• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قاتل سکه‌ای | سحر کاربر انجمن یک رمان

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
598
پسندها
6,988
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
می‌دانستم زور گفتن به او بی‌فایده است. چون نه از بازداشتگاه و حتی تنزل مقام ابایی ندارد.
- راه بیفت دنبالم. پوششم بده.
- چشم.
جلوتر رفتم و همان‌لحظه قبل داخل شدن، رامین توی گوش تک‌تیرانداز چیزی گفت و راه افتاد. چیزی نگفتم.
- اجازه بده من جلو برم. داری از راه اشتباهی میری. اونجا ختم میشه به سالن فوتسال.
ناچار قبول کردم و دنبالش راه افتادم. چراغ قوه را به دندان گرفت و وارد سالن تاریک شد. گذشت و گذشت، اتاق پینگ پنگ را گذشت و ناگهان ضربه محکمی به در رختکن زد. اتاق روشن بود، ولی کسی آنجا نبود. اسلحه را پایین آوردم. وضعیت اتاق اسفناک بود. از شدت استرس کم مانده بود خون از گوش و چشمم فوران کند.
گوشه اتاق یک آینه بلند شکسته ولو بود. با یک صندلی خالی. سمت آینه رفتم. میشد حدس زد تکه های براقی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
598
پسندها
6,988
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
اسلحه را تهدید وار سمت من گرفت.
- چطوری سرگرد؟ خیلی وقته ندیدمت. یه ده دوازده ساعتی میشه! تو منو ندیدی؟ نه.
زبانم از دیدن این صحنه بند آمده بود. همه‌اش بازی بود. همه‌اش نقشه بود برای کشاندن من به اینجا. عمدا خودش اجازه داده بود امیر رد بگذارد. عمدا کار را به اینجا کشانده بود. رامین پشت سر من بود، اما می‌توانستم حدس بزنم الان در چه وضعیتی است. صدای گلنگدن کلت آمد. رامین گفت:
- آشغال ولش کن. همین الان.
ماهان دوباره کلت را روی سر امیر گذاشت.
- حتما. بعد متلاشی کردن مغزش این کارو میکنم! بذارش زمین رفیق شفیق! البته اگه جون رفیقت برات مهمه!
می‌توانستم لرزیدن رامین از سر خشم و ترس را بخوبی حس کنم.
- بذااارش زمین!
آرام و با صدایی که التماس از آن می‌بارید گفتم:
- رامین بذارش زمین.
زیر لب کثافط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
598
پسندها
6,988
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
چشمانش نیمه باز بود و سرفه می‌کرد. نفسش بالا نمی‌آمد. رامین مدام امیر را صدا می‌زد. اما او نمی‌شنید‌. با صدای بلندی گفتم:
- ماهان چی میخوای؟ دقیقاً بگو چی می‌خوای؟ چیکار کنم ولش کنی؟
هیچ چیزی نگفت! اصلا انگار تو باغ نبود. همانطور نگاه می‌کرد. باز هم شروع کرد خاطره تعریف کردن! برایم عجیب بود که چرا نگران نیست! نگران اینکه کل سالن محاصره است و راه فراری ندارد.
- یادته سرگرد؟ بچگیامون تو مدرسه یادته؟ همون موقع هم من همیشه به تو می‌باختم. تو نمره، تو بازی، از همه لحاظ! بزرگ شدیم، حتی تو دزد و پلیس بازیم من به تو باختم. اما این بار بهت نمی‌بازم! نه بهت نمی‌بازم!
هنوز هم عقده بچگی‌مان را داشت.
- همین الان بی‌سیم بزن و بگو نیروهات از دور سالن متفرق شن. الااان!
و این آخرین شانس ما بود. که رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
598
پسندها
6,988
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
گفتم:
- بسه!
بی توقف ادامه داد:
- یادته وقتی بهت زنگ زد گفت نباید اونجا باشی؟ چون می‌دونست قرار نیست زنده از اون ساختمان بره بیرون!
با صدای بلندتر گفتم:
- بسهه!
- چقدر صورتش داغون شد؟ بین همه شما، بهزاد خوش قیافه‌تر بود! چقدر صورتش له شده بود که جرأت نکردی به خانوادت حقیقتو بگی؟
این‌بار عصبانی شدم و داد زدم:
- آشغال عوضی بسههههههه!
اما ای کاش داد نمی‌زدم. چون او به چیزی که می‌خواست رسید. هم‌نوای من فریاد زد.
- سر من داد نزن!
و چاقویی که زیر گلوی امیر گذاشته بود را محکم توی بازوی راست امیر فرو کرد. فریاد رامین هوا رفت.
- نهههههههههه!
همان لحظه امیر چنان دادی از درد کشید که روح از تن من جدا شد. از شدت درد خم شد، سرفه می‌کرد. می‌‌لرزید و بی‌تاب مثل ماری زخمی تقلا می‌کرد. برادرم داشت جلوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 13)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا