متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آرام من | زهرا ابراهیم زاده نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
660
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #51
خواستم وارد عمارت شوم که دستی روی بازویم نشست، چرخیدم و با دیدن صورت پر استرس شهرزاد ‌‌تنها به نشانه‎‌‌ی اطمینان پلک‎‌هایم را بازو بسته کردم.
دستم را روی دستش گذاشتم و چند ضربه به آن زدم، سپس دوباره چرخیدم و با باز کردن در عمارت اول من و پشت سرم شهرزاد با ساک کوچکش وارد شدیم! زن خدمتکار به سمتم آمد و چمدانم را از دستم گرفت، نگاهش به شهرزاد که افتاد با تعجب نگاهم کرد و من بی توجه به او وارد سالن شدم.
با صدای پاهایم سلطان بانو از روی مبل بلند شد؛ با دیدنم گل از گلش شکفت و ردیف دندان‎های سفید و مرتبش به نمایش نشست، لبخند فاتحانه زد. از همان‎‎‌هایی که روی تک تک نورون‎‌های عصبی‌‎ام راه می‎‌رفت و بهمم می‌‎ریخت.
از پشتم که صدای پا آمد، پوسته‎‌ی عصبی‎‌ام را کنار زدم؛ لبخند فاتحانه‌ی او پر زد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
660
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #52
در که توسط پناه باز شد، چهره‌‎ی قرمز و خیسش باعث شد دلم بلرزد، خم شدم و با زانو زدن مقابلش او را به آغوش کشیدم و مهرنوش به داخل دوید، پناه هق هق می‎‌کرد و دست‎‌هایش را دور گردنم حلقه کرده بود.
- بابا مامان مهلولو زد... خیلی زد... من کردم من گفتم عمو دوکتل...
بغضم را به سختی فرو دادم و دستم را روی موهای فِرش کشیدم و نگاهم به نگاه خیس آرمان گره خورد.
- یا علی! داداش! بیاید.
با صدای فریاد مهرنوش پناه را به آرمان سپردم و با قدم‎‌های بلند خودم را داخل خانه پرت کردم و دیدم آنچه را نباید می‎‌دیدم؛ دیدم آنچه را که قلب و روحم را خراشید و به درد آورد.
مهرو روی زمین افتاده بود و صورتش پر خون بود، طوری که فقط چشم‎‌هایش دیده می‌‎شد! به سمتش بهت زده قدم برداشتم و روبه‌رویش نشستم، مهرنوش اشک‎‌هایش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
660
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #53
- ببخشید همسر من رو آوردن اینجا؟
- اسمشون؟
- مهرو پاکدل.
با شنیدن نام مهرو سر بلند کردم و مردی قد بلند هم قد خودم را دیدم که در نهایت شیک پوشی روبه‌روی پیشخوان ایستاده بود و با پرستار صحبت می‌کرد، پرستار نگاهش را به سمت من گرفت و گفت:
- همین بغل اتاق ۳۰۹.
و او چرخید و من تازه چشمم به جمالش روشن شد.
همسر مهرو... دختری که... سرم را تکان دادم و سعی کردم افسار افکارم را به دست بگیرم؛ حواسم را جمع اویی کردم که به سمتم می‎‌آمد، با دیدن پناه که کنارم به خواب رفته بود کمی موشکافانه نگاهم کرد و سپس نگاهش چرخید روی دستم که روی پناه بود! در چشم به هم زدنی خشمگین شد، به سمتم قدم برداشت و دستم را محکم و با خشونت پس زد و بلند گفت:
- دستت رو بکش از رو بچه‌‎ام.
تمام تلاشم را کردم که آرام باشم، و با فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
660
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #54
روی مبل روبه‌روی هم نشسته بودیم و هیچ کدام هیچ حرفی نمی‎‌زدیم، به معنای واقعی کلمه زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و تکان نمی‎‌خورد؛ من یک عذر خواهی به او بدهکار بودم و یک شرمندگی... اما مانند یک فرد کرو لال نشسته بودم و چشمم را دوخته بودم به کفش‌های سیاه و واکس زده‌‎ام!
او نیز هیچ چیز نمی‌‎گفت! همین باعث می‌‎شد قضیه ترسناک شود.
او باید الان داد و بیداد می‎‌کرد، از من جواب می‎‌خواست یا اصلا سیلی‌ای در گوشم میزد! اصلا باید یک کاری می‎‌کرد نه اینکه روبه‎‌رویم بنشیند و لام تا ک...
- خاله‌‎ام مرد.
با صدایش از دنیای افکارم به بیرون پرتاب شدم و سر بلند کردم و سریع گفتم:
- خدا بیامرزتش... نمی‌‎دونستم!
نگاه چرخاند، چشم‎‌های پر از گلایه‌‎اش را به چشم‌‎هایم دوخت و با آزرده‌‎ترین لحن ممکن گفت:
- شاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
660
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #55
گوشی که زنگ خورد نگاهی به صفحه تاچ گوشی انداختم و با دیدن نام پدرم بی درنگ جواب دادم.
- جانم بابا؟
- سلام چطوری؟
گوشی را جایی میان کتف و گوشم نگه داشتم و همانطور که دکمه های آستینم را می‌بستم گفتم:
- خوبم.
- قضیه شام چیه؟
نگاهم از روی آیینه و لباس سرمه‌ای رنگم چرخید و روی در سفید رنگ بسته‌ی اتاق نشست! افکار منفی پررنگ‌تر و آدم بد درونم شروع به جولان دادن کرد.
- چیزی نیست بابا یه شام دورهمی که خیلی وقت بود نداشتیم. همین!
- آخه یهویی و این قضیه ی شام! نمیدونم حس می‌کنم باز برای سلطان چیزی تو ذهنت داری.
نگاهم را از در گرفتم و از آیینه به چشم‌هایم دوختم! لبخندی خبیثانه روی لب‌هایم نقش بست، او مرا خوب می‌شناخت و بلد بود! باهمان لبخند پر معنا روی لبم گفتم.
-منتظرتم بابا.
صدای خنده‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
660
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #56
بعد از یک ساعت روی کاناپه مقابل تلویزیون نشستن و جمع سرد و بی روح، دور میز شام جمع شدیم و من هر لحظه منتظر انفجار بمب بودم! لیوان پایه بلند را برداشتم و با نوشیدن جرعه‎‌ای دلستر، نگاهم را به چهره‌‎ی آرامِ سلطان بانو دوختم.
زبانم را دور دندان‎‌هایم کشیدم و با گذاشتن لیوان روی میز گردن به عقب خم کردم و خدمتکار را مخاطب قرار دادم و گفتم:
- میشه بگید دسرهایی که گفتم رو برام بیارن.
خدمتکار نگاهم کرد و آرام چشم روی هم گذاشت و دور شد!
سرم چرخید و روی پدرم نشست که با غذایش درحال بازی بود و شدیدا در فکر بود، ضربان قلبم به طرز قابل توجهی بالا رفت... امشب اینجا یک داستان روایت می‌‏شد و من راوی این داستان بودم.
با صدای پای کسی نگاهم روی شهرزاد نشست که با ظرف دسر در حالی که لرزیدنش کاملا مشخص بود؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
660
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #57
دررا بهم کوبیدم، از روی میزم فندکم را چنگ زدم و با بیرون کشیدن پاکت سیگارم از جیبم به سمت تراس رفتم.
با ورود به هوای باز، هوا را بلعیدم و سیگار را میان لب‎‌هایم گرفتم و با فندک روشنش کردم، پوک آرامی زدم و سیگار را میان انگشت شصت و اشاره‌ام گرفتم. جلو رفتم و با حلقه کردن دستم دور حصار فلزی دود را به بیرون دادم.
خنکی میله‎‌‌ها حالم را کمی بهتر کرد، پوک بعدی و بعدی را زدم و به این فکر کردم چرا خدا بعضی آدم‎‌‌ها را بی جا مجازات می‌کند؟ مثلا گناه مهرنوش یا پریسا چه بود که گیر همچین خانواده‎ای بیفتند؟ یا پدرم؟ چرا سلطان بانو باید برای همه ما ملکه‌‌‎ی عذاب می‌شد؟ اصلا گناه شهرزاد چه بود که باید هم خانواده‎‌اش را از دست می‎‌داد و هم عشقش را!
اصلا چرا باید زنی به بد قلبی سلطان بانو صاحب بچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
660
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #58
- مطمئنی؟ ببین عزیزم زده به سرت؟
کتم را در تنم مرتب کردم و گفتم:
- من به مهرو قول دادم تو چرا نمی‌فهمی؟
- تو نمی‌‎فهمی مرتیکه! مگه نمیگی مهرو گفته سینا جلسات مشاوره‌ رو نمی‎‌خواد.
دستانم را از روی یقه‌ لباس‎م پایین آوردم و و کلافه پوف بلندی کشیدم، آرمان عصبانی از پوفم گفت:
- پووووفو کوفت! اگه دروغ میگم بگو دروغه.
- آرمان چرا در برابر فهمیدن مقاومت می‌‎کنی؟ من برای اینکه بتونم رابطه‌‎ی اونارو درست کنم باید با جفتشون حرف بزنم. نمی‌‎تونم فقط با مشاوره دادن به مهرو این رابطه رو درست کنم! چون اونی که مشکل داره سیناست و بدبختانه اون اصلا نمی‎‌خواد قبول کنه مریضه، پس مجبورم برای زندگی مهرو و دخترش با سینا مسالمت آمیز حرف بزنم! حالا بگو کجای حرف من منطقی نیست؟
روی مبل نشست و کلافه تک دکمه‌‎ی کتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
660
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #59
***​

نگاهم را به قیافه‎‌ی عبوس و درهم آرمان دادم و با چشم دوختن به برگه‎‌ای که در دستم بود، او را مخاطب قرار دادم.
- چته؟
- هان؟
سر بلند کردم و نگاهش کردم، ذهنش درگیر بود و این موضوع امروز و دیروز نبود. بحث یک هفته بود، درست بعد از خروج از دفتر سینا.
- میگم چته آرمان؟ یه هفته است تو خودتی، اخم‎‌هات زمینو جارو می‎‌زنه! هی هرچی میگم تو این دنیا نیستی و دوبار باید تکرار کنم. منشیتم می‎‌گفت مثل بچه آدم با موکلات حرف نمی‎‌زنی!
نگاه گرفتم و با گذاشتن کاغذ در پوشه سفید روبه‎‌رویم، پوشه را بستم و از پشت میز برخواستم، به سمتش رفتم و روبه‌رویش نشستم.
- چته؟
نفس عمیقی کشید و با گره زدن نگاهش به نگاهم گفت:
- از اون روز یه چیزی مغزمو می‎‌خوره...
- چی؟
- اینکه نکنه ما داریم اشتباه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
78
پسندها
660
امتیازها
3,648
مدال‌ها
6
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #60
میز را دور زد و با خم شدن یک شات قهوه مقابلم گذاشت، بی درنگ خم شدم و با برداشتن شات، از محویاتش کمی در گلویم ریختم که باعث شد حالم از این رو به آن رو شود.
روبه‌رویم نشست و سینی را مقابلش روی میز گذاشت، کمی خودش را جابه‌جا کرد و با مرتب کردن پیراهن سرمه‌‎ای‎‌ دستی به موهای جوگندمی‎‌اش کشید و چشم‎‌هایش را به من دوخت.
- خب؟ می‎‌بینم که ‎یه مشکلی هست!
گفته بودم او یکی از بهترین روانشناسان و روانکاوان ممکن در عرصه‎‌ی موجود؛ است؟ جرعه‌‎ی بعدی را با لذت نوشیدم و از تلخی‎‌اش نهایت عشق را بردم.
- راستش استاد یه مشکلی داریم.
- اینو که کاملا از زبان بدن و صورتت میشه فهمید! مشکل چیه؟
- استاد من فکر می‎‌کنم دارم در مورد درست کردن سینا اشتباه فکر می‎‌کنم.
خم شد و با برداشتن شات قهوه‌‎اش او نیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا