متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

محبوب مجموعه دلنوشته‌‌ زیست‌ شناسی عشق | امیرادبی کاربر انجمن یک رمان

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
12,251
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #11
سرخرگ جانم،
عزیزکم،
ای که سرسختی و صبور و هر لحظه
فشارهای دلم را تحمل می‌کنی!
ای که دور از دسترسی و پنهان
از دیدگان‌ مردم، ما، آنها،
خودت نمی‌دانی اما
وجودت در میان جانم چنان ضروری است
که دلِ ستمگر و ظالم من،
همانی که ثانیه به ثانیه عذابت می‌دهد هم،
حیاتش به حضور تو بند است...
#زیست‌شناسی‌عشق
 
آخرین ویرایش
امضا : AmirAdabi❆

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
12,251
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #12
دیشب که درون یکی ازشیار های عمیقِ قشرِ مخم تنها نشسته و در خودم کِز کرده بودم، صدایی شنیدم!
صدایش از دور می‌آمد اما خیلی آشنا بود؛ بلند شدم و راه افتادم.
از پل مغزی و بصل النخاع گذشتم. از میان نخاع عبور کردم و سوار بر نورونی حرکتی، به ماهیچه‌ی دیافراگمم رسیدم؛
هنوز خبری نبود اما آن صدا، نزدیک‌تر شده بود!
پریدم توی شش‌هایم و در رگ‌هایش شنا کردم تا به قلبم رسیدم.
آه...خدای من! چند ماهی می‌شد که سراغش نرفته بودم. بیچاره خاک گرفته بود. آرام می‌زد و معلوم بود بطن و دهلیزهایش را غباری از غم و اندوه
پوشانده است...اما صدا نزدیک تر شده بود! سوار بر یکی از سیاهرگ‌های ششی، به دهلیز چپ رسیدم؛ صدا دقیقا از بطن چپم می‌آمد
صدا، صدای آوازی بود، آشنا!
خم شدم و از گوشه ی دریچه‌ی میترال دزدکی نگاهی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
12,251
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #13
آیا ممکن است انسانی پس از بلوغ، در سلول هایش دچار نقص ژنتیکی شود؟
من به شما می‌گویم؛ آری! می‌شود!
از آن روزی که در سلول‌های دلم، «ژن عشق» توسط «نوکلئاز خ**یا*نت» تخریب شد؛
دچار نقص ژنتیکی گشتم و بعد از آن،
دیگر نتوانستم عاشق شوم،
مگر آنکه روزی بشر بتواند ژن بیخیالی را، از بید مجنون با آدمی پیوند زند.
#زیست‌شناسی‌عشق
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
12,251
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #14
محبوب من،
می‌دانی که هورمون‌ها نقشی اساسی در زندگیمان دارند؟
می‌دانی اتفاقات لحظه به لحظه زندگیمان را
تحت تاثیر دارند؟!
می‌دانی یک لحظه تا قلهِ خوشحالی رفتن و یک لحظه در عمقِ افسردگی غرق شدن، همه‌اش کار همین هورمون هاست؟
می‌دانی حتی انتخابی سریع و ناشیانه برای تصمیمی بزرگ هم، زیر سر همین هورمون هاست و عقلمان بی‌تقصیر است؟
آخر آن لحظه چنان ذوق زده، مضطرب و از‌خود‌بی‌‌خود هستیم و...آنچنان دوپامین و سروتونین خونمان بالاست که این وروجک‌ها چسب بر دهان عقلمان می‌کوبند و بعدش، تصمیمی می‌گیریم که واویلا...
و اما تو...
با آمدنت
کار تمام هورمون های مرا مختل کردی،
می‌دیدمت، هورمون‌هایم چنان از خود بیخود می‌شدند که ضربان قلبم بالا می‌رفت؛ انگار قلبم می‌خواست از جا کنده شود و به سویت بیاید؛ اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
12,251
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #15
از قلبم برایت گفته‌ام؟
از اینکه حال و روزش چگونه است؟
جانم برایت بگوید که،
زمستان وجودم خیلی زودتر از موعد فرا رسیده و
حتی سر پاییز هم کلاه گذاشته است؛
همه جا سرد است.
از ابرهای قهوه‌ای رنگم باران می‌بارد،
سینوس‌هایم طوفانیست،
دستانم به خواب زمستانی رفته‌اند و با قلم نمی‌رقصند.
عضلاتم از شدت سرما تیر می‌کشند و زانوهایم یخ زده است.
و اما قلبم،
همان خانه ی کوچک بچگی‌ام با آن آجر های قرمز رنگِ راه راهش،
راستش چند وقتیست که خورشید وجودم پشت ابرهای‌سیاهِ غم پنهان شده؛
و میان سینه‌ام برف می‌بارد. سردِ سرد است.
دیروز دیدم که تا کناره های قلبم را برف پوشانده بود.
مدتی بود که کلیدش را هم گم کرده‌ام. اما بلاخره از پنجره‌ی دهلیزی‌اش وارد شدم.
خلاصه بگویم،
هزاران کتاب و برگه‌های شعر، روی زمین پخش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
12,251
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #16
سلام محبوبِ من،
بنشین که می‌خواهم برایت قصه بگویم.
قصه‌ی امشب درباره‌ی گیرنده های حسیست!
با خودت می‌گویی: حالا چی هستن این‌ها؟!
این‌ها همان کلاغ‌های خبرچینِ مغزمان هستند؛
هرکجای بدن خبری می‌شود، سریع می‌دوند و به مغز خبر می‌دهند این شیطان بلاها.
اما اگر جایی حالاحالا خبرهایی باشد، کم‌کم دلشان را می‌زند و بعد از مدتی چُغُلی کردن آن خبر را رها میکنند،
الا گیرنده های درد!
خدا صبرمان بدهد از دست این‌ها؛
بلا‌گرفته‌ها آنقدر به چُغلی کردن ادامه می‌دهند که مغز طاقتش طاق می‌شود و هرکاری می‌کند تا کَپشان را ببندد!
درگوشی بگویمت؛ توی چُغلی کردن خبرهایی که جِز جِگر مغز را درمی‌اورد و کلافه اش می‌کند، استادند!
اما این وروجک‌ها با آن همه شیطنت و دیوانه بازی هایشان، خیلی زود وابسته می‌شوند! عاشق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
12,251
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #17
محبوبکم،
از وقتی که رفتی، نمی‌دانم کجا باید دنبالت بگردم!
وقتی در میان نورون‌های مغزم به دنبالِ خاطراتت می‌گردم،
بدون آنکه پیدایشان کنم گم می‌شوم،
باورت می‌شود؟!
دیگر فرعی‌های مغزم را که هیچ، خیابان هایش را هم فراموش کرده‌ام!
وقتی در آن قدم می‌زنم انگار قدم به یک شهر غریب و ساکت گذاشته‌ام که بوی خون، تمام فضایش را پر کرده است.
فقط یک جا را بلدم.
اگر از بطن سوم تا بطن چهارم مغز را شنا کنم، به یک درخت می‌رسم؛ اسمش درخت زندگی‌ست!
آنچنان نسیم خنکی آن‌طرف‌ها می‌وزد که نگو!
قبلا نمی‌دانستم چرا اسمش را اینگونه گذاشته‌اند اما وقتی رفتم و زیر سایه‌اش نشستم، تو را دیدم! با تمام خاطراتمان! باورت می‌شود؟!
هروقت آنجا می‌نشیم و تو را می‌بینم، معنی زندگی را می‌فهمم!
اما حیف...حیف که نیستی تا باهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
12,251
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #18
دیشب که قلبم بیتابِ تو بود،
روی قوسِ گرمِ سرخرگِ آئورتش نشستم و برایش «سهراب سپهری» خواندم، بلکه آرام شود:
ـ چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.
ـ چقدر هم تنها!
ـ خیال می‌کنم؛ دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها هستی.
ـ دچار یعنی…
ـ عاشق.
هه...بیچاره نمی‌دانست «دچار» به چه معناست، عشق چیست، نبودنِ تو چرا باعث پریشانیست؛
حق هم داشت، آخر از یک پیک‌رسانِ ساده که روزانه باید به میلیاردها خانه چیزمیز برساند، چه توقعی از فهمیدن عشق می‌توان داشت؟ عشق، کار هرکسی نیست...عشق، کارِ دل است؛ نه قلبِ‌ پیک‌رسانِ سادهِ ما.
#زیست‌شناسی‌عشق
 
آخرین ویرایش

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
12,251
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #19
میدانی محبوبم، خیلی دلم به حال گلبول‌های قرمز می‌سوزد،
آخر بیچاره‌ها هسته ندارند و از نظر من، سلولی که هسته نداشته باشد، انگار که قلب هم ندارد و
تمام عمرش را، ربات وارانه زندگی خواهد کرد.
هسته هست که با یک جهش فعالیت یک سلول را تغییر می‌دهد. اوست که می‌گوید: ای سلول، خطر کن! رشد کن! لذت ببر!
با این‌حال، گلبول‌های قرمز، همچنان زنده‌اند، اما بدون قلب، بدون شوقی برای زندگی، بدون اندکی لذت.
حس و حال این روزهای من هم دست کمی از آنها ندارد؛ زنده‌ام اما بدون حضورِ تو، فقط محکوم به زنده ماندنم...با رفتنت، دلِ من هم رفت. خداحافظ.
#زیست‌شناسی‌عشق
 
آخرین ویرایش

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
12,251
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #20
امروز که به دیدن کلیه‌ها رفتم، از اینکه همچین اندامی در وجودم قرار دارد، چقدر حالم خوب شد!
کارشان تصفیه کردن خون است و دفع وروجک‌های مضرش از بدنمان.
دارم با خودم فکر می‌کنم چقدر خوب می‌شد که مغزمان هم کلیه داشت، یا حداقل می‌توانست کار کلیه را انجام دهد؛
آنوقت دیگر از طلنبار شدن خاطراتِ بد و سیل‌های ویرانگرِ غم، در آنجا خبری نبود
همه شان تصفیه می‌شدند و به جایی در اعماق آپاندیسمان، تبعید می‌شدند... .
#زیست‌شناسی‌عشق
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا