متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آرام من | زهرا ابراهیم زاده نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
661
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #31
پر از حرص، پر از عصبانیت، از خودم؛ از سرنوشت بی سرو تهم... از اینکه هر لحظه نمی‌دانستم در چند ثانیه قرار است چه بلای آسمانی‌ای بر سر من و زندگی‌ام نازل شود.
سرپرستار بهشتی باعث شد به سمتش قدم بردارم.
نزدیک میزش شدم و قبل از اینکه سرش بالا بیاید عصبانیتم مشتی شد روی میزش و باعث شد از جا بپرد. صدای بلند و جدی و خشنم باعث شد چند نفر به سمتمان بچرخند.
- خانوم بهشتی اگر در اداره کردن بیماران دچار سوءمدیریت هستید می‌تونیم همین الان به همکاری پایان بدیم.
چشم‌هایش گرد شد و با من و من گفت:
- جناب... جناب دکتر... من!
انگشتم اشاره‌ام را به سمتش گرفتم و غریدم:
- شما سرپرستار بخش هستید و توی موارد مشابه وظیفتون آروم کردن بیماره نه شکایت از وضعیتش. فهمیدید؟
- دکتر من قصدم شکایت نبود. فقط ایشون کلا با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
661
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #32
مقابل آیینه ایستاده بودم و بعد از سفت کردن کمربندم، دست‌هایم را بالا بردم و شروع به تا کردن آستین‎‌هایم تا روی آرنجم کردم، ساعتم را به مچم بستم و با دست کشیدن به موهایم ظرف شیشه‌ای ادکلنم را برداشتم و طبق معمول چند پاف به زیر گردن و پشت گوش‌هایم زدم.
- بسه بابا خفه کردی خودتو.
چرخیدم و با پاضربه‌‎ی محکمی به کمرش زدم که کمی آن‎‌ورتر روی تشک دراز کشیده بود.
- علیک سلام.
دستی به چشم‌هایش کشید و به پهلو چرخید، دستش را تکیه‌گاه زیر سرش قرار داد و با بالا پایین کردن نگاهش سوت بلندی کشید.
- ببین خدا چی ساخته!
چهره‌ام را جمع کردم و گفتم:
- زهرمار!
میان خنده‌‌هایش گفت:
- چه تیپی بهم زدی آقای دکتر؟ دل دختر مردمو می‌خوای ببری حرفی ندارما؛ اما محض اطلاع باید بگم نامزد تشریف داری!
چیزی ته دلم افتاد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
661
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #33
مشتی که به بازویم فرود آمد؛ نگاهم را به آرمان دوختم و گیج و منگ به صورت گردش چشم دوختم، پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- میگم این زوجی که پیش من فرستادی فردا وقت دادگاهشونه، یه نامه بهم بده تا کارو تموم کنیم.
سر تکان دادم و ‌‌تنها گفتم:
- باشه.
دو تقه به در خورد و سپس ستاره با یک سینی حاوی دو فنجان قهوه وارد شد، یکی از فنجان‎‌‌ها را مقابل آرمان گذاشت، به سمتم آمد و فنجان دوم را مقابلم گذاشت! نگاه از فنجان مقابلم گرفتم و به صورت مهربان ستاره دوختم.
- کسی زنگ نزد؟ امروز ساعت چهار گفتم یه ملاقاتی داریم! نیومده؟
عقب‎‌‌تر ایستاد و با چشم‌های درشتش نگاهم کرد.
- نه آقای دکتر، تا الان که نه تماسی داشتیم نه مراجعه کننده‌‎ای.
نگاهم چرخ زد و روی عقربه‌های ساعت پاندول دار گوشه‎‌ی اتاق نشست که عدد پنج را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
661
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #34
گوشی را دم‌گوشم چسباندم و با چرخشی دور خودم نفسم را حبس کردم و به صدای نگران پریناز گوش فرا دادم.
- داری نگرانم می‎‌کنی رادمهر، چی شده؟
نفسم در گلو خفه مانده بود، زبانم در دهانم نمی‌‎چرخید تا چند کلمه هم شده حرف بزنم. دور کردن پری از خودم آن هم بعد از این همه سال‌‌‌ها سخت‌ترین و نفسگیرترین تصمیمی بود که می‎‌گرفتم؛ اما باید می‌‎گرفتم! من آدم نامردی نبودم، آدم با یکی پریدن و به دیگری فکر کردن! ماه بانو هر چه ‎یاد داد نامردی یادم نداد، هر چه ‎یاد داد دل شکستن یاد نداد، اما من مجبور بودم.
درنهایت زبانم را چرخاندم و صدایی از ته چاه گلویم خارج شد.
- میشه بیینمت؟ همین امروز!
صدایش هنوز ترس داشت، لرز داشت! من با این دختر قرار بود چه کار کنم‌؟
- آره عزیزم، چرا نشه، کافه‎‌ی همیشگی می‌‏بینمت اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
661
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #35
*فصل دوم*

نفسم را بیرون پرتاب می‌کنم و به مبل تکیه می‎‌دهم، نگاهم بالا می آید رویش می‌نشید که با ناز و خرامان به سمتم می‌آید، لب‌هایم از هم باز می‎‌شود و غرق در زیبایی‌اش می‎‌شوم، آرایشی ندارد اما در این لباس عروس سفید رنگ مدل ماهی مانند پری می‎‌درخشد.
زیبا بود؛ زیبا بود اما موهای زیتونی رنگ کوتاهش توی ذوق می‌زد، دلم یک چیز دیگر می‎‌خواست، مثلا موی بلند و فر...
فر و خرمایی‎...!
لبخند روی لب‌هایم خشک شدو سرم را به شدت تکان دادم و زیر لب غریدم:
- جمع کن خودتو پسر.
- چطوره؟
نگاهم بالا آمد و روی پری نشست که با ذوق می‎‌چرخید! ذهنم غلطِ اضافه کرد.
«موهای خرمایی و فر به این لباس بیشتر میاد‌.‌.. اون بیشتر به این لباس میاد»
دست‌هایم را مشت کردم و دندان‌هایم را روی هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
661
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #36
اشک‌‌هایش شدت گرفت، خودش را جلو کشید و دستی پر حرص به صورتش کشید
- الان داری منو به خاطر اون ول می‌کنی؟
نفس عمیقی کشیدم و ضربه آخر را زدم.
- اون شوهر داره پری... یه شوهر و یه بچه!
چقدر امروز به او شک وارد کرده بودم!
- من اگه می‌خوام همه چی تموم شه برا اینه که میدونم تو ذهنمه و من نمی‌خوام وقتی تو ذهن و دلم کسی دیگه هست باهات بمونم، حرف خودت بود مگه نه؟ اینکه گفتی اون دختر تا تو رویاهاته من مشکلی باهاش ندارم اما ببین حالا حتی نه ‌‌تنها تو رویاهامه بلکه تو ذهن و مغز و...
در گفتن قلبم تعلل کردم، حق پری نبود این همه زجر...
بلند شدم و نگاه آخر را به او انداختم.
- از نظر من این رابطه تموم شده است، خداحافظ.
چرخیدم و با حرص به سمت در قدم برداشتم، حرص داشتم؛ از خودم، از مهرو، از همه و همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
661
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #37
***​
- بازم شروع کردی رادمهر؟
دست پیش آورد سیگار را از دستم بکشد که دستم را عقب بردم و جدی گفتم:
- تموم شه می‌ریم.
سعی می‌کرد جو را عوض کند.
- خیلی استرس دارم، حس می‌کنم لباس عروس مورد علاقمو پیدا نمی‎‌‎کنم.
پوک عمیقی به سیگارم زدم و همانطور که دود را بیرون می‌دادم؛ گفتم:
- خیلی حساس شدی؛ اینی که آخر پوشیدی خیلی بهت میومد.
چشم‌هایش که با ذوق برق میزد را به سمتم چرخاند و خندید.
- راست میگی؟ فکر کردم خوشت نیومد!
- من که گفتم مثل پری شدی.
با ناز خندید.
- چشم‌هاتون قشنگه آقایی، ولی حالا تا عروسی هفت هشت ماهی مونده‌ ترجیح میدم خوب بگردم.
پوک آخر را که گرفتم سیگار را در زیرسیگاری ماشین خاموش کردم و با فرستادن دود از پنجره‌‎ی ماشین به بیرون راه افتادم.

***​
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
661
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #38
دستم را روی بخیه‎‌ی پیشانی‌‎ام گذاشتم و اخم‌هایم را در هم کشیدم، حسش کردم! این زخم او را یادآوری می‎‌کرد، متاهل بودنش، بچه؛ شوهر، تعهد داشتنش.
- و تو تصمیم گرفتی چون متاهله بیخیالش بشی؟
با صدای استاد سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم، از پشت میزش بلند شد، میز را دور زد و روبه‎‌رویم ایستاد، نسبت به سنش بسیار جذاب بود، شلوار سرمه‌ای بسیار به پیراهن آبی آسمانی‌اش می‌آمد و او را هزاربرابر جذاب‌تر کرده بود، ولی فکر کنم دلیل این جذبه و کشش موهای یک دست جو گندمی و چشم‌‎های طوسی‌اش بود.
- من به تو اولین درسی که دادم چیه رادمهر؟
از آنالیز کردنش دست برداشتم و با نفس عمیقم بوی مطبوع و خنک عطرش را به ریه‎‌هایم فرستادم.
- هرکسی مشکل داشته باشه بدون قضاوت به وضع زندگی و موقعیتش باید کمکش کنیم، ما برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
661
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #39
***​

در اتاق نشسته بودم و با تمام استرسم پاهایم را روی هم انداخته بودم و با حالت هیستیریکی تکان می‌دادم. استرس داشتم و این استرس وقتی ستاره می‎‌آمد؛ به پایان می‌رسید.
- اه!
با صدای فریاد آرمان از جا پریدم و نگاهش کردم، کلافه و عصبانی محکم به پایم کوبید و صدایش بالا رفت.
- چه مرگته؟ سرپایی هی دور خودت می‏‌چرخی گیجم می‏‌کنی؛ می‎شونمت رو مبل عین این عصبیا هی تق تق با پات میزنی زمین، پاهاتو میندازم رو هم تکونش می‎دی، دیوونم کردی پسر آروم بگیر.
- استرس دارم آرمان.
- عه؟ استرس داری؟ پس چرا من نفهمیدم؟
چپ‌چپ که نگاهش کردم با چشم غره نگاهش را از من گرفت، در که بی هوا باز شد هردو از جا پریدیم! آرمان نگاهم کرد و به پیشانی‌اش زد.
- منم روانی کردی روانی!
بی توجه به او به سمت ستاره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
661
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #40
از آخرین بازی که دیده بودمش لاغرتر شده بود اما همچنان زی...
نیشگونی از ران پایم گرفتم و به خودم آمدم، وجدانم نهیب زد.
«اون متاهله، نگاهتو غلاف کن»
داخل آمد و در را کمی نیمه باز گذاشت، صدای ضعیفش بلند شد و گوش‌های تیز من شنید که آرام سلام کرد.
بلند شدم و میز را دور زدم، سعی می‌کردم خودم را کنترل کنم اما باور کنم یا نکنم کنترل تپش قلبم دست خودم نبود و همچون پرنده‌ی آشفته ای به قفس سینه‌ام می‎‌‏کوبید. به سمت مبل دستم را بلند کردم با لبخندی گفتم:
- خوش اومدی، بشین.
زبان بدنش تردد و اضطراب را فریاد می‎‌کشید، مدام مردمک چشم‌هایش بین من و در، در گردش بود و انگشت‌‌هایش را دور بند کیفش پر استرس می‎‌چرخاند، بالاخره دل به دریا زد و با قدم‌های نامطمئن به سمت مبل قدم برداشت و رویش نشست. دست بردم در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا