• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قاتل سکه‌ای | سحر کاربر انجمن یک رمان

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
587
پسندها
6,881
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
لال شدم. سرهنگ می‌خواست چکار کند؟ مجهز باش یعنی ضدگلوله بپوش و گلوله همراهت داشته باش. قرار بود چکار کنیم؟
به قول خودش مجهز شدم و سوار ماشین، منتظر او. بعد بیست دقیقه آمد. لباس نظامی تنش نبود. یک ماسک مشکی هم به صورتش زده بود. با تعجب گفتم:
- جناب سرهنگ؟
- می‌ریم سر وقت برادرش. می‌فهمی که چطور؟!
گیج شدم. سرم را خاراندم.
- من نفهمیدم... .
هومی گفت:
- واقعا انگشت کوچیکه امیر هم نمی‌شید. خب به شکل زورگیر میریم پیشش. اول باید بفهمیم کار رستگاره یا نه؟ تو حرفی نمی‌زنی خب؟ فقط یه خفتگیر ساکتی!
مخم سوت کشید! سرهنگ و این کارها؟
- آقا یعنی دفعه اولتون نیست؟
سر تکان داد.
- منم قبول دارم همیشه با قانون و روال نمیشه به هدف رسید. نمی‌تونم بخاطر قانون امیرو به کشتن بدم و منتظر باشم جنازشو برامون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
587
پسندها
6,881
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
به اداره رسیدیم. همین که پیاده شدم، موتور علی را در پارکینگ دیدم.
- خدا به خیر کنه.
سرهنگ با غیض گفت:
- آخرش که می‌فهمید.
وارد اداره که شدیم، صدای علی تا دم در هم می‌آمد.
- یعنی تو این خراب شده هیشکی نبود به من بگه چی شده؟
بچه‌ها سعی می‌کردند آرامش کنند. اما هنوز طلبکارانه فریاد می‌زد. سرهنگ دم در دفتر که رسید، مشتش را محکم به در زد و با صدای خشک و بلندی گفت:
- چه خبره اینجا؟
همه سریع احترام نظامی گذاشتند. غیر علی. سرش پایین بود و مشتش مشت.
- سرگرد یاسین، بیاید دفتر.
و سرهنگ رفت. چشم‌های علی خون‌آلود بود. سمت در آمد.
- رامین، یه روز یه کاری می‌کنم خودت از این اداره بری!
پوزخندی زدم.
- تعجب نمی‌کنم. تو همیشه همین بودی! آخه عادت داری تقصیرا رو بندازی گردن بقیه!
با حرص نفس بیرون داد و رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
587
پسندها
6,881
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
یک لحظه ساکت شد.
- پس... پس چی!
سرهنگ نفس عمیقی کشید، نشست و او را هم به نشستن دعوت کرد. برایش لیوانی آب ریخت. علی لیوان را برداشت و لاجرعه سر کشید.
- علی خوب گوش کن. امروز صبح امیر به بهونه تو بعد شیفت زده بیرون. اینکه چرا رفته با حرف و سند کی رفته حتی به چه دلیلی رو نمی‌دونیم. رفته قزوین، ماشینشو تو حاشیه شهر نزدیک اون کارخونه‌های ورشکسته مواد غذایی پیدا کردیم. هر چهار چرخش پنچر بود و ردیاب اضطراری‌شم فعال. تنها چیزی که ازش می‌دونیم اینه که اقرار کرده تو تله افتاده و ... .
سریع گفت:
- و چی؟
من جواب دادم.
- و ظاهراً کار دوست و دشمن دیرینه حضرتعالی، ماهان رستگاره!
علی با شنیدن اسم رستگار، مثل گچ شد. دو دستش را روی صورتش گذاشت. سرهنگ با لحنی توبیخی گفت:
- علی بهت چی گفته بودم؟ بهت هشدار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
587
پسندها
6,881
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
رو به سرهنگ گفت:
- من مدرکی ندارم که اثبات کنم امیر اونجاست. میرم اونجا، اگه اونجا بود خبرتون می‌کنم.
- این کار خیلی خطرناکه!
- کار من از این حرفا گذشته رامین. امشب یکی اون تو میمیره. یا من یا ماهان.
امیر را فراموش کرده بود. انگار خواند حرفم را. با بغض گفت:
- به روح بهزاد قسم، امیرو زنده برش می‌گردونم. اگه نشد... .
حرفش را خورد.
- اگه نشد، با یه گلوله خودمم میرم پیشش.
بی آنکه منتظر عکس‌العمل ما بماند، رفت. رو به سرهنگ گفتم:
- چیکار کنیم قربان؟
لب هایش را فشار داد.
- نباید تنهاش بذاریم.
- پس... .
- اعتبارم رو می‌ذارم وسط، با اینکه ممکنه بعداً بخاطر نبودن یه مدرک منطقی بازخواست بشم.
سرهنگ امروز واقعا قابل تحسین بود. بی معطلی بی‌سیمش را برداشت.
- کلیه نیروهای مستقر. آماده باش سریع، آماده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 11)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا