• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول جنایی رمان آندر باس | نگار 1373 نویسنده انجمن یک رمان

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,361
پسندها
20,161
امتیازها
42,073
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
پشت سر هم سیگار می‌کشید و با کلافگی اما محکم، دودش را از ریه‌هایش بیرون می‌فرستاد. آن‌قدر سیگارهای متعددی دود کرده بود که دیگر کسی نمی‌توانست محیط خفه‌ی آن‌جا را تحمل کند و دوام بیاورد. زیر سیگاری طلایی رنگش، مملو از ته سیگارهای گران‌قیمتش شده بود و به خاطر عصبی بودنش، دلش می‌خواست آن را به صورت نفر اولی که وارد اتاقش می‌شد بکوبد.
گوشی تلفن سیاهش را برداشت و برای بار چندم، درخواست قبلی‌اش را برای اپراتور تکرار کرد. ولی باز هم بعد از انتظار کشیدن، جواب اپراتور همان جواب قبل بود:
- کسی پشت خط پاسخگو نیست آقا.
گوشی تلفن را با تمام قدرت روی تلفن کوباند و با حرص لعنتی نثارش کرد. چند ثانیه نگذشته بود که کسی در را باز کرد. ولی قبل از آن‌که بخواهد به سمت آن شخص هجوم ببرد، متوجه شد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,361
پسندها
20,161
امتیازها
42,073
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
دستش هنوز به جعبه‌ی از جنس نقره‌ی سیگارهایش نرسیده بود که تلفن روی میز زنگ خورد. بدون لحظه‌ای معطلی به گوشی‌اش چنگ انداخت و آن را کنار گوشش گرفت:
- مورینو.
- سلام فیل، دارم از یه باجه تلفن عمومی بهت زنگ می‌زنم.
صدای انزو را در کسری از ثانیه شناخت و با عصبانیت بر سرش فریاد زد:
- لعنت خدا و عیسی مسیح به تو پسر! می‌شه بگی دقیقاً تو کدوم جهنم دره‌ای بودی؟
صدای خندیدن خونسردانه انزو، به او می‌گفت که از آن تعقیب و گریز بیشتر تفریح کرده تا این که ترسیده یا مضطرب شده باشد. می‌خواست در این‌باره به او طعنه‌ای بزند که انزو خندیدنش را تمام کرد و جواب داد:
- تو که می‌دونی، تازگیا انگار تموم بلاهای دنیا با هم تصمیم گرفتن که من رو تعقیب کنن!
از لحن سرخوشش فهمید که هنوز از ماجرایی که رخ داده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,361
پسندها
20,161
امتیازها
42,073
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
لبخند دلربایی زد و کلاه مورتیمر را از سرش برداشت تا دستش را درون موهای پرپشت و مشکی او فرو ببرد و موهای لخت و نسبتاً بلندش را حالت ببخشد. با نگاه سریعی اجزای صورتش را بررسی کرد؛ چشمان خمارش را، ابروانی پهن و خمیده، و پیشانی بلند که خط اخم با ابهتی روی آن حکاکی شده بود و همیشه یک دسته از موهای مورتیمر را بر روی خودش پذیرا می‌شد. با شعفی دخترانه، بی آن‌که آن را به زبان بیاورد یا فاش کند، در دل با خودش تایید کرد که حتی کبودی چانه‌اش، کوچک‌ترین مقداری هم از ابهتش کم نمی‌کرد و حتی اگر کل صورتش هم کبود می‌شد، باز هم حاضر بود که تا ساعت‌ها نگاهش کند.
قبل از این‌که مورتیمر به او بگوید که چرا صدایش زده، بار دیگر دیدن غنچه‌ی کوچک و شکفته شده بر روی صورت کاترین، هوش از سرش برد و با همان روش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,361
پسندها
20,161
امتیازها
42,073
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
دون مورینو و دون پدمونته مشغول صحبت شدند و ویوالدی، از پدمونته‌ی پسر، پرسید:
- بی‌خبر غیبش زد یا قرار بود جایی با شما ملاقات داشته باشه؟
پسر دون که دینو نام داشت، با اخم غلیظی سرش را تکان داد و گفت:
- نه، غیب شده؛ حتی همسرش هم ازش بی‌خبره. هر جا که خبرچین داشتیم رو چک کردیم، ولی هیچ‌کس کوچکترین ردی ازش پیدا نکرده. اولش خیال می‌کردیم که شاید تقصیر یکی از خانواده‌ها باشه ولی انگار همه بی‌خبرن، یا حداقل خودشون رو به بی‌خبری می‌زنن.
قبل از آن که ویوالدی بر طبق شنیده‌هایش اظهار نظر کند، کسی با گام‌های بلند به همراه فیلیپ به سالن بازگشت و با صدای بلندی که توجه همه را جلب کرد، گفت:
- آقایان، عذر می‌خوام که خیلی زمان برد تا برسم، حالا من این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,361
پسندها
20,161
امتیازها
42,073
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
اونایی که خودکشی می کنن آدمای ضعیفی نیستن؛ فقط از بین دو تا جهنم، جهنم اونوری رو انتخاب کردن!
دنی براسکو - 1997


دون پدمونته دستش را روی پای پسرش گذاشت و با صدایی که بلندتر از حالت معمولی‌اش به نظر می‌رسید، به او هشدار داد:
- آرامشت رو حفظ کن پسرم، ما نمی‌خوایم که دوباره جنگ به پا بشه و تلفات بدیم. اون همه سال در جنگ گذشت، آخرش هم صلح شد. بهتره اول بفهمیم که کار چه کسی بوده.
انزو که داشت در افکار عجیب و درهمش چرخ می‌زد، ناگهان فکری به سرش رسید. به سرعت بشکنی زد و دستش را بالا گرفت:
- آقایان! صبر کنید، من یه فکر خوب به سرم رسیده.
همه‌ی نگاه‌ها به سمت او برگشت. انزو از دون اجازه گرفت و با حوصله و با حالتی جدی، نقشه‌ای که به ذهنش رسیده بود را شرح داد. جزئیات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,361
پسندها
20,161
امتیازها
42,073
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
اگه می‌ترسی بهت سیب خراب قالب کنن، اونو از تو جعبه نخر، از درخت بچینش.
تسخیرناپذیران - 1987


همان شخص که پشت سرش ایستاده بود، گره ی پارچه ی دور دهانش را با هم شدت و خشونت باز کرد و ویتو به محض رها شدن پارچه، نفس نفس زد و پرسید:
-تو کی هستی؟
در جوابش هیچ چیزی نشنید، حتی صدای خنده یا نفس کشیدن. با لحنی عصبانی تر فریاد کشید:
-پرسیدم تو کی هستی خوک حر.وم.زاده؟!
تنها جوابی که گرفت، صدای قدم های آن شخص بود که با آرامش و بدون عجله، قصد داشت جلو بیاید. نمی توانست ظاهر و شکل او را در آن نور شدید تشخیص بدهد، ولی می دید که حرکات آن مرد اصلا با عجله یا سرعت همراه نمی شود. چشمانش را ریز کرد تا از بین باریکه ی پلک هایش، چیزی از ظاهرش را تشخیص بدهد، اما باز هم موفق نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,361
پسندها
20,161
امتیازها
42,073
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
تو زندگی یه چیزایی رو آسون می شه فهمید، ولی سخت می شه فهموند!
صورت زخمی - 1983


مرد مقابلش، دست چپش را بالا برد تا شال گردن بسته شده ی مقابل دهانش را کنار بزند. چشمان ویتو همراه دست مرد بالا رفت و به صورت او خیره شد، که با پایین آمدن شال از روی صورتش، پوزخند تمسخرآمیز او را مشاهده کرد. چشمانش به نور عادت کرده بود و حالا که می توانست جزئیات را بهتر ببیند، در کمال وحشت متوجه شد که مرد انگشتش را به ماشه نزدیک کرده و قصد کشیدنش را کرده بود. ویتو از ترس مواجه شدن با مرگ، آن هم مرگی که حقش نبود، حتی توانایی بستن چشمان را هم نداشت و ناامیدانه و بی اختیار زمزمه کرد:
-قسم می خورم که کار من نبود!
این توانایی را داشت که فاش کند چه اتفاقی افتاده و اگر قرار است او را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,361
پسندها
20,161
امتیازها
42,073
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
کمی به او فرصت داد تا دوباره خودش را پیدا کند و وقتی احساس کرد که رنگ به رخسارش بازگشته، به او دستور داد تا ظاهرش را مرتب کند و کمک کرد که سر پا بایستد. ویتو با خستگی کراواتش را از دور گردنش برداشت، مشغول بستنش شد و پرسید:
- بعدش چی؟ حالا باید کجا بریم؟
انزو با سر به ماشین اشاره زد و گفت:
- باید جایی بریم. من رانندگی می‌کنم، چون تو از محل قرار با خبر نیستی. (نگاه سریعی هم به سر تا پایش انداخت و ادامه داد) الان هم حالت برای رانندگی کردن مساعد نیست.
دیگر حرفی بینشان رد و بدل نشد. ویتو پالتوی طوسی و کلاه هم رنگش را از انزو تحویل گرفت و بدون سوال پرسیدن یا مخالفت کردن، پالتواش را به تن کشید و به طرف ماشینش رفت. بی‌جان و منگ، خودش را روی صندلی شاگرد انداخت و در را بست که انزو هم کنارش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,361
پسندها
20,161
امتیازها
42,073
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
فیلیپ صمیمانه با دستش به شانه‌ی انزو زد و خاطره‌ای که در یادش آمده بود را یادآور شد:
- هیچ‌وقت یادم نمی‌ره ویوالدی تعریف می‌کرد که تا قبل از امتحان کردن تو، تا به حال آدمی به این خونسردی و دهن قرصی ندیده بوده. حتی مجبور به تهدید کردنت شده بود، ولی تو، بازم هیچ! هنوزم مزه‌ی چاقویی که روی صورتت کشید رو یادته؟
انزو بی‌اختیار دستش را بالا برد تا با سر انگشتانش، زخم به یادگار مانده‌ی آن امتحان سخت را، روی گونه‌ی راستش لمس کند و با لبخندی به تلخی زهر پاسخ داد:
- نشکستن اُمرتا، همیشه با خودش سختی داشته؛ ولی همیشه معتقد بودم که نتایجش، شیرینه و به تحمل دردش می‌ارزه.
و بعد هم ساکت شد و مثل یک قفل بدون کلید، با حالتی انزواطلبانه در خودش فرو رفت. داشت در افکار بی‌پایانش غوطه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,361
پسندها
20,161
امتیازها
42,073
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
به آن بخش از حرف‌هایش که رسید، مثل گرگی تشنه به خون با خشم غرید، دندان‌هایش را با غیظ به هم سایید و دندان قروچه کرد. کم پیش می‌آمد که تا این حد عصبانی به نظر برسد، ولی فیلیپ به خوبی می‌دانست که این هم از همان تعداد خشم‌های معدود دوستش بود. می‌خواست چیزی راجع به آن مرد از او بپرسد که تصمیمش را عوض کرد؛ شاید او با این پرسش عصبانی‌تر می‌شد. حیرت زده و کنجکاو، شانه‌هایش را بالا انداخت و پرسید:
- الان به فکر اون دختره‌ای؟
- نیستم.
فیلیپ آهی از سر رضایت کشید. سیگاری را گوشه‌ی لبانش گذاشت و با خیالی آسوده و در حالی که صدایش به خاطر نگه داشتن سیگار تغییر کرده بود، گفت:
- خوبه، گفتم شاید یارو عقل و هوش از سرت برده باشه.
فندک را روشن کرد، اما قبل از روشن کردن سیگارش، صورت انزو را دقیقاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : نگار 1373

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا