اما من که داشتم ترک می‌کردم! مگه معتاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #73
- کل روز دنبالت گشتم. آخرش شمارتو دادم به بچه‌ها، اونا پیدا کردن. ولی باورم نمیشه اومدی بودی خودتو بکشی! مرتیکه خماری زده به سرت؟!
بلند شدم.
- تو و بچه ها غلط کردید با هفت پشتتون.
درد بدنم اصلا اجازه نمی‌داد بفهمم دارم چکار میکنم. گیج میزدم و تعادل نداشتم.
- جون خودمه، می‌خوام خودمو از جون محروم کنم... خلاص شم.
- ههه! خلاص شی! بدبخت تازه گرفتار میشی! فکر کردی اون دنیا برات فرش قرمز پهن کردن؟ بله درست فکر کردی. منتها فرش قرمز پهن کردن مستقیم به مقصد جهنم!
سعی میکردم تعادلم را حفظ کنم.
- اونشم باز به خودم مربوطه. من و خدای خودم با هم کنار میایم. هر عذابی بده، تحملش از عذاب این دنیا آسون تره. حداقل می‌دونم دردم برا مجازاته.
امیر دستی به صورتش کشید.
- رامین... تو یه هفتس پاکی! همیشه خماری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #74
***
احساس می‌کردم کسی مرا تکان می‌داد.
- آقا رامین؟ رامین خوبی؟! رامین؟!
سریع چشمانم باز شدند. گردنم خشک شده بود و فقط توانستم سرم را بلند کنم. آبادی بود.
- خدا لعنتت کنه رامین، فکر کردم طوریت شده! از شب فقط داریم سکته ناقص رد می‌کنیم.
چشمانم را مالیدم.
- چی شده مگه؟!
ناگهان مثل فنر پریدم.
- امیر... امیر طوریش شده؟
- نه بابا. هی دارم صدات می‌کنم. اصلا نشنیدی! ترسیدم طوریت شده باشه! آخه اینجا جای خوابیدنه تو این سرما؟
- نه من... من نخوابیده بودم!
به ساعت نقره‌ایم نگاهی انداختم. یا خدا! ساعت یک ظهر بود. من چطور این مدلی نشسته و مثل جنین جمع شده، روی کاشی سرد و سخت خوابم برده بود.
آبادی سری تکان داد.
- درک می‌کنم. شب خیلی سختی رو گذروندی. خدا به داد آقا علی برسه. به مادرشون گفتید؟
با حرص...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #75
نفس عمیقی کشید و دست به سینه تکیه داد.
- مأموریت چالوسیا یادته؟ همون که آخرش به درگیری کشید؟
- مگه میشه یادم بره. همون که تیر خوردم از شیب افتادم. هم دست راستم شکست هم پای راستم.
سر تکان داد.
- من شکستگی رو تجربه کردم، ولی تا حالا تیر میل نکردم! ولی بچه‌ها میگن یه درد تدریجی داره. اولش انگار نمی‌فهمی، بعد انگار کل اعصاب بدنت جمع میشن همون نقطه. یادمه وقتی تو هلی‌کوپتر می‌بردیمت تا برسونیمت بیمارستان، تو اصلا گریه نکردی! نه دادی، نه فریادی. آروم. با اینکه درد داشتی! من اون روز گفتم بابا این گریه بلد نیست! مگه میشه آدم وقتی درد داره گریه نکنه؟!
سر تکان دادم. به روبرو خیره شدم.
- چون می‌گفتم تهش مردنه. مردن خودم. عزیز کسی نیستم، پدر و مادر پیگیری ندارم، زن و بچه هم ندارم که بگم بعد من بیوه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا