- ارسالیها
- 617
- پسندها
- 7,283
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #71
لبخند تلخی زد و سرش را به علامت تاکید حرفم تکان داد. تای ابرویی بالا داد و چهرهاش بوی غم گرفت.
- وقتی فهمیدم دخترم دلشو باخته... خیلی حساستر شدم. خیلی به امیر سخت گرفتم. اما وقتی فهمیدم هیچ مردی تو دنیا به اندازه امیر نمیتونه عاشق دیبا باشه، خیالم راحت شد. و وقتی مطمئن شدم امیر مجنون دیباست، که مشخص شد دیبا سرطان داره. امیر تا روز آخر امیدوار بود دیبا خوب میشه، دوباره سرپا میشه. دیبا با خنده رفت، همه لحظات خوبشو با امیر، زندگی کرد و لحظات بعدشم با امیر گذروند.
بغض سرهنگ، هنوز مغرور بود و سرسنگین. آخرین پک را زد و ته سیگار را انداخت و زیر کفش های مشکی گلیاش له کرد.
- امیر تو این چند ساله کم نکشید، از بیماری دیبا و خرج و مخارج سنگینش، از این علی بیفکر، از داغداری بیش از اندازه...
- وقتی فهمیدم دخترم دلشو باخته... خیلی حساستر شدم. خیلی به امیر سخت گرفتم. اما وقتی فهمیدم هیچ مردی تو دنیا به اندازه امیر نمیتونه عاشق دیبا باشه، خیالم راحت شد. و وقتی مطمئن شدم امیر مجنون دیباست، که مشخص شد دیبا سرطان داره. امیر تا روز آخر امیدوار بود دیبا خوب میشه، دوباره سرپا میشه. دیبا با خنده رفت، همه لحظات خوبشو با امیر، زندگی کرد و لحظات بعدشم با امیر گذروند.
بغض سرهنگ، هنوز مغرور بود و سرسنگین. آخرین پک را زد و ته سیگار را انداخت و زیر کفش های مشکی گلیاش له کرد.
- امیر تو این چند ساله کم نکشید، از بیماری دیبا و خرج و مخارج سنگینش، از این علی بیفکر، از داغداری بیش از اندازه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.