• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول جنایی رمان آندر باس | نگار 1373 نویسنده انجمن یک رمان

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,965
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
دینو زیر چشمی به سمتی نگاه انداخت و با غیظ غر زد:
- شروع کنید. اون نگهبان لعنتی کدوم گوریه؟
جمعیت پانزده نفره‌ی مردان، مقابل در بزرگ و زنگ‌زده‌ی انبار تجمع یافت. یکی از آنها، دسته کلید بزرگی را از جیبش بیرون کشید و زیر نور فندکی که شخص کناری برایش روشن نگه داشته بود، کلید مورد نظرش را یافت و با آن به جان در افتاد.
قبل از باز شدن در، هر شخص از خانواده‌ی مورینو وضعیت خاصی داشت. انزو این پا و آن پا می‌کرد. جیورجیو مثل کودکی که قرار باشد به او سورپرایز بزرگی را نشان بدهند، آب از دهانش راه افتاده بود. ویتو بی‌قراری می‌کرد و فیلیپ سعی داشت تا دیدِ کمش را در آن تاریکی کمی بیشتر کند، اما نتیجه‌ای نمی‌گرفت. مابقی تفنگ‌دارها هم، انگار هیجان‌زده و بی‌تاب بودند. اما در مقابل، افراد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,965
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
فیلیپ آنقدر غرق تماشا بود که یک کلمه هم حرف نمی‌زد؛ طوری که انگار چیزی نمی‌شنید. دینو که در بین جمعیت، انگار کمتر از بقیه شگفت‌زده شده بود توضیح داد:
- همه فکر می‌کنن که دون سانتینی یه تاجر پارچه‌اس و تنها کالایی که وارد کشور می‌کرده، همونه. ولی اون پارچه‌ها، برای حواس‌پرتی مردمه. دون سانتینی در واقع یه وارد کننده‌ی بزرگ اتومبیل قاچاقه. این‌جا هم از ده تا سوله، حداقل سه‌تاش انبار ماشینه، نه پارچه.
و بعد از گفتن آن حرف‌ها، با قیافه‌ی ناراحتی ساکت شد. فیلیپ که انگار تازه به خودش آمده بود، تکانی خورد و صاف ایستاد؛ یاد مسئله‌ی اصلی افتاد و رو به تفنگ‌دارانش کرد.
- برید اسلحه‌ها رو از داخل ماشینا بیارید. وقت ضیافته.
و به چزاره هم گفت که باید سوله‌های بعدی را سریع‌تر پیدا کند. جیورجیو که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,965
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
کسی چه می دانست که بیرون از شهر، مایل ها دورتر از آخرین خانه ها، چه می گذشت. مردم عادی داشتند در خواب رویا می دیدند؛ پلیس های گشت بی هدف در خیابان ها چرخ می زدند و عده ای در کلاب های شبانه، قصد تا صبح نوشیدن را داشتند. همگی فارغ و بی خبر از اتفاقاتی که داشت در اطرافشان رخ می داد. عقربه های ساعت داشتند با گام های کند و بی حالشان، خودشان را به ساعت یک صبح می رساندند که یک ربع مانده به نتیجه رسیدنشان، باد با خودش صدای انفجاری از فاصله های دور را به گوش همه رساند. صدا واضح بود، ولی نه آنقدر که مردم را از خوابشان بیدار کند. آن هایی که بیدار بودند گوش هایشان را تیز کردند و پلیس ها در خیابان ها، با اخم سرشان را به طرف منبع صدا چرخاندند.
صدا باز هم تکرار شد؛ چندین بار و هر بار با شدتی بیشتر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,965
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
گفتن نام پائولا برای جیورجیو، حکم نام بردن از یک تکه کیک بزرگ را داشت. همین که اسم او را شنید، با خوشحالی زیادی غم از دست دادن ماشین‌ها را از خاطر برد و پایش را روی پدال فشرد. انگشت اشاره‌اش را به طرف انزو تکان داد و گفت:
-بهترین فکر ممکن رو کردی! بدجوری گشنه‌ام شده، باید من رو مهمون کنی!
انزو نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و با لحن سرگرم شده ای جواب داد:
-هر چقدر که برای ماشینا نابغه باشی، برای مسائل دیگه عقلت کمه. کافه‌ی من که الان باز نیست!
-پس چطوری می‌خوای پائولا رو ببینی؟
-چون پائولا تو خونه‌ای زندگی می کنه که طبقه‌ی دوم کافه ساخته شده.
جیورجیو ناامید شد و با ذوق و شوق از دست داده، به طرف مسیری حرکت کرد که آن‌ها را به کافه می‌رساند. قبل از رسیدنشان به آن جا، دیگر حرفی بینشان رد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,965
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
کافه بلادونا در آتش می‌سوخت. جای شیشه‌های پنجره اش را زبانه‌های آتش گرفته بود و دود سیاهی از طبقه ی دوم آن به طرف آسمان بالا می‌رفت. مردم که با وقوع آتش سوزی، به خیابان آمده بودند تا از ماجرای با خبر شوند. با نگرانی به آن ساختمان خیره مانده بودند و صدایی جز صدای سوختن وسایل در آتش و چیزی جز هرم گرمای آتش که به صورتشان سیلی می‌نواخت را احساس نمی‌کردند. کسی در آن جهنم مجسم شده، حضور انزو را متوجه نشد.
انزو با حالت ضعف به نفرات آخر جمعیت رسید و با نفسی بند آمده، پشت آن ها متوقف شد. از آن‌جا هم می‌توانست دارایی ارزشمندش را ایستاده در آتش دوزخ ببیند. عکس رقصان شعله‌ها، در آبی چشمان انزو نقش بسته بود و چشمانش را به رنگ سرخ و زرد به تصویر می‌کشید. چشمانی که هیچ حسی را در خود نداشتند. نه غمی، نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,965
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
جیورجیو با ترس زیادی می لرزید و با تعجب انزو را تماشا می کرد که آرامش همیشگی اش را نداشت. کسی که چند دقیقه ی پیش با خونسردی منفجر شدن انبارهای دشمن را تماشا می کرد، حالا مثل یک مار زخم خورده به خودش می پیچید. نگران بود که بلایی سر خودش بیاید، برای همین با لبخند عجولانه ای سر تکان داد و گفت:
-آره... کاملا حق با توئه! من برمی گردم، تو نمی خوای بری خونه؟!
انزو زیر چشمی نگاهی به محل آتش سوزی انداخت و پاسخ داد:
-باید به فیل خبر بدم که دو تا کاراگاه خصوصی کار بلد برام بفرسته. هر طور شده عامل لعنتی این کار رو پیدا می کنم، حتی اگه به ضررم تموم بشه.
***
خورشید داشت بار دیگر زمین شهر نیویورک را روشن می ساخت و با هر لحظه بالاتر آمدنش، سایه های برج های مقابلش را دستکاری می کرد. مردمی که باید صبح زود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,965
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
فیلیپ گویی که حرف‌های انزو را نشنیده باشد، با حواس پرتی گفت:
-سرشونه‌هات حسابی عضلانی شده. باعث می‌شن چارشونه‌تر به نظر برسی؛ حتی شاید بشه گفت خوشتیپ‌تر!
و با خوشی به گفته‌ی خودش خندید. حوله‌ای که دست انزو بود به روی صندلی پرتاب شد و شانه‌هایش را بالا انداخت:
-مال تمرین زیاده؛ که بهشون اهمیتی نمی‌دم.
فیلیپ به دیوار تکیه داد و با افسوس به چهره‌ی بی تفاوت انزو خیره شد. دوستش با خوش‌گذرانی بیگانه بود و انگار نمی‌دانست که باید چطور زندگی‌اش را از آن که بود، شادتر کند. انزو برای چیزهایی می‌جنگید که شاید بعدها آن ها را بی‌ارزش می‌پنداشت و رها می‌کرد. انزو دیگر معنی شاد بودن را از یاد برده بود. فیلیپ دستانش را درون جیب‌های شلوارش فرو برد و با اخم پرسید:
-پس برای چی انقدر خودت رو درگیر تمرین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,965
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
فیلیپ که معنی جواب انزو را اشتباه برداشت کرده بود، با شدتی ناگهانی سرش را عقب برد و با صدای نیمه‌بلندی داد زد:
-حتی اگه یه فرشته می‌اومد و به من می‌گفت که من پادشاه بهشت شدم، به این شدت از شنیدنش تعجب نمی‌کردم تا حرفی که تو می‌زنی!
انزو دستش را بی‌حوصله در هوا تکان داد و غر زد:
-نه اون عشقی که تو منظورته احمق! پائولا برای من مثل یه عضو از خانواده‌ام بود.
هیچ جوابی یا صدایی از فیلیپ شنیده نشد. انزو چشم چرخاند و صورت فیلیپ را برای کشف کردن چیزی که او را وادار به سکوت کرده بود کاوید. وقتی جوابی پیدا نکرد گفت:
-تو همیشه به کافه‌ی من می‌رفتی تا اون رو ببینی؛ مگه نه؟
چهره‌ی فیلیپ هم داشت کم کم شکل دیگری به خودش می‌گرفت:
-دختر خوشگل و مهربونی بود.
انزو بدون خشمگین شدن یا هر عکس‌العمل دیگری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,965
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
اگه لطف بی نهایت شما عزیزان نبود، تگی هم برای رمان پر از ایراد من نبود. به افتخار شما عزیزان، که با بودنتون به رمان من، بودن بخشیدید :rose: :icon12:

-نه. به این فکر می‌کنم که اگه دون سانتینی نمی‌دونه مسئول اتفاق دیشب کیه، پس دقیقا چه کسی دیشب کافه‌ی تو رو آتیش زده؟ بیچاره پائولا، به آتیش درگیری‌های ما سوخت...
و با غصه بازی کردن با آستینش را رها کرد و همان دست را روی صورتش گرفت. انزو می‌دانست که فیلیپ هم مانند خودش از ساختن روابط با دخترها جلوگیری می‌کند تا خطر احتمالی ورود یک نفوذی را به خانواده کاهش بدهد؛ اما باور این که فیلیپ عاشق پائولا بوده باشد، برایش سخت به نظر می‌رسید. حالا امکانش را هم می‌داد که شاید او و پائولا، در خفا و پنهانی به هم عشق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,965
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
چزاره لبخندی زد که چهره‌ی بد ریختش را از آن که بود هم بیشتر به هم ریخت. سیگارش را با دو انگشت گرفت و آن را به سمت فیلیپ تکان داد و گفت:
-صبر چیز خوبیه جناب مورینو، اگه شعار خانواده رو همیشه به خاطر نگه داری موفق می‌شی.
ولی این حرف به جای این‌که فیلیپ را آرام کند، او را بیشتر از قبل عصبی کرد:
-صبر چیز خوبیه؟! آره، خوبه! ولی وقتی خوبه که چهار تا آدم کاربلد دورمون باشن؛ نه چندتا تفنگدار دست و پا چلفتی که معلوم نیست چطوری و با کمک کی وارد خانواده‌ی ما شدن. تو هم دلخوش به یه شعار ساده نباش که اگه همین‌طور پیش بریم، زمین خوردن‌مون حتمی می‌شه.
و بعد دستش را با حالت کلافه‌ای درون موهایش فرو برد و همان جا نگه داشت. چزاره هم بدون اعتراض کردن، فقط دو طرف سیگار را با انگشتانش به هم رساند و آن را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا