چکیده نگار چکیده‌نگار رمان رامشگر اذهان | ماه راد کاربر انجمن یک رمان

[Mahsa_rad]

لینک رمان: رامشگر اذهان | کلیک کنید
نام نویسنده: ماه راد
ژانر: #اجتماعی , #درام

خلاصه: مریم، زنی‌ست که از تمام درهای سخت زندگی با وجود پدرش عبور کرده. بیشتر امیدش به مسابقه‌ی بیلیارد و پولی‌ست که به برنده داده می‌شود! شرایط زندگی‌اش ایجاب می‌کرد که او، قبل از مسابقه تنها امیدش را از دست بدهد و مجبور به انجام کارهایی شود که خواسته‌ی دلش نیستند!



گفتمان آزاد | کلیک کنید

نقد و بررسی کاربران | کلیک کنید

 

[Mahsa_rad]

شاید احمقانه به‌نظر می‌رسید؛ اما من سال‌ها بود که می‌دویدم! با هر حرکت غیرمنتظره و مشکوکی که می‌دیدم، می‌دویدم و دور می‌شدم. هراس داشتم از جامعه‌ی گرگ‌صفتی که تمام‌شان زندگی‌ام را به متروکه تبدیل کرده بودند!
#رامشگر_اذهان
#پست3

 

[Mahsa_rad]

- حق برنده شدن امشب رو!
(نمی‌دانم چه شد در من.
فقط یک آن فهمیدم،
ایستادگیِ اذهانم توان‌ پایداریشان را
از دست داده‌اند.
و من، در میان رامش واژه‌ها،
در افکارم غوطه‌ور شده‌ام!)

#رامشگر_اذهان
#پست12

 

[Mahsa_rad]

مهم‌ترین اتفاق زندگی و سلامت این آنم را مدیون مادری بودم که بی‌شک اگر یک برگه‌ی طلاق را امضا می‌کرد، می‌توانست خود را از آن دیوانه‌خانه نجات دهد؛ اما این‌کار را نکرد. ماند، سوخت و ساخت! با تمام بدی‌های روزگار و همسری که هیچ‌گاه او را پدر نخواندم. پدر تعریف زیبایی‌ست. دانسته‌های من با کلمه و وجود پدر، زمین تا آسمان با کسی که سال‌هاست با او زندگی می‌کنم فرق داشت!

#رامشگراذهان
#پست15

 

[Mahsa_rad]

- از چی می‌ترسی؟
موهای بیرون آمده‌ام را با غضب و زور به داخل فرستادم و نفس‌نفس زنان گفتم:
- از چی نه، از کی! از تو می‌ترسم میعاد. از این صورت بی‌روحت، صدای خاموشت و حرف‌های نامعلومت.
دستی در جیب شلوارش گذاشت و پاکتی مشکی رنگ را بیرون کشید. سیگاری نازک بیرون کشید و هم‌زمان با روشن کردنش گفت:
- می‌ترسی؟ غلط می‌کنی به اسم کوچیک صدام می‌کنی!

#رامشگراذهان
#پست22

 

[Mahsa_rad]

تابه‌حال ارتباط جدی‌ای با هیچ مذکری نداشته‌ام و نخواهم داشت! به نظرم این روابط آخر پوچ و شروع پر از التهابی داشتند. می‌توانستند باری به روی بارهای مشکلات خانوادگی و مسائل مالی و اقتصادی بگذارند!
می‌دانستم عشق تا یک مسیری درست و زیبا است. استاندارد دارد و انقضایش که تمام شود، از چشم دل می‌افتد. به چشم دیده بودم که پدر و مادرم، عشق آتشین‌شان بعد از هفت سال به پایان رسیده بود. پس هیچ‌گاه به عشق اعتقاد نداشتم و تمام روابط را، پوچ و گنگ می‌دانستم.

#رامشگراذهان
#پست29
#حرف‌حق

 

[Mahsa_rad]

اخم‌هایش... جاده‌ای بی‌خط و خش شد و غلیظ‌تر از قبل با صدایی محکم و استوار گفت:
- حرف که می‌زنم به چشم‌هام نگاه کن. فهمیدی؟!
سرم اندکی بالاتر رفته، به گونه‌اش نگریستم و با پوزخند گفتم:
- مگه ما مثل شما بی‌چشم و روییم؟!

#رامشگراذهان
#پست38

 

[M A H D I S]

تاپیک چکیده‌نگار رمانِ
(رامشگر اذهان)
به دلیل منتقل شدن به متروکه، بسته شد.
در صورت خارج شدن رمان به یکی از مدیران کتاب مراجعه کنید.