- ارسالیها
- 78
- پسندها
- 660
- امتیازها
- 3,648
- مدالها
- 6
- سن
- 28
- نویسنده موضوع
- #51
خواستم وارد عمارت شوم که دستی روی بازویم نشست، چرخیدم و با دیدن صورت پر استرس شهرزاد تنها به نشانهی اطمینان پلکهایم را بازو بسته کردم.
دستم را روی دستش گذاشتم و چند ضربه به آن زدم، سپس دوباره چرخیدم و با باز کردن در عمارت اول من و پشت سرم شهرزاد با ساک کوچکش وارد شدیم! زن خدمتکار به سمتم آمد و چمدانم را از دستم گرفت، نگاهش به شهرزاد که افتاد با تعجب نگاهم کرد و من بی توجه به او وارد سالن شدم.
با صدای پاهایم سلطان بانو از روی مبل بلند شد؛ با دیدنم گل از گلش شکفت و ردیف دندانهای سفید و مرتبش به نمایش نشست، لبخند فاتحانه زد. از همانهایی که روی تک تک نورونهای عصبیام راه میرفت و بهمم میریخت.
از پشتم که صدای پا آمد، پوستهی عصبیام را کنار زدم؛ لبخند فاتحانهی او پر زد و...
دستم را روی دستش گذاشتم و چند ضربه به آن زدم، سپس دوباره چرخیدم و با باز کردن در عمارت اول من و پشت سرم شهرزاد با ساک کوچکش وارد شدیم! زن خدمتکار به سمتم آمد و چمدانم را از دستم گرفت، نگاهش به شهرزاد که افتاد با تعجب نگاهم کرد و من بی توجه به او وارد سالن شدم.
با صدای پاهایم سلطان بانو از روی مبل بلند شد؛ با دیدنم گل از گلش شکفت و ردیف دندانهای سفید و مرتبش به نمایش نشست، لبخند فاتحانه زد. از همانهایی که روی تک تک نورونهای عصبیام راه میرفت و بهمم میریخت.
از پشتم که صدای پا آمد، پوستهی عصبیام را کنار زدم؛ لبخند فاتحانهی او پر زد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.