متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قاتل سکه‌ای | سحر کاربر انجمن یک رمان

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #51
لال شدم. سرهنگ می‌خواست چکار کند؟ مجهز باش یعنی ضدگلوله بپوش و گلوله همراهت داشته باش. قرار بود چکار کنیم؟
به قول خودش مجهز شدم و سوار ماشین، منتظر او. بعد بیست دقیقه آمد. لباس نظامی تنش نبود. یک ماسک مشکی هم به صورتش زده بود. با تعجب گفتم:
- جناب سرهنگ؟
- می‌ریم سر وقت برادرش. می‌فهمی که چطور؟!
گیج شدم. سرم را خاراندم.
- من نفهمیدم... .
هومی گفت:
- واقعا انگشت کوچیکه امیر هم نمی‌شید. خب به شکل زورگیر میریم پیشش. اول باید بفهمیم کار رستگاره یا نه؟ تو حرفی نمی‌زنی خب؟ فقط یه خفتگیر ساکتی!
مخم سوت کشید! سرهنگ و این کارها؟
- آقا یعنی دفعه اولتون نیست؟
سر تکان داد.
- منم قبول دارم همیشه با قانون و روال نمیشه به هدف رسید. نمی‌تونم بخاطر قانون امیرو به کشتن بدم و منتظر باشم جنازشو برامون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #52
به اداره رسیدیم. همین که پیاده شدم، موتور علی را در پارکینگ دیدم.
- خدا به خیر کنه.
سرهنگ با غیض گفت:
- آخرش که می‌فهمید.
وارد اداره که شدیم، صدای علی تا دم در هم می‌آمد.
- یعنی تو این خراب شده هیشکی نبود به من بگه چی شده؟
بچه‌ها سعی می‌کردند آرامش کنند. اما هنوز طلبکارانه فریاد می‌زد. سرهنگ دم در دفتر که رسید، مشتش را محکم به در زد و با صدای خشک و بلندی گفت:
- چه خبره اینجا؟
همه سریع احترام نظامی گذاشتند. غیر علی. سرش پایین بود و مشتش مشت.
- سرگرد یاسین، بیاید دفتر.
و سرهنگ رفت. چشم‌های علی خون‌آلود بود. سمت در آمد.
- رامین، یه روز یه کاری می‌کنم خودت از این اداره بری!
پوزخندی زدم.
- تعجب نمی‌کنم. تو همیشه همین بودی! آخه عادت داری تقصیرا رو بندازی گردن بقیه!
با حرص نفس بیرون داد و رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #53
یک لحظه ساکت شد.
- پس... پس چی!
سرهنگ نفس عمیقی کشید، نشست و او را هم به نشستن دعوت کرد. برایش لیوانی آب ریخت. علی لیوان را برداشت و لاجرعه سر کشید.
- علی خوب گوش کن. امروز صبح امیر به بهونه تو بعد شیفت زده بیرون. اینکه چرا رفته با حرف و سند کی رفته حتی به چه دلیلی رو نمی‌دونیم. رفته قزوین، ماشینشو تو حاشیه شهر نزدیک اون کارخونه‌های ورشکسته مواد غذایی پیدا کردیم. هر چهار چرخش پنچر بود و ردیاب اضطراری‌شم فعال. تنها چیزی که ازش می‌دونیم اینه که اقرار کرده تو تله افتاده و ... .
سریع گفت:
- و چی؟
من جواب دادم.
- و ظاهراً کار دوست و دشمن دیرینه حضرتعالی، ماهان رستگاره!
علی با شنیدن اسم رستگار، مثل گچ شد. دو دستش را روی صورتش گذاشت. سرهنگ با لحنی توبیخی گفت:
- علی بهت چی گفته بودم؟ بهت هشدار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #54
فصل پنجم: رازی که نباید فاش میشد

ایمان به کنار... من به او اعتقاد داشتم.

( امیر)

خون از سر و رویم سرازیر بود. جای زخم‌هایم حسابی می‌سوختند. عضلاتم خشک شده بودند. از تشنگی له له می‌زدم. نفسم به سختی بالا می‌آمد.
وقتی به هوش آمدم، خودم را چسبیده به یک صندلی دیدم. با دستبند خودم گرفتار شده بودم. دست و پایم بسته بود. بله، به هرحال شوکر کار خودش را کرده بود. بعد به هوش آمدنم، بدون اینکه بفهمم چرا، غلام حسابی از خجالتم درآمد و هرچه حرص از من و رامین داشت را خالی کرد. باورم نمیشد من احمق غلام را نشناختم.
بعد اینکه حسابی کتک نوش جان کردم، رفت و من ماندم و گرفتاری در اتاقی که شبیه رختکن بود. تا می‌توانستم فریاد زدم. اما کاملا معلوم بود این دور و بر کسی نیست. دیر وقت هم بود، ساعت روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #55
***
(فلش بک)
به عکس نگاهی کردم.
- این ماهان رستگاره؟
- خودشه!
با اخم گفتم:
- شما گفتید کلا ۳۵ سال داره؟ این راحت ۵۰ بهش میخوره!
رامین سر تکان داد.
- بعد فوت جفت برادراش، خیلی شکست.
سرهنگ نفس عمیقی کشید.
- اعتقاد شخصی من این بود برادرش مالک براش پاپوش دوخته بود. واقعا نظر خود من این بود چون خیلی از تشکیلات و کثافت کاریای برادراش خبر نداشت. ولی خب... مدرک علیه‌اش زیاد بود. خودشم ابراز بی‌اطلاعی یا بی‌گناهی نکرد.
- آخه برای چی؟!
رامین گفت:
- شاید چون حس کرد دیگه چیزی برای از دست دادن نداره!
***
(زمان حال)
خودش بود. خود رستگار. پس حدسم درست بود. فقط چنین آدمی با یک کینه قوی و زخمی سرباز می‌تواند چنین نقشه تمیزی بکشد.
قدم قدم درحالی دستانش در جیب شلوارش بود، جلو آمد.
- به به! سلام به مهمون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #56
همانطور که عین مار از درد به خودم می‌پیچیدم، منقطع منقطع گفتم:
- همون... همون لحظه که... فهمیدم تو... تو تله افتادم... فهمیدم زنده... بر... نمی‌گردم.
- نقطه ضعف چیز بدیه! مگه نه؟ خیلی درد داره آدمو با نقطه ضعفش تو تله بندازن.
بلایی که سر من آمد. اما نقطه ضعف من بهزاد نبود. بلکه علی بود. تنها دارایی من از گذشته.
- می‌دونی! خوشبحال علی! علی واقعا لیاقت نداره! لیاقت کسی مثل تو که بخاطرش ریسک کنه، دروغ بگه، حتی حاضر شه بخاطرش آدم بکشه! برا همین می‌خوام تورو ازش بگیرم!
انگشتان بلند و باریکش را جادو وار به بالا برد.
- پرت بدم بری پیش بهزاد.
بهزاد! بهزاد! آخر هر قصه‌ای به بهزاد ختم میشد.
ادامه داد.
- دوست داری بدونی با چی کشوندمت اینجا؟
سیگاری روشن کرد و پک عمیقی زد.
- دو سال پیش، تو بند، با یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #57
ماهان گناهی نداشت! ماهان مملوء از بغض بود. لبریز از عقده، غم و خشم. مطمئنم کشتن من هم آرامش نمی‌کرد.
- ته... ته قصت، ختم میشه به مالک. تقصیر... تقصیر من این وسط چیه؟!
بینی‌اش را بالا کشید.
- اتفاقا چون تقصیری نداری آوردمت تا قبل مردن یه چیزایی رو بدونی! دروغ نگفتم! آوردمت راز مرگ بهزادو که سالهاست علی پنهون کرد و حتی مادرتم نفهمیدو فاش کنم. می‌خوام رسواش کنم! فقط داداشت و رفیق جون جونیت رامین خان ازش خبر داره!
نفهمیدم! راز؟ چه رازی؟ چطور رازی که ماهان می‌دانست ولی من نه!
- چرا... چرا پرت و پلا میگی ؟
- خیلی داداشتو طیب و طاهر می‌بینی! اما می‌خوام بهت نشون بدم داداش علی حضرتعالی با اون مالک عوضی هیچ فرقی نداره. فقط مالک دزده و علی پلیس! اصلا تو جنازه داداشتو دیدی؟ رغبت کردی سری رو ببینی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #58
سیگار دوم را آتش زد.
- سوپرمن بازیای داداشت واسه مقام بیشتر فقط به مردن داداش من ختم نشد. استارت پرونده‌ای که الان دستتونه رو علی زد. اون موقع، بهش گفتن که دست از پرونده ورداره! قبول نکرد! باید قهرمان میشد. باید ستاره می‌خورد به شونش.
پک زد. پک زد. پک زد. و من فقط می‌لرزیدم‌. هنگ کرده بودم.
- یادته شبی که داداشتو راهی کردید بره استانبول؟ شبی که می‌رفت تا کارای مهاجرتشو جور کنه! گفت می‌ره خودش! ولی نرفت! نذاشتن!
چطور همه این‌ها را با جزئیات می‌دانست؟!
- تو... تو از کجا می‌دونی؟
اصلا اهمیت نداد. مثل یک راوی ادامه داد.
- نذاشتن! داداشت اصلا استانبول نرفت! اینو تو می‌دونی! ولی مادرت نه. وسط راه دزدیدنش. آخرش می‌دونی چی شد؟
گریه می‌کردم. داد زدم:
- بس کن لعنتی! بس کن!
فریاد زد:
- تازه رسیدیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #59
***
علی
در حال رانندگی بودم. رامین هم روی صندلی شاگرد کنار من بود، ساکت سر به زیر، بی حرف اضافه. پایش را مدام تکان می‌داد و فکش را محکم فشار داده بود. رامین غالبا موقع استرس کشیدن از درون نابود میشود، ولی از بیرون چیزی دیده نمی‌شود. و این جزو معدود مواردی بود که می‌دیدم رامین استرسش را نشان می‌دهد. وقتی اضطراب خود را عیان می‌کند، غیرقابل کنترل و وحشی می‌شود. مثل امروز که خیلی تلاش کرد کل شب آرام باشد، ولی من مطمئن بودم خبری هست.
- چرا بهم نگفتی؟
سرش را بلند کرد.
- چی رو نگفتم؟
- همون لحظه که رسیدم خونه چرا نگفتی؟
- گفتنش فایده نداشت، اصلا نمی‌دونستیم کار کی بود. شب که رفتم اداره عکس غلامو که پروندش دست من بودو نشونم دادن.
- چه ربطی داشت؟
عینکش را عقب داد.
- ظاهراً رستگار اینو و داداشاشو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #60
کوادکوپتر را پشت ساختمان هدایت کرد. و دیدیم که از پنجره سوم نور ضعیفی دیده می‌شود.
- ببر اون سمت مهندس.
پرنده سمت پنجره رفت. فقط نور بود، چیزی دیده نمی‌شد‌.
- قربان فقط نوره.
رو به رامین گفتم:
- تو اینجا اومدی رامین، اون قسمت کجاست؟
- پشت ساختمون میشه قسمت پینگ پنگ و توالتا و رختکن.
همان لحظه دستیار مهندس که پسری قد کوتاه و مو فرفری بود، گفت:
- قربان، قربان. لب تاپو نگاه کنید. از عکسایی که گرفته یه چیزی دیدم.
سریع سمتش رفتم. زوم کرد و به صفحه اشاره کرد
- نگاه کنید، دست یه آدمه.
از گوشه اتاق دست خونی یک نفر افتاده بود و دور برش تکه های براقی پخش و پلا بودند. همان لحظه رامین گفت:
- مطمئنم رفتن تو رختکن. اون جا لباسی بالای عکسو ببین! اون تو رختکنه، ما همیشه ساک‌هامونو اونجا آویزون میکنیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا