نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آرام من | زهرا ابراهیم زاده نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #81
سری تکان دادم و از کنارش گذشتم و بوی عطرش گریبان دلتنگی‌ام را گرفت و به دیوار حسرت کوبید. حواسم را معطوف به پناه کردم و به سمتش قدم برداشتم، با دیدنم نشست و با باز کردن دستش لب برچید.
- عمو؟
لبخند عمیقی زدم؛ روی تخت کنارش نشستم و او را به خودم فشردم! دستی به موها و باند روی سرش کشیدم و گفتم:
- دخترکمون چه بزرگ شده؟! خوبی عمو؟
عقب کشید و با مظلوم‌ترین نگاه ممکن گفت:
- عمو تو قول دادی مامان مهلوم گلیه نکنه!
نگاه سرزنشگرم را به مهرو دادم و با نفس عمیقی گفتم:
- عمو بعضی وقت‌ها بغضی قول‌ها طول می‌کشه تا انجام بشه.
دست کوچکش را بالا آورد و روی صورتم گذاشت، سرم به سمتش چرخید و نگاهم چشم‌های خیسش را در دام انداخت.
- عمو کاش تو بابام می‌شدی آخه مامان مهلوم پیش تو می‌خنده.
دلم زیرو روشد و نگاهم بی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #82
چرا همیشه خودش را مقصر می‌دانست؟ چرا سعی نمی‌کرد کمی با خودش مهربان‌تر باشد؟ چرا کمی؛ فقط کمی اعتماد به نفس نداشت و مدام عذرخواهی می‌کرد؟ چرا برای خودش احترام قائل نبود؟؟
ای بر اول و آخرت لعنت سینا... ببین با این دختر چه کردی؟
بینی‌اش را بالا کشید و طبق عادتش لب‌های بیچاره‌اش را به دندان کشید و انقدر فشار داد که من جای لب‌هایش به درد آمدم! سر تکان دادم و عصبانیتم؛ صدای بلندی بر سرش شد و باعث شد از جا بپرد.
- مهرو اون لب بی صاحابتو ول کن.
ترسیده لب‌هایش را رها کرد و خون روان شد و نچ بلندم باعث شد در خودش جمع شود. کاش همان خدایی که این عشق سیاه را در قلبم گذاشت و مرا به این درد مبتلا کرد، همین حالا به من می‌گفت چگونه جلوی خودم را بگیرم و مهرویی که اینطور مظلوم و معصوم نگاهم می‌کرد؛ در آغوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #83
خسته وارد خانه شدم و با پیچیدن عطر گرم آشنایی پوف بلندی کشیدم. کفش‌هایم را با یک جفت روفرشی عوض ‌کردم، سویچ را روی جاکفشی انداختم و وارد پذیرایی شدم. به محض ورود روی مبل دیدمش! مثل همیشه شیک و پیک و اتوکشیده روی مبل نشسته بود. مانتوی برندش را با شخصیت ساختگی‌اش ست کرده بود، شال مشکی آزادانه روی شانه‌هایش افتاده و موهای بلوند شده‌اش جلوه‌ی جوان‌تری از او به نمایش گذاشته بود.
به محض دیدنم شات قهوه‌اش را پایین آورد. سلامی گفتم و روی مبل کنار آرمان نشستم، ماه بانو را از نظر گذراندم و در نهایت نگاهم روی مهرنوش نشست که با اخم کنار ماه بانو نشسته بود و خودش را به او چسبانده بود.
چشمکی به مهرنوش زدم و بی توجه به سلطان بانو گفتم:
- چه خبر مهری؟
پرحرص به کوسن چنگ زد، به سمتم پرتابش کرد و جیغ زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #84
خودم را جلو کشیدم و با کج کردن سرم بوسه‌ای روی لپ‌هایش زدم.
- خوشگلم.
لب‌هایش به لبخند عمیقی باز شد و من اعتراف کردم حتی این آرایش ساده‌ای که روی صورتش دارد و این رژ بی رنگ؛ به زیبایی‌اش هزار برابر دامن می‌زند. خودمانیم، خواهر قشنگ و زیبایی دارم!!
تکیه‌ام را به تاج مبل دادم و گفتم:
-خوب؟ اون روز نشد صحبت کنیم سلطان بانو چه نیشی زد باز؟
سر به زیر انداخت و در حال بازی با انگشتانش شد.
- گفت وقتشه برگردم خونه.
دود سیگار را حبس کردم و با صدای دورگه‌ی حاصل از دود گفتم:
- برای خودش گفته.
سرش را بالا آورد و بعداز هل دادن موهای فرش پشت گوشش گفت:
- خسته شدم داداش، از این کشمکشی که مدام بین خانوادمون هست خسته شدم. آرامش می‌خوام؛ یکم عشق می‌خوام، یه خانواده عادی و بدون جنگ و دعوا می‌خوام! می‌دونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #85
سپس نگاهش را به من دوخت.
- والا داداش تورو نمی‌دونم ولی من از این دختر خسته شدم بفرستیمش بره.
مهرنوش چشم‌هایش را گرد کرد و من بلند خندیدم!
- عه عه! حداقل یه تعارف می‌زدی بی معرفت؟
آرمان نیشش را باز کرد و با خنده گفت:
- والا ما تعارف با کسی نداریم، مهرنوش بلند شد و لب‌هایش را آویز کرد، نگاهش را به ما دوتا که با نیش باز نگاهش می‌کردیم؛ انداخت و بلند گفت:
- جفتتون بی شعورید.
سپس بالشت را از روی تخت چنگ زد و به سمت آرمان رفت و محکم به سرش کوبید.
- مرتیکه‌ی بی پرستیژ.
صدای قهقهه‌ام به هوا بلند شد و مهرنوش بدون لحظه‌ای مکث از در بیرون رفت و در را به هم کوبید.
آرمان با خنده و بالشت به دست به سمتم آمد و روی مبل کنارم نشست.
- فکر کنم دیگه کامل ازم متنفر شد.
با لبخند نگاهش کردم و سر تکان دادم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #86
- آرمان این عشق منو دیوونه می‌کنه! خسته شدم ازش... عشقی که نشه لمسش کرد، نشه تو آغ**وش کشید و بو**سید مرگ‌ تدریجیه... من دارم ذره ذره میمیرم!
دستش روی شانه‌ام نشست و باعث شد محسوس بلرزم.
-کاش می‌شد برات یه کاری کنم رادمهر! اما ببخشید...
- دچار یه هیامی شدم که فقط خدا می‌تونه راهو براش باز کنه.
نگاهم را در آسمان چرخاندم و به دنبال خدایی گشتم که این روزها جایش در زندگی‌ام به شدت خالی بود.
-فقط خدا...
***​
سرم را کمی پایین تر بردم و انتهای برگه‌ی A4 با خودکار آبی بیک؛ نامم را پر صلابت حک کردم
"دکتر رادمهر فروزان"
کمی عقب کشیدم و از بالا تا پایین نامه را از نظر گذراندم، مهر مستطیلی‌ام را از روی میز تحریرم چنگ زدم و پای برگه نشاندم. نگاهم روی کلماتی که نوشته بودم چرخاندم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #87
بلند شدم و میز را دور زدم و روبه‌روی چوب لباسی ایستادم، روپوش سفیدم را چنگ زدم و درحالی که به تن می‌کردم؛ نگاهم را به آرمان دوختم.
- اینو بده بره، من...
صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد و باعث شد حرفم نصفه بماند، نگاهم بچرخد به سمت گوشی‌ام که روی میز صفحه‌اش خاموش و روشن می‌شد و می‌لرزید. راه رفته را برگشتم و نگاهم دقیق‌تر روی صفحه‌ی لمسی نشست که نام لاتین "سلطان بانو" رویش چشمک می‌زد. متعجب نگاهم را به آرمان که سرپا بود دادم و گفتم:
- سلطان بانو!
ابرو بالا انداخت و کیفش را روی میز گذاشت؛ خودش را جلو کشید و کنجکاو گفت.
- از وقتی مهرنوش برگشته عمارت یک ماهی می‌شه که خبری نیست ازش؛ حتما کار واجبی داره؛ جواب بده.
تعللم را که دید ابرو بالا انداخت و کلافه بودن به کنجکاوی‌اش اضافه شد.
- یالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #88
- خانوم عبدی تو این دنیایید؟ می‌گم پرونده کو؟
نفس عمیقی کشید و سپس با صدای آرامی گفت:
- پرستار پاکدل حواسش پرت شد روش آب ریخت.
تازه دوزاری‌ام افتاد و دلیل رفتار عجیب غریبش را فهمیدم! چون غیرممکن بود مرا ببیند و طعنه نصیبم نکند! چرخیدم و با عصبانیت به در چهارطاق باز اتاق خیره شدم.
- کجا رفت؟
- برد برگه‌ها رو خشک کنه.
پوف بلندم با قدم اولم یکی شد؛ از اتاق خارج شدم و به سمت ایستگاه پرستاری قدم برداشتم. از پیشخوان گذشتم و بی‌توجه به پرستارها و نگاه متعجبشان به سمت اتاقی که می‌دانستم در آن‌جاست؛ قدم برداشتم. هیچ‌وقت نشد که وارد قسمت اتاق‌های پرستاری شوم و حالا حضورم متعجبشان کرده بود، در را که بی هوا باز کردم سریع چرخید و دست‌هایش را پشتش پنهان کرد، ابروهایم را به هم پیوند زدم و وارد اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #89
- چه خبره باز؟
با صدای استاد؛ چنان برگه‌ها را با پایم هول دادم که کم مانده بود با سر به زمین بخورم. با واکنشی تند و عجیب آن‌ها را به زیر میز هول دادم؛ از بازوی پرستار گرفتم و او را به خودم چسباندم و هر دو به سمت استاد چرخیدیم که در آستانه‌ی در ایستاده بود و با اخم نگاهمان می‌کرد.
دوست نداشتم در ذهن کسی ترسناک به نظر برسم! هرچه قرار بود؛ درمورد سردی رفتارم یا خشک بودنم بگویند برایم مهم نبود؛ اما ترسناک...! لقبی نبود که دوست داشته باشم.
- چیزی نیست استاد.
نگاه متعجب پرستار بالا آمد و من تنها با نگاه کوتاهی به او فهماندم ساکت بماند.
- پس این بوی چیه؟
نگاهم را دوباره به استاد دادم و گفتم:
- چیزه...
چیزی به ذهنم نمی‌رسید، لعنتی! اصلاً دروغگوی خوبی نبودم.
- من داشتم این‌جا سیگار می‌کشیدم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
سطح
7
 
ارسالی‌ها
94
پسندها
740
امتیازها
3,713
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #90
ماندنم در آن‌جا مرا یاد او می‌انداخت... اوایل مدام او را روی مبل تصور می‌کردم که روبه‌رویم نشسته و با گریه برایم از زندگی‌اش می‌گوید، بعد رفته رفته او را ترسیده و چسبیده به دیوار می‌دیدم که نزدیکش می‌شوم و کلید در اتاق را؛ در جیب مانتویش سر می‌دهم، بعد میان صحبت با مراجعه کننده‌هایم صدایش از گوشه گوشه اتاق باعث می‌شد حواسم از مسیر اصلی منحرف شود. بعد هم ساعت‌ها فقط به صحبت‌هایشان گوش می‌کردم بدون آن‌که بفهمم یا درک‌ کنم.
بعدتر ترجیح دادم کمتر بروم تا این افکار دست از سرم بردارند، آنقدر کم که یک هفته بود؛ حتی یک بار هم به آن‌جا نرفته بودم؛ اما بی فایده بود؛ خیالش و فکرش لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد.
- شاید متوجهش نباشی اما تلخ شدی، دیگه بیمارها برای این‌که تو دکترشون باشی دست و پا نمی‌شکنن چون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 12)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا