متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قاتل سکه‌ای | سحر کاربر انجمن یک رمان

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #61
می‌دانستم زور گفتن به او بی‌فایده است. چون نه از بازداشتگاه و حتی تنزل مقام ابایی ندارد.
- راه بیفت دنبالم. پوششم بده.
- چشم.
جلوتر رفتم و همان‌لحظه قبل داخل شدن، رامین توی گوش تک‌تیرانداز چیزی گفت و راه افتاد. چیزی نگفتم.
- اجازه بده من جلو برم. داری از راه اشتباهی میری. اونجا ختم میشه به سالن فوتسال.
ناچار قبول کردم و دنبالش راه افتادم. چراغ قوه را به دندان گرفت و وارد سالن تاریک شد. گذشت و گذشت، اتاق پینگ پنگ را گذشت و ناگهان ضربه محکمی به در رختکن زد. اتاق روشن بود، ولی کسی آنجا نبود. اسلحه را پایین آوردم. وضعیت اتاق اسفناک بود. از شدت استرس کم مانده بود خون از گوش و چشمم فوران کند.
گوشه اتاق یک آینه بلند شکسته ولو بود. با یک صندلی خالی. سمت آینه رفتم. میشد حدس زد تکه های براقی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #62
اسلحه را تهدید وار سمت من گرفت.
- چطوری سرگرد؟ خیلی وقته ندیدمت. یه ده دوازده ساعتی میشه! تو منو ندیدی؟ نه.
زبانم از دیدن این صحنه بند آمده بود. همه‌اش بازی بود. همه‌اش نقشه بود برای کشاندن من به اینجا. عمدا خودش اجازه داده بود امیر رد بگذارد. عمدا کار را به اینجا کشانده بود. رامین پشت سر من بود، اما می‌توانستم حدس بزنم الان در چه وضعیتی است. صدای گلنگدن کلت آمد. رامین گفت:
- آشغال ولش کن. همین الان.
ماهان دوباره کلت را روی سر امیر گذاشت.
- حتما. بعد متلاشی کردن مغزش این کارو میکنم! بذارش زمین رفیق شفیق! البته اگه جون رفیقت برات مهمه!
می‌توانستم لرزیدن رامین از سر خشم و ترس را بخوبی حس کنم.
- بذااارش زمین!
آرام و با صدایی که التماس از آن می‌بارید گفتم:
- رامین بذارش زمین.
زیر لب کثافط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #63
چشمانش نیمه باز بود و سرفه می‌کرد. نفسش بالا نمی‌آمد. رامین مدام امیر را صدا می‌زد. اما او نمی‌شنید‌. با صدای بلندی گفتم:
- ماهان چی میخوای؟ دقیقاً بگو چی می‌خوای؟ چیکار کنم ولش کنی؟
هیچ چیزی نگفت! اصلا انگار تو باغ نبود. همانطور نگاه می‌کرد. باز هم شروع کرد خاطره تعریف کردن! برایم عجیب بود که چرا نگران نیست! نگران اینکه کل سالن محاصره است و راه فراری ندارد.
- یادته سرگرد؟ بچگیامون تو مدرسه یادته؟ همون موقع هم من همیشه به تو می‌باختم. تو نمره، تو بازی، از همه لحاظ! بزرگ شدیم، حتی تو دزد و پلیس بازیم من به تو باختم. اما این بار بهت نمی‌بازم! نه بهت نمی‌بازم!
هنوز هم عقده بچگی‌مان را داشت.
- همین الان بی‌سیم بزن و بگو نیروهات از دور سالن متفرق شن. الااان!
و این آخرین شانس ما بود. که رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #64
گفتم:
- بسه!
بی توقف ادامه داد:
- یادته وقتی بهت زنگ زد گفت نباید اونجا باشی؟ چون می‌دونست قرار نیست زنده از اون ساختمان بره بیرون!
با صدای بلندتر گفتم:
- بسهه!
- چقدر صورتش داغون شد؟ بین همه شما، بهزاد خوش قیافه‌تر بود! چقدر صورتش له شده بود که جرأت نکردی به خانوادت حقیقتو بگی؟
این‌بار عصبانی شدم و داد زدم:
- آشغال عوضی بسههه!
اما ای کاش داد نمی‌زدم. چون او به چیزی که می‌خواست رسید. هم‌نوای من فریاد زد.
- سر من داد نزن!
و چاقویی که زیر گلوی امیر گذاشته بود را محکم توی بازوی راست امیر فرو کرد. فریاد رامین هوا رفت.
- نـههه!
همان لحظه امیر چنان دادی از درد کشید که روح از تن من جدا شد. از شدت درد خم شد، سرفه می‌کرد. می‌‌لرزید و بی‌تاب مثل ماری زخمی تقلا می‌کرد. برادرم داشت جلوی چشمانم جان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #65
دوان دوان سمت امیر رفتم. رامین به سرعت طرف ماهان رفت، اسلحه را از او دور کرد و نبضش را گرفت.
- زندس!
بی‌سیم را برداشت.
- از چکاوک به شاهین... از چکاوک به شاهین. نیروها رو بفرست بیان داخل سالن. سریع هم نیروی امدادی خبر کنید دو تا مجروح بدحال داریم.
-دریافت شد.
سریع امیر را بلند کردم و سرش را محکم به سینه چسباندم. محکم تکانش دادم. چندبار به صورتش زدم. سرش داغ داغ بود و داشت توی تب می‌سوخت.
- امیر؟ امیر؟ بیداری؟ می‌شنوی صدامو داداش؟ خواهش میکنم بلند شو! پاشو داداش تورو خدا پاشو!
رامین سریع خم شد و چندبار امیر را با نگرانی صدا زد. امیر چشمانش را فشار داد و بعد چندبار پلک زدن، دیده گشود. انگار توی این دنیا نبود. چند بار سرفه کرد و نفس بیرون داد. رامین شالگردنش را دور بازوی امیر بست. ظاهراً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #66
باز هم حالت صورتش عوض شد. مغموم و مظلوم.
- بهزاد... بهزاد.
مدام این اسم را تکرار می‌کرد. کسی بودنش آرامش بود برایمان، و حالا نبودنش شده است منبع غم و اضطراب برای همه مان.
در باز شد و نیروها وارد سالن شدند. یکی از نیروها جلو آمد و بعد احترام نظامی گفت:
- قربان بیرون امنه. سریع برید بیرون تا ما اینجا رو پاکسازی کنیم.
سر تکان دادم. امیر به دیوار تکیه داده بود و بین خواب و بیداری، هی می‌گفت، بهزاد... بهزاد. رامین خیلی جلوی خودش را می‌گرفت که گریه نکند. وضعیت امیر واقعاً جگرسوز بود. من که دیگر چشم‌های پشت پلکم خیلی وقت بود که خشک شده بودند. رامین کتش را درآود، تن امیر کرد و به آرامی بلندش کرد و دستش را روی شانه اش انداخت تا وزنش را تحمل کند. جلوتر راه افتادم. شاید بهتر بود مرا نبیند.
از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #67
فصل ششم: رفاقت تا ابد
شاید بهترین راه برای از پا انداختن درخت بزرگ این جنگل، جویدن از درونش باشد.


(رامین)

سرم را به دیوار سرد تکیه داده بودم. کف زمین خنک بود. یک پایم جمع و یک پایم دراز کف زمین چرک بیمارستان، جلوی اتاق عمل. چشمانم بسته و مغزم قفل. دم، بازدم، دم، بازدم. هیچ چیزی غیر این نبود. فکری نبود، سری نبود، مغزی نبود. اشکی نمانده بود که نریخته باشم. مقدسی نمانده بود که به دامنش چنگ نزده باشم و التماسش نکرده باشم.
- خونریزی خیلی زیادی داشته. بعید می‌دونم زنده از اتاق عمل بیرون بیاد. یه معجزه لازمه.
واژه‌ها در سرم می‌رقصیدند. جراح گفت. جراحی که خودش دوست صمیمی امیر بود. هر کلمه که از دهان مسعود خارج می‌شد، انگار زبانش را داغ می‌زدند.
- دعا کن رامین، دعا کن. بخدا نمی‌دونم چطور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #68
جوابی ندادم. یعنی جوابی نداشتم برا به زبان آوردن. اما همانطور که به گوشه‌ای خیره شده بود، کلمه به کلمه با صدایی ضعیف ادامه داد.
- شنیدی ماهان چی گفت؟ گفت تله‌اش من بودم. به بهانه من کشوندش اونجا. به بهونه من براش گودال خون درست کرد.
باز هم ساکت ماندم. خیلی چیزها در سیاهچاله ابهام بودند. هیچ چیز با چیز دیگری جور درنمی‌آید. مبهم پازلی بود دامی که برای تمیز پهن کردند و معلوم نبود طمعه درون دام چه بود.
باید بحث را عوض می‌کردم. اشک‌هایم را پاک کردم. به من نگاه کرد. پوزخند تلخی زد.
- صورتت خونیه!
دستم را سمت گونه‌ام بردم. یادم افتاد. رد دست امیر بود. چشمانم را بستم. بدترین کابوس این زندگی نکبت‌بار را در بیداری تجربه کردم. کابوسی که هرچه دست و پا میزدم، بیدار نمی‌شدم.
بلند شدم.
- سرت اسیب دیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #69
سر تکان دادم و تشکر کردم. آبادی با غم گفت:
- نگران نباش آقا رامین. امیرخان قوی تر از این حرفاست. دوباره سر پا میشه!
بعد چند کلمه صحبت رفت. چشمانم دوباره تر شدند. یک لحظه به نبودن امیر فکر کردم.
نه! قرار نبود مرا وسط راه ولم کند. قرار بود این پرونده را خودش تمام کند. قرار بود دوباره با او کت و شلوار بخریم و برایم برویم خواستگاری. قرار نبود رفیق نیمه راه باشد!
همان لحظه در اتاق عمل باز شد و مسعود آمد بیرون و ماسک را از صورتش درآورد. زود بلند شدم. وای خدایا نه. خدایا مادرش تحمل داغ یک پسر دیگر را ندارد.
به مسعود نگاه کردم. به زور لب زد.
- زندس.
چشمانم را بستم و محکم نفسی بیرون دادم. زنده است؟ فقط زنده است؟
- اوضاعش چطوره؟
با تأسف سر تکان داد.
- تعریفی نیست. خون‌ریزی خیلی زیاد داشته. گلوله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #70
لباس‌های خودم را همان‌جا در سطل آشغال انداختم و سمت حمام رفتم. ظاهراً چراغش خراب بود، اما آن‌چنان هم تاریک نبود. دوش را باز کردم. قطرات آب گرم روی بدن و موهایم نشست و تنی که منجمد از شوک این فجایا بود را گرم کرد. ذهنم آرام شد. حدود نیم ساعت حمام من طول کشید.
بعد حمام، موهایم را مختصراً با حوله خشک کردم و لباس‌های داخل ساک را پوشیدم. شلوار مشکی، پیراهن مشکی، با یک کاپشن قهوه‌ای و جوراب و نیم بوت قهوه‌ای. معلوم بود که آرام فرستاده.‌ لباس های خودم بودند. فقط از کجا فهمیده، خدا می‌داند. خدا به مادر کمک کند.
فندک، موبایل و پاکت سیگارم را برداشتم. احوالم خوش نبود، سیگار لازم بودم. سمت بالکن رفتم. در کشویی بالکن را کشیدم، نبستمش. به دیوار تکیه دادم. به منظره سحرگاهی شهر نگاه کردم. کی فکرش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا