نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آرام من | زهرا ابراهیم زاده نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #71
- فکر می‌کنی پناه الان داره تو زندگی نباتی سر می‎‌کنه؟ نه! اون از وقتی به دنیا اومده توی یه زندگی نباتیه مهرو! فکر می‌کنی اگه به این وضع ادامه بدی فردا که بزرگ شد بچه‌ی نرمالی می‌شه؟ نمی‌شه! هیچ بچه‌ای بعد این اتفاقات تو بزرگسالیش نرمال نمی‌مونه، اونم می‌شه یکی مثل هزارتا آدم که با مشکلات روانی دست و پنجه نرم می‌کنن.
مهرو نگاه خیسش را به من دوخت و با غصه گفت:
- می‌شه مگه نه؟!
سرم را بالا و پایین تکان دادم و حرف آرمان را تایید کردم، آرمان خودش را کمی جلو کشید و با نفس عمیقی گفت:
- به جان تو مهرو؛ که قد خواهری که از دستش دادم دوستت دارم قسم می‌خورم‌ اگه می‌دونستم سینا یک درصد آدم درست بشویی بود هیچ وقت ازت نمی‌خواستم طلاق بگیری، اما ما اون‌ روز که رفتیم شرکت برا مجاب کردنش اون با یه زن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #72
- جانم؟
- الو دکتر؟ سلام.
لبخندی روی لب‌هایم نشست و با روی گشاده گفتم:
- سلام مهرو؟ خوبی؟
صدایش از آن سوی خط همچون حریری روی اجزای صورت و گوش‎‌‌هایم کشیده شد.
- الان خوبم... میگم می‌شه با شما و آرمان صحبت کنم؟
از پشت میزم بلند شدم؛ گوشی را بین شانه و کتفم قرار دادم و با دادن فنجان به دست راستم، نگاهم نشست روی صفحه‌ی سیاه ساعت مچی ام.
- الان؟ دیر وقت نیست؟
- نه میشه بیاید بیمارستان؟
- خبری از پناه هست؟
غم میان صدا و لحنش نشست.
- نه همونطوره.
گوشی را این‌بار در دست چپم گرفتم و با نوشیدن جرعه‌ای از آب روی میز گفتم:
- فقط یکم طول می‎‌‌کشه چون مطبم؛ باید برم دنبال آرمان و بعد باهم میایم، باشه؟
- باشه مشکلی نداره. ممنون ازتون.
تماس را قطع کردم و نگاهم خیره‌ی لیوان پایه بلندی شد که حالا در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #73
- میگم‌ خوب شد محسن آشنا دراومد وگرنه نمی‌تونستیم سرمونو بندازیم پایین و مثل بز بریم و بیایم.
سرم به سمتش چرخید و درحالی که چشم غره‌ای می‌‌رفتم، گفتم:
- می‌خوای یه بلانسبت بگو؟
چشم‌هایش را ریز کرد و با نگاه عاقل اندرسفیهانه‌ای گفت:
- من دقیقا منظورم خودمون بودیم بز گرامی چرا بلانسبت بگم!
مشتم روی بازویش فرود آمد و پر حرص گفتم:
- بی شعوری دیگه!
همانطور که کنار هم راه می‌رفتیم به سمتم چرخید و با حالتی که گویا معمای حل نشدنی‌ای را حل می‌کند؛ چشم‌هایش را گرد کرد و گفت:
- نظرت مهرو چرا صدامون کرد؟
- چه بدونم آرمان سوالاتی می‌پرسیا.
- چه بدونم چیه؟ تو باید یه جواب آره یا نه بگی.
گیج نگاهش کردم و باز از نظر گذراندن تیشرت سرمه‌ای و طرح خنده‌دار رویش گفتم:
- هان؟ بله یا نه چرا؟
دست به سینه ایستاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #74
- از بیمارستان با جیغ و داد انداختمش بیرون و گفتم دیگه نمی‌خوامش گفتم نمی‌بخشمش! بهم گفت اینا همه برای اون دکتره و وقتی گفتم دردت چیه؟ گفت یعنی نمی‌فهمی؟ اون دکتری که دایه‌ی مهربان‌تر از مادر برات شده؛ عاشقته و می‌خواد طلاق بگیری که بگیرتت.
پایین رفتن آب دهانم از گلویم انقدر سخت شد که بی اختیار دستم بالا آمد و روی گلویم نشست و سیبک گلویم را لمس کرد و او سرش را به سمتم چرخاند، دستم بی اختیار پایین آمد و او با چشم‌های کشیده‌ی قهوه‌ای‌اش؛ با آن مژه‌های بلندش طوری به چشم‌هایم خیره شد که گویی می‌خواست در مغزم رسوخ کند و بفهمد چه در ذهنم می‌گذرد!
اولین بار بود که اینطور بی پروا به چشم‌هایم زل می‌زد، انقدر پر شک؛ پر تردید، پر از اخطار و حتی تهدید... .
ابروهایش را در هم گره زد و همین نگاه و اخم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #75
با قرار گرفتن یک جفت کالج مشکی نگاهم را از پایین به بالا بردم و آرمان را کنارم دیدم؛ کمی جا‌به‌جا شدم و او کنارم روی نیمکت فلزی و سرد آبی نشست.
- می‌دونم خوب نشد! حتی اصلا خوب نشد که مهرو اون حرف‌هارو زد.
نگاهم را به آرمان دادم و از ته دلم حرفی را زدم که به آن اعتقاد داشتم.
- برعکس... خیلی خوب شد آرمان، گفتن اون حرف‌ها از زبون مهرو به نظر درست‌ترین کار ممکن بود! اون با گفتن اون حرف‌ها منو بهم نریخت، درست بودن خودشو ثابت کرد. این‌که چقدر زن درست‌کار و متعهدیه! غیر این می‌شد من حتی به مهرو نگاه هم نمی‌کردم اما...
- اما؟
- اما گفتنشون باعث شد به خودم بیام.
- می‌دونم بهم ریختی رادمهر، شنیدن اون حرفا سنگین بود وقتی تو اونقدر برای درست شدن این رابطه تلاش کردی! اما این مسئله رو نمی‌شه پنهون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #76
لبخندی تلخ زدم و میان صحبتش پریدم.
- مهرو صبر کن.
ساکت شد و با پلکش اشک‌هایش از چشمش روی گونه جاری شد و آبراهه‌ای باز کرد برای قطره اشک‌های بعدی و بعدی... دوست داشتم دس‌تهایش را در دستم بگیرم و بگویم اصلا تو گریه نکن من هیچ جا نمی‌روم و خودم اشک‌هایش را پاک کنم... اما نمی‌شد! ممنوع بود؛ لمس کردن این گل سرخ برایم ممنوع بود.
خدایا قدرتی می‌خواهم که هیچ‌گاه از تو نخواسته بودم! خدایا صدایم نلرزد؛ دستم نلرزد و دلم...
چه می‌شد اگر اینطور خودش را به قفسه‌ی سینه ام نمی‌کوبید و حال بدم را بدتر نمی‌کرد؟
- مهرو گفتن این حرف‌های سینا توی دادگاه ممکنه به تو و پاکدامنیت لطمه بزنه و من حتی نمی‌خوام این نجابتت حتی به تهمت لکه برداره، چون من روی پاکی تو قسم می‌خورم و با تموم وجودم بهش ایمان دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #77
در حال خروج از اورژانس بودم که دوباره همان پرستار تازه وارد مقابلم ایستاد و با چشم‌های ریز شده و پر از خصومت نگاهم کرد! کم سن و سال بود اما دور از هرگونه تلخی‌ای باید اعتراف می‌کردم بامزه و زیبا بود.
دست‌هایم را در جیب روپوشم فرو بردم و سعی کردم جدی‌ترین نگاهم را نصیبش کنم.
- مشکلی هست؟
همچنان چشم‌هایش را ریز کرده و با خصومت نگاهم می‌کرد، از طرز نگاهش به راحتی می‌شد فهمید قصد کندن سرم را دارد! پوف کلافه‌ای کشیدم و به سمت راست قدم برداشتم که مقابلم ایستاد، دوباره به سمت چپ رفتم و او به سمت راست خودش آمد و دوباره مقابلم ایستاد. اینبار کاملا عصبانی سرم به سمتش چرخید و تن صدایم از دستم در رفت؛ با صدای بلندم جا خورد و از جا پرید و همه به سمتمان چرخیدند.
- چی می‌خوای خانوم؟
خودش را جلو کشید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #78
از اتاق عمل تازه بیرون آمده بودم و به سمت اتاقم می‌رفتم که آرمان مقابلم پرید و با ذوق گفت:
- اون گوشی بی‌صاحابتو چرا جواب نمی‌دی؟ کجا بودی؟
چشم گرد کردم، دستم را بالا بردم و ماسکم را پایین کشیدم، نگاهی به گان سرتاپای آبی‌ام انداختم و رو به آرمان انداختم.
- رفته بودم پارتی! چرت و پرت نگو آرمان کجا بودم؟ اتاق عمل!
سپس او را کنار زدم و کلاه را از سرم برداشتم، آرمان جلو پرید و با ذوق گفت:
- خبر خوش دارم برات؟
کلافه کنارش زدم و با عصبانیت و تلخ گفتم:
تورو کی راه داده تو این بخش؟ اونم بدون گان؟ برو اون‌ور اول لباسامو در بیارم بعد باید برم با خانواده مریض صحبت کنم.
پوفی کشیدم و قدم اول را برنداشته صدای آرمان در گوشم پیچید‌.
- پناه به هوش اومده.
ایستادم و به سمتش چرخیدم در کسری از ثانیه مودم صدو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #79
آرمان پشت رل نشست و من کنارش جای گرفتم، کمی در سکوت گذشت تا آرمان به سمتم چرخید و گفت:
- دادخواست مهرو رو بردیم برای قاضی سعیدی! می‌دونی که به درخواست‌هایی مثل مهرو که مورد ضرب و شتم هستن زودتر رسیدگی می‌کنه! بعد خوندن پرونده نظرش راجع به طلاق حتمی بود! می‌دونی که چون من وکیل کیفری‌ام نتونستم پرونده خانواده مهرو رو قبول کنم اما دادم به یکی از دوستام که وکیل حاذقیه
- خوبه!
- هفته بعد دادگاه دارن با سینا
- خوبه!
- نمی‌خوای بپرسی قراره کجا بمونن از این به بعد؟
نگاهم به سمتش چرخید و به اویی چشم دوختم که کرم و ولوله ای به مغزم انداخت و حالا ریلکس به روبه‌رو چشم دوخته بود و رانندگی می‌کرد.
- خب احتمالاً برن خونه پدرش!
ابرویی بالا انداخت و با دست کشیدن به دستگاه پخش، آهنگی را پلی کرد و گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #80
- عشق فرآیند مغزو مختل می‌کنه آرمان! من وقتی به مهرو فکر هم می‌کنم مغزم مختل می‌شه و دوست دارم کنارم باشه، پیشم‌ با...
حرفم را با بستن پلک‌هایم بریدم و نفس بلند و کشداری کشیدم! زدن این حرف‌ها درست نبود... او هنوز شوهر داشت! حتی فکرش هم درست نبود. نگاه مصمم را به آرمان دادم.
- آرمان نکن... ببین من هفته‌هاست دارم زور می‌زنم به مهرو فکر نکنم... سه هفته است مهرو تو دلمه اما اجازه گذشتن فکرشو از گوشه ذهنمم به خودم ندادم، دارم عذاب می‌کشم! عصبی شدم، بداخلاق شدم. اما دارم می‌سازم! می‌سازم چون مهرو هنوز شوهر داره! چون صداش هنوز تو گوشمه که گفت اگه بفهمه همچین چیزی هست چشمامو از کاسه در میاره! شاید این فقط یه حرف بوده باشه اما من دیدم تو چشاش که حرف نبود! که اون جدی گفت اگه بهش علاقه‌ای داشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 12)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا