نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آرام من | زهرا ابراهیم زاده نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #11
باران نم نم می‎زد و هوا تاریک بود، بی‎‌‌توجه به ماشینم پاهایم مرا به سمت خیابان کشاندند! باران نم نم به صورتم می‎زد و من بی‌هدف قدم‎ می‌زدم.
آهنگی که این روز‌‌ها مدام گوش می‌دادم در ذهنم پلی شد و بی اختیار شروع به زمزمه کردم...
«با تو نگفته بودم
از گریه‎‌‌های هر شب
عشقت نشسته بر دل
جانم رسیده بر لب»
خسته بودم! از این بی تعادلی در زندگی‎‌‌ام خسته شده بودم و برای اولین ‎بار در زندگی‎‎‌‌ام نمی‎‌‌‌دانستم چه از خدا بخواهم که آرامشم را برگرداند.
«من بی تو سرگردان
من بی تو حیرانم
شرحی زگیسویت
حال پریشانم»
اول آرزو می‎‌‌کردم این دختر دست از سر رویاهام بردارد و حالا که برداشته وضع بدتر شده که بهتر نشده!!
ایستادم، سرم را بالا آوردم و به آسمان تیره‌ی شب خیره شدم و درحالی که قطره‌‎های باران به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #12
او در آغوشم بود و دست‎‌هایم روی بازو‌هایش بود و بوی عطر گل یاسش تا عمق مغزم نفوذ می‎‌کرد، موهای فِرش به صورتش چسبیده بود و می‌لرزید! خواب نبود! واقعی بود.؛ واقعی‌تر از هر واقعیتی!
دست‎‎‎‎‎‎هایم یخ کرد؛ فشارم به‎ یکباره افت کرد و پاهایم لرزید، صدای کوبش قلبم گوشم را کر کرد و جوری به سینه‌ام می‎‌کوبید که گویی می‎‌خواست سینه‌ام را بشکافد و در سینه‌‎ی او جا بگیرد، پاهایم به قدری بی حس شد که حس می‌کردم روی هوا ایستاده‌ام و روی زمین نیستم! خون به قدری از دست‌هایم کشیده شد که گز گز انگشتانم را حس می‎‌‌کردم! گلویم خشک شده و گویی صد سال بود بی آب مانده بود. نگاه بهت‌زده‌ام روی تک تک اعضای صورتش چرخید.
بهت‎ زده بودم؛ یا نه! جن زده بودم! بیست سال او را مدام ‌در خوابم دیدم، بیست سال در خوابم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #13
***​

در که به رویم باز شد، آرمان با دیدنم رنگ از رویش پرید و نگران جلو آمد.
_ رادمهر؟ خوبی؟ چی شده؟
دستم روی گونه‌ی راستم بود و ریتم قلبم همچنان بالا! دوست نداشتم دستم را از روی گونه‌ام بردارم، دوست نداشتم گرمای دستش از روی گونه‏‌ام پر بکشد و من مطمئن شوم چیزی که چند دقیقه‌ی پیش دیدم فقط یه توهم و خواب بوده.
آرمان جلو آمد و تکانم داد.
_ خیس و خالی شدی رادمهر؟ چته؟
کنارش زدم و وارد شدم، سریع پشتم وارد شد و در را بست و به سمتم آمد. روبه‎‌‌رویم ایستاد و نگران گفت:
_ داری نگرانم می‎‌‌کنی؟ چی شده؟
دستم را از روی گونه‎‌ام پایین آوردم. گلویم خشک بود و صدایم گویی از ته‎ یک چاه عمیق در می‎‌آمد.
_ هنوز هست؟
مردمک هراسان چشم‎‌هایش چرخید و روی گونه‌ی راستم نشست، قلبم بی قرار شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #14
نگاهم چرخید رویش، پوک بعدی را زدم و با صدای دورگه شده حاصل از دود مانده در گلویم؛ شروع کردم به گفتن؛ از آخرین خوابم، از دیدنش در مترو تا امروز، تا چند لحظه پیش! گفتم و سیگار کشیدم، گفتم و حرصم را با دود به هوا فرستادم، گفتم و حال خرابم را پیش بهترین رفیقم پنهان نکردم.
سیگار را در زیرسیگاری خاموش کردم و به ته مانده‌های متعدد سیگار چشم دوختم! «باورم نمی‎‌شه»های آرمان در سرم می‌چرخد، «این امکان نداره»های آرمان در گوشم می‌پیچد و من نمی‌توانم راحت نفس بکشم. گویی یک هسته‌ی هلو ته گلویم را گرفته و مجال نفس کشیدن نمی‌دهد.
_ حالا من چیکار کنم آرمان؟
به آرمان نگاه کردم و چشم‎‌هایم او را تار دید.
_ من با دختری که تا دیروز که فقط تو خوابم ‌بود و زندگیمو اونطور تحت کنترل گرفته بود، چیکار کنم؟ اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #15
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به کل عمارت انداختم، پای راستم را بلند کردم و قدم اولم را به داخل عمارت انداختم.
با ورودم به عمارت و هجوم هوای گرم به صورتم باعث شد؛ یخ صورتم باز شود. اولین نفری که به سمتم قدم برداشت زن سی، چهل ساله‌ای بود. روبه‎‌رویم ایستاد و در نهایت ادب گفت:
_ خوش اومدین جناب فروزان.
سرتاپایش را خوب برانداز کردم، به نظر می‎‌آمد یکی از افرادی بود که کارهای خانه را به عهده داشت. از سلطان بانو کمتر از این هم انتظار نداشتم. شک هم ندارم به جز این زن چند نفر دیگه هم بودند.
اور کتم را از تنم بیرون کشیدم و به سمتش گرفتم.
_ زحمتش با شما.
با لبخندی کتم را گرفت .
_ وظیفه است قربان.
لب باز کردم بگویم «من قربان کسی نیستم» و دیگر این حرف را به من نزن که صدای سلطان بانو باعث شد سرم به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #16
پله‌ها را دوتا یکی بالا رفتم و به سمت اولین در رفتم. با دیدن تابلوی «ورود ممنوع» لبخندی روی لب‎‎‌‌‌‌هایم نشست و دو تقه به در زدم.
چیزی نگذشت که صدای کلافه‌‏اش باعث شد؛ لب‌‏هایم بیشتر کش بیاید.
_ مامان دو دقیقه دست از سرم بردار، دو دقیقه.
در را به آرامی باز کردم و سرم را به داخل اتاق بردم و آرام گفتم:
_ سلطان بانو حرص نمی‌خوره بهش میگی مامان؟
روی تخت نشسته بود و هدفون صورتی رنگی به صورت کج روی گوشش بود و سرش در تبلت بزرگش بود که با صدایم سرش را بالا آورد و با دیدنم جیغی کشید، هدفون و تبلتش را روی تخت پرت کرد و به سمتم پرواز کرد. داخل اتاق شدم و او به آغوشم پرید.
_ داداشم!
پر صدا خندیدم و او را محکم به خودم فشردم، دستم را روی موهای فرفری‌اش کشیدم و گفتم:
_ چه خبر ترشیده؟
با این حرفم عقب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #17
***​
از ماشین پیاده شدم و به سمت صندوق عقب رفتم، صندوق را بالا دادم و کیسه‌های پلاستیکی میوه و خوراکی و مواد غذایی را به دستم گرفتم، خم شدم و با آرنجم صندوق را بستم!
نگاهم را در کاسه چشم‌هایم چرخید و کوچه را از نظر گذراندم؛ چند پسر بچه باهم درحال بازی فوتبال بودند و چند زن با چادرهای گل گلی وسط کوچه نشسته بودند و هم‎زمان که سبزی‌های مقابلشان را تمیز می‌کردند، مرا می‌پائیدند.
نگاه از آن‌‌ها گرفتم و قدمم را به سمت در کِرِم برداشتم، مقابل در ایستادم و با یکی از انگشتانم زنگ را فشار دادم.
صدای سوت بلبلی در فضا پیچید و طولی نکشید که صدای مهربانش از آن سوی در به گوشم رسید.
_ کیه؟
لبخندی از شنیدن صدایش در گوشم پیچید و بلند گفتم:
_ مزاحم!
صدای لخ لخ دمپایی‎‌هایش نزدیک شد و در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #18
به او پشت کردم و دراز کشیدم و سرم را روی پا‌هایش گذاشتم، از ته دل چشم‎‌هایش برق زد و دستش را روی موهایم کشید، آه عمیقی کشید و نگاهش را به حوض وسط حیاط داد و گفت:
_ بچه‌تر که بودی وقتی سلطان بانو رو مامان صدا زدی و اون کلی دعوات کرد، بدو بدو اومدی همین‎ جور با بغض سرتو گذاشتی رو پاهام و خیلی مظلوم گفتی ماه بانو؟ میشه تو مامان من شی؟
گوشه‎‌ی چشم‌هایم تر شد و من ادامه دادم:
_ توام گفتی من مامانتم معلومه که می‎‌‌تونی مامان صدام کنی، وقتی من پرسیدم تو که منو به دنیا نیاوردی گفتی همه چی که به دنیا آوردن نیست؟ من شیرمو بهت دادم و تو شدی جون من... وقتی تو شدی جون من یعنی شدی پسرم پس هر وقت دلت خواست می‌‏تونی بهم مامان بگی.
نگاهش را از حوض گرفت و به من دوخت؛ اشک‌های رقصان در کاسه‎‌ی چشم‌هایش،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #19
_ پسر جدی جدی رفتی خاستگاری!
نگاهم را از او گرفتم و در آیینه به خودم دوختم، زندگی‎‌‌‌ام برای اولین بار بعد از بیست سال روال عادی به خودش گرفته بود! برای اولین بار بعد از بیست سال خوابیدم و خواب او را ندیدم!
مثل آدم‌های عادی بدون کابوس از خواب پاشده بودم و آماده شدم و شب به مراسم رفتیم! با پری داخل اتاق مانند هر زوج دیگری حرف زدیم و بعد از جواب بله‌اش حاج آقایی صیغه‎‌‌ای بینمان خواند تا کارهای آزمایشگاه و همه چیز را به آسانی انجام دهیم.
همه چیز عادی بود اما من عادی نبودم؛ حس بدی داشتم! شاید مسخره به نظر می‌آمد اما من حس خ**یا*نت داشتم و این روحم را شدیدا می‌آزرد.
کراواتم را از دور گردنم با حرص باز کردم و در آیینه به موهای مرتبم ‌نگاهی کردم، با حرص دستم را بالا آوردم و بهمشان ریختم و بی توجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #20
_ ببین به چه حا...
صدای زنگ بلند و آزارهنده‌ی گوشی آرمان باعث شد هردو از جا بپریم! دست پیش بردم و پس گردنی محکمی نثارش کردم.
دستش را پشت گردنش کشید ، بلند شد و در حالی که غر میزد به سمت گوشی‌اش رفت.
_ علاوه بر مریضیت گازم می‎‌گیری باید اینو بستری کردنی به دکترا بگم.
خنده‌‎ام را مهار کردم و گفتم:
_ تو آدم نمی‌شی توام باید با من بستری کنن.
گوشی‌‎اش را جواب داد و کنار گوشش گذاشت و هم‎زمان لب زد.
" خفه شو "
_ جونم عزیزکم؟
دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم؛ نمی‎‌خواستم به مکالمه‌اش گوش دهم اما نمی‌‎شد و چه حیف که نمی‌‎شد گوش‌‌‌ها را بست.
_ خونه‎‌‌ام... آره... مگه من به تو دروغ دارم بگم...؟ چی؟؟ تو حالت خوبه؟ آریانا چرت و پرت نگو... نه نمیدم... ببین عزیزم من دارم بهت میگم خونه پیش رادمهرم دروغی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 12)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا