نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آرام من | زهرا ابراهیم زاده نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #41
- سینا یه شرکت خصوصی داشت و منم وقتی دنبال کار می‎‌گشتم با اون‌جا آشنا شدم، اونم تو مصاحبه اول ازم خواست از فردا کارمو شروع کنم. منم از خدا خواسته شروع به کار کردم... چند ماه اول خوب بود، اما بعد ماه سوم چهارم، سینا شروع کرد به اضافه کردن حقوق و این چیزا...
نگاهم نمی‏‌کرد، با لیوان دستش بازی می‌‏کرد و حتی صورتش را هم نمی‌‏دیدم؛ به قدری که سرش پایین بود.
- من فهمیدم بوهای خوبی به مشامم نمی‎‌رسه، قبول نکردم؛ حتی بعدش ازم ‎خواست باهاش بیرون برم! اما وقتی من مخالفت می‎‌کردم اون جری‌تر می‌شد، تا اینکه علنا ازم خواست باهاش باشم و خب منم رد کردم. بعد از آخرین جواب ردم بهش همه چی آروم بود تا اینکه ‎یه روز بعد اینکه شرکت تعطیل شد ازم خواست برم اتاقش! وقتی... وقتی رفتم تو اتاق درو قفل کرد و روبروم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #42
درسرویس باز شد و مهرو بیرون آمد، به سمتم آمد و دوباره در جای قبلی‌اش جای گرفت، نگاهم نمی‎‌کرد، خجالت می‎‌کشید!
- ببخشید... من شرمنده‌‎ام نباید...
لبخند تلخی از این بی گناهی و بی پناهی‌اش روی لبم جا خوش کرد و میان حرفش پریدم:
- هیچ وقت برای خالی کردن دلت ازم عذر خواهی نکن، من اینجام که فقط بشنوم، بدون قضاوت کردن، بدون حکم دادن فقط گوش می‌کنم.
نگاهش را بالا آورد؛ چشم‌هایش خیلی مظلوم بود، گویی تمام غمی که تجربه کرده بود در چشم‌هایش تلنبار شده بود.
- خوشحالم که بهتون یه قول دادم.
لبخندم عمیق‎‌تر شد؛ و او بی آنکه من بخواهم ادامه داد:
- وقتی خانوادم فهمیدن قیامتی به پا شد که انتظارشو داشتم، می‎‌دونین من هیچ وقت از خانوادم انتظار نداشتم پشتم باشن و ازم حمایت کنن، آخه اونا نه سطح سوادشون در این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #43
اینکه باید قبول می‌کردم مهرو یه زن شوهردار است و باید از فکر به او بپرهیزم؛ یک مسئله مهم بود، اما اینکه وقتی می‌‎بینمش تپش قلب نگیرم و احساس خوشی نکنم مهمه چیز را بهم می‌ریخت چون این در توان و کنترل من نبود!
بعد از اولین جلسه خیلی فکر کردم، خیلی مطالب در مورد سینا نوشتم؛ اما هنوز اطلاعاتم برای تشخیص احتمالی کامل نبود و من منتظر بودم تا جلسه‎‌ی بعدی برسد و اطلاعات من نیز به حدی برسد که بتوانم حدسی بزنم.
مهرو اما... دلم لبریز از غم می‎‌شد وقتی دردی که را در تمام این سال‎‌‌ها تجربه کرده را به ‎یاد می آوردم و وجودم از خشم پر می‎‌شد وقتی به خاطر میاوردم سینا چگونه با وحشی گری دنیایش را از او گرفته؛ اما باید صبر می‌کردم... صبر!
نگاهم را از تالار و صندلی‎‌های سفید و گلبهی‎‌اش گرفتم و به پریناز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #44
***​
کمی از چایم نوشیدم و نگاهم را به ماه بانو و آرین کنار حوض دادم که باهم گلی را نوازش می‌کردند و ماه بانو چیزی برای آرین توضیح می‎‌داد.
- آرین هم مثل تو عاشق ماه بانو شده‌.
نگاهم را از آن‌‌‌ها گرفتم و به سمت آرمان سوق دادم که کنارم روی تخت نشسته بود و در تیررس نگاهش ماه بانو و آرین بودند.
- آره! مگه می‌شه ماه بانو رو ببینی و بشناسی و عاشقش نشی؟؟ اون بی‌نظیره.
نگاهم کرد و آه عمیقی کشید.
- از مهرو چه خبر؟ فردا میاد؟
استکان کمر باریک را در نعلبکی شیشه‎‌ای‎اش گذاشتم و گفتم:
- آره، میاد.
کمی مکث کردم و سپس ادامه دادم:
- تشخیصم برای شوهرش یه اختلال شخصیتیه، اون صددرصد یه مشکلی داره وگرنه هیچ آدم سالمی به‎ یه دختر تجا...
با جاری شدن نصف کلمه در دهانم گویی تازه متوجه شدم چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #45
***​

سینی را از دست ستاره گرفتم و با تشکری از او در را نیمه باز گذاشتم و به سمت مهرو چرخیدم، به طرفش قدم برداشتم و با گذاشتن فنجان قهوه مقابلش، فنجان خودم را هم مقابل خودم گذاشتم و روی مبل جا گرفتم.
- زحمت کشیدین.
لبخندی زدم و سعی کردم به چشم‎‌هایش بدون بالا رفتن ضربان قلبم خیره شوم.
- زحمتی نیست... خب می‎‌شنوم! از ادامه برام بگو.
- من مثل هیچ کدوم از دخترای هم سنم ازدواج نکردم... سنتی یا عاشقانه! من از طرفم متنفر بودم و همین اون عروسی رو برام به‎ یه عذاب تبدیل کرد، تو اون عروسی مدام ازش فاصله می‎‌گرفتم و وقتی نزدیکم می‌شد از بوی عطرش حالت تهوع می‎‌گرفتم، تموم اون شب خواهرم به زور منو کنار سینا نگه داشت بدون اینکه بفهمه من چی می‌‎کشم؟
- خواهرت؟ خواهر داری؟
- بله، دو سال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #46
دفتر را بستم و روی میز گذاشتم و تلفن را برداشتم، ستاره را گرفتم و به مبل تکیه دادم.
- بله؟
- ستاره ممنون می‎‌شم قهوه‌‎های مارو تعویض کنی!
- الساعه دکتر.
تماس را قطع کردم و هنوز تلفن را روی میز نگذاشته بودم که ستاره آمد و با برداشتن فنجان‎‌‌ها از اتاق بیرون رفت.
به مبل تکیه دادم؛ کارم با سینا تمام شده بود و حالا نوبت مهرو بود! باید از خود عاشقم فاصله می‎‌گرفتم و می‎‌شدم همان رادمهر جدی.
ابروهایم را به هم نزدیک کردم و مردمک چشم‌هایم را روی او تنطیم کردم و عمیق نگاهش کردم، کمی معذب شد که در خودش جمع شد و شالش را روی سرش مرتب کرد.
- یه چیزی ازت می‎خوام بپرسم!
آب دهانش را فرو داد و بعد از چندبار پیاپی پلک زدن با صدای آرامی گفت:
- بفرمایید؟
- بدون اینکه حرفت رو قطع کنی شروع به توضیح می‎‌کنی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #47
***​
- چی شده؟ گریه نکن؛ جواب منو بده مهرنوش.
- سلطان بانو، برای آخر هفته قرار خاستگاری گذاشته، با خانواده فرشچیان... همون مرد که تو کار صادرات فرشه‌.
پلکم از عصبانیت پرید و من کلافه انگشتانم لای موهایم فرو بردم و پوست سرم را با حرص لمس کردم.
- خب عزیزم گریه نکن اتفاقی نیفتاده که‎ یه مراسم خاستگاری ساده است.
هق زد و صدای مظلوم و لرزانش در گوشم چرخ زد و مرا از آن پوسته‎‌ی آرام بودنم به تدریج دور کرد.
- نمی‌‎خوام داداش! نمی‌‎خوام منو مثل یه جنس بذارن وسط و سرم قیمت تعیین کنن و حرف بزنن! سلطان بانو رو نمی‎‌شناسی؟ فکر می‏‌کنی این یه مراسم خاستگاری ساده است؟ نه نیست! چون جفتمونم خوب می‎‌دونیم این فقط یه مراسمه که سلطان بانو ببینه پسر فرشچیان نقدینگی و اموالش در حد خانواده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #48
- جدا نمی‌‎فهمم دلیل این کارای مادرت چیه؟
نگاه غضبناکم سر خورد و روی چشم‌‎های قهوه‌‎ای آرمان نشست که باعث شد دست‎‌هایش را به نشانه تسلیم بالا ببرد.
- ببخشید، یادم نبود دوست نداری رو سلطان بانو اسم مادر بذاری.
- چون لفظ مادر بودن فقط با به دنیا آوردن بچه به دست نمیاد، کلمه‎‌ی مادر برازنده زنی مثل سلطان بانو نیست؛ چون سلطان بانو خواسته‌‎های نامعقول خودش مقدم بر خواسته‎‌ی بچه‌‎هاشه، در حالی که هر مادری بچه‌‎اش براش تو اولویته... نمونه‌‎اش خاله سمانه، مادرت!!
در تراس آپارتمانم روی قالی کوچکی نشسته بودیم و سیگار پشت سیگار! تکیه‌‎ام را به بالشتک پشت سرم دادم و پوک عمیقی از سیگارم گرفتم.
- نمی‎دونی چه کیفی می‎‌کنم از دیدن مادرت آرمان! یه زن تمام و کمال که به فکر بچه‎‌هاشه، به فکر شوهرش، به فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #49
پشت در آبی رنگ ایستاده بودم و به در زوار رفته و رنگ و رو رفته خیره بودم که در با صدای تقی باز شد و یک جفت چشم خیره کننده‌‎ی آبی رنگ مقابل چشم‌‎هایم ظاهر شد.
نگاه خبیثم روی صورتش چرخید! این زیبایی برای زنی به سن او بیش از اندازه بود، بدون هیچ آرایش و عمل و بوتاکسی صورتی صاف داشت و ‌‌تنها چند چروک در گوشه‎‌ی چشم‎‌های خوش رنگ آبی‌‎اش به چشم می‌‎خورد! موهای بورش کمی از زیر روسری بیرون زده بود و زیبایی غربی‎‌اش را تکمیل کرده بود! با دیدنم ابروهای نازکش بالا پرید و نامم را با تعجب صدا زد.
- رادمهر؟
نیشخندی روی لب‎‌هایم نشست، دستم بالا آمد و با شصتم گوشه‎‌ی لبم را لمس کردم.
- فکر کنم وقتشه!
یک قدم به عقب برداشت و مردد نگاهش بین دو چشمم به دوران افتاد؛ می‌‎ترسید! از سلطان بانو می‎‌ترسید که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #50
دندان‌هایم را روی هم فشردم و میز را دور زدم، به سمت مبل رفتم و روی آن نشستم و چشم‌هایم را بستم تا کمی از این عصبانیتم کاسته شود.
صدای بسته شدن در که آمد، چشم‌هایم را باز کردم و مهرو را دیدم که به سمتم آمد و روی مبل روبه‌رویی‌ام جای گرفت، در سکوت و پر معنی نگاهش کرد! معنی نگاهم را فهمید که خودش سرش را به زیر انداخت و آرام طوری که فقط من بشنوم، شروع کرد:
- گفته بودم این آثار خودکشی مال قبل‌تراست، قبل‌تر از به دنیا اومدن پناه... من با به دنیا اومدن پناه همه‎‌ی بدی هارو دور ریختم و زندگی کردم به خاطر پناه، کم‌کم به خاطر پناه هم که شده سعی کردم جلوی زورگویی‌هاش وایسم! اما بهتر نشد که بدتر شد! وقتی پناه چهار سالش شد جلوی کتک‌ها و دست درازی هاش وایسادم، به طور جدی! اما اون از پناه استفاده کرد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 12)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا