• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آرام من | زهرا ابراهیم زاده نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,521
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #91
سری تکان دادم، نگاهم را از او گرفتم به مهرنوش دادم اما او را مخاطب قرار دادم.
- ممنون.
- نمی‌گم دیر کردی چون می‌دونم همین که اومدی هم کافیه.
دوباره نگاهم را به او دادم و گفتم:
- کی صدام کردی و نیومدم؟
تا خواست حرفی بزند، ابرو بالا انداختم و سرزنش‌گر و پر از طعنه گفتم:
- بالاخره تو مادرمی!
دست مهرنوش را گرفتم و به سمت مبل رفتیم که با دیدن پدرم کنار شومینه‌ی شیشه‌ای بزرگ لبخندی زدم و به سمتش رفتم. نگاهش که به من افتاد لبخندی زد و دستش را به سمتم دراز کرد، دستش را به گرمی فشردم و روبه‌رویش روی مبل تک نفره نشستم. نگاهم را از تیشرت ساده طوسی و شلوار راحتی هم‌رنگش گرفتم و به چشم‌های خاکستری‌اش دوختم.
- چه خبر جناب فروزان؟
لبخندی زد و خم شد و تخته‌ی مقابلش را باز کرد و گفت:
- با یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,521
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #92
- جدا شدیم.
- به چه دلیل؟
کاردم را بالا آوردم، چنگال را در لازانیا فرو کردم و با چاقو تکه‌ای از آن را بریدم، بالا آوردم و نگاهم را به او دادم.
- فکر کنم دلیلش به من و پری مربوط باشه.
لازانیا را که به دهان گذاشتم با کوبیده شدن دستش به میز؛ مهرنوش از جا پرید و نگاه پدرم با تعجب روی سلطان بانو نشست.
- میگم به چه دلیل؟
من اما در آرامش حرص درآری غذا را جویدم؛ فرو دادم و دوباره تکرار کردم.
- فکر کنم دلیلش به من و پری مربوط باشه.
صدای فریادش باعث شد بفهمم سلطان بانو درست روی خط قرمز است._
- میگم به چه دلیل؟ اونم بدون خبر به ما؟ تو حق همچین کاری رو نداری! پری لایق خانواده و شان ماست.
پوسته‌ی آرام بودنم کم کم داشت ترک برمی‌داشت... آرام ارام و به تدریج...
دستمال را دور دهانم کشیدم و از گیلاس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,521
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #93
- اون ه**ر*زه کیه رادمهر؟
به سمتش چرخیدم، به صورتش براق شدم و پوسته با صدای بدی منفجر شد و محتویاتش فریاد بلندی شد بر سرش.
- سلطان بانو؟
از چشم‌های هردویمان آتش می‌بارید، نفس‌های عصبیمان در هم می‌آمیخت و به هوا می‌رفت. انگشت اشاره‌ام را بالا آوردم و به تخت سینه‌اش کوبیدم و اخطارگر گفتم:
- حواست به حرف زدنت باشه.
پدرم جلو آمد و مرا عقب کشید و سلطان بانو جرات پیدا کرد.
- مگه دروغ میگم؟؟ زنی که بین دو نفر که نامزدن می‌ره؛ ه**ر*زه است!
صدای تلنگری در سرم دینگ زد و لامپی بالای سرم روشن شد، همین حرفش برای آرام شدنم کافی بود، پوزخند صداداری زدم و با بالا دادن ابروی راستم گفتم:
- اینو تو میگی!؟
ساکت شد؛ معنی حرفم را فهمید و عضلات منقبضش آزاد شد. با خنده یک قدم به عقب برداشتم و گفتم:
- این بار تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,521
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #94
- آقای دکتر دیگه مراجعه کننده‌ای ندارید، اما فردا از هشت صبح وقت دارین تا پنج بعدازظهر.
مچ چپم را بالا آوردم و با کنار زدن آستینم؛ نگاهم را به صفحه‌ی سرمه‌ای ساعت انداختم که عدد دو ظهر را نشان می‌داد.
- باشه ستاره جان! ممنون می‌تونی بری.
نگاهم بالا آمد و او مهربان با چشم‌های درشت مشکی‌اش نگاهم کرد.
- بله حتما، خسته نبا...
با باز شدن ناگهانی در؛ ستاره سریع به عقب چرخید و من گردن کشیدم تا ببینم چه کسی اینطور وارد شده؟ که آرمان با عجله نزدیکم شد و با ذوق گفت:
- حکم طلاق مهرو صادر شد.
بند دلم پاره شد و دلم بی‌هوا ریخت... مردمک چشم‌هایم صامت روی آرمانی نشست که کیفش را روی میز گذاشت و نفس گرفت! نوک انگشتانم به گز گز افتاد و گلویم به کویرترین جای ممکن تبدیل شد.
حکم طلاق... یعنی مهرو دیگر متاهل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,521
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #95
حس‌های وجودم حتی قابل توصیف نبود، بالاخره قرار بود تمام شود این عذاب وجدانی که همیشه مانند یک کرم در بطن مغز و قلبم می‌لولید و لذت فکر کردن به مهرو را برایم زهرمار می‌کرد.
چهره‌اش مقابل چشم‌هایم نقش بست، چشم‌های قهوه‌ای و کشیده‌اش، مژه‌های بلند و فرش... چال لپ یک طرفه و ل*ب‌*های زیبا و صورتی! در نهایت موهای فری که همیشه فرق وسط رها می‌کرد و از زیر شال و روسری که بیرون می‌زد، بسیار به او می‌آمد.
این غیر قابل انکار بود، من دیوانه‌وار عاشق او و بیمار تک تک اجزاء وجودش بودم.
صدای بلند گوشی مرا از رویای شیرین فکر به مهرو گرفت و به بیرون پرت کرد، حواسم سر جا برگشت و نگاهم گوشی‌ام را شکار کرد که روی میزم می‌لرزید، دست دراز کردم و با برداشتنش نگاهم به نام "مهری :)" افتاد.
با دیدن نامش لبخندی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,521
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #96
صدای فریاد آرمان باعث شد، سریع کیف و کتم را چنگ بزنم و از اتاق بیرون بزنم.
- بیا دیگه رادمهر.
در سالن ایستاده بود و کلافه پوف می‌کشید‌. در اتاقم را قفل کردم و درحالی که کلید را در قفل می‌چرخاندم، گفتم:
- چه خبرته؟
- دیره برادرم. ساعت هفته ما هنوز نرفتیم. تو مهمونی می‌گیری بعد خودت نیستی؟
- چیکار کنم؟ تا الان مراجع داشتم دیدی که؟ زمستونم که میاد همین‌طوری هوا زودتاریک می‌شه.
به سمتم آمد و از بازویم گرفت و عصبی‌طور کشید.
- بسه دیگه چقدر وراجی می‌کنی.
هردو از مطب خارج شدیم و سوار برماشین به سمت خانه راه افتادیم.
پشت فرمان بودم و آهنگ ملایمی در حال پخش بود، با به یادآوری گوشی‌ام دست راستم را روی فرمان نگه داشتم و دست چپم را به جیب شلوار سرمه ای‌ام کشیدم.
اما جای خالی گوشی را که حس کردم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,521
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #97
صدای خنده ام بلند شد و با لذت به کت و شلوار شیک قرمزش چشم دوختم که آنقدر به صورت و پوست سفیدش می‌آمد که الحق والانصاف چشم را خیره می‌کرد. موهایش را دم اسبی بالای سرش محکم کرده بود و استایلش را با یک جفت صندل مشکی و یک دستمال گردن و کمربند مشکی که روی کتش می‌خورد؛ کامل کرده بود.
جلو رفتم و با عشق در آغوشش کشیدم و عطر ملایم همیشگی‌اش با نفسم به ریه‌هایم هدایت شد.
- انقدر خوشگلی انصاف نیستا خوا...
با دویدن پناه به سمتمان حرفم نصفه ماند و خشک شده عقب کشیدم.
پناه جلو مد و با گرفتن پاهایم جیغ زد.
- عمو سلام.
شوک بودم وقتی پایین آمدم و او را در آغوش کشیدم، شوک زده بودم وقتی دست روی موهای فرش که آزاد رها شده بود؛ کشیدم.
اما نگاهم که بالا آمد و روی مهرو نشست، نفسم ایستاد؛ قلبم ایستاد و دنیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,521
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #98
دست‌هایم محسوس می‌لرزید و من باید وضع را کنترل می‌کردم. تنها کاری که توانستم انجام دهم؛ سلام بی رمقی بود که از انتهای چاه گلویم خارج شد و روی زبانم جاری شد.
وقتی نگاه متعجب مهرنوش و نگاه ترسیده آرمان را دیدم؛ با سرفه‌ی کوتاهی به صدایم جان بخشیدم و گفتم:
- خوشحال شدم که شنیدم بالاخره موفق شدی.
لبخندی از ته دل زد و آه از چال لپش... آه.
- مرسی.
- می‌خواین برید تو؟
با صدای آرمان؛ نگاه ملتمسانه و متشکرم رویش نشست.
محسوس سر تکان داد و خم شد با در آغوش کشیدن پناه ایستاد و مهرو را به داخل هدایت کرد، مهرنوش جلو آمد و دستم را در دست‌هایش گرفت.
- داداش پیام دادم مگه ندیدی؟
با به یادآوری گوشی‌ام آه غلیظی گفتم و دستم را به پیشانی داغ و پر حرارتم کشیدم.
_ گوشیم جا موند تو دفتر ندیدم پیامتو.
دستم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,521
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #99
سر بالا آوردم و با دیدن چهره‌ی بشاشم در آیینه؛ آب دهانم را فرو خوردم، سیبک گلویم بالا و پایین شد، مصمم ایستادم و گفتم:
-بسه رادمهر. عین این دبیرستانیا شدی، جمع کن خودتو.
نفس عمیقم را به بیرون پرتاب کردم و با شستن دست‌هایم و خشک کردنشان، از سرویس خارج شدم.
با ورودم همه‌ی سرها به سمتم چرخید، نگاهم نشست روی مهرو که کنار ماه بانو نشسته بود و با لبخند نگاهم می‌کرد.
لبخندی زدم، از ته دل؛ بدون عذاب وجدان، بدون هیچ حس مزاحمی...از ته دل و پر از عشق.
نگاه گرفتم و با گرداندن نگاهم روی همه بلند گفتم:
- خوش اومدین. سلام.
جوابم را که گرفتم، نگاهم چرخید روی خاله سیما که کنار شهرزاد نشسته بود.
- به به ببین کی کلبه ی مارو نورانی کرده، خاله سیما خوش اومدی.
لبخندی از ته دل زد و چشم‌های مهربان قهوه‌ای‌اش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

Zahraebrahimzade

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/2/21
ارسالی‌ها
184
پسندها
1,521
امتیازها
9,833
مدال‌ها
7
سن
29
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #100
با ورود مهرنوش، نگاه خاله سیما پر از تحسین رویش نشست. مهرنوش جلو آمد و سینی را مقابل عمو خسرو گرفت.
عمو سینی را به طرف پدر گرفت و گفت:
- بده اول پدرت. مهرداد جان بردار.
- مهرنوش جون کمکی لازم هست تو آشپزخونه؟
مهرنوش صاف ایستاد و با چرخش به عقب گفت:
- خودم انجام میدم عزیزم زحمت نکش بشین.
مهرو بلافاصله بلند شد و در حالی که به سمت آشپزخانه می‌رفت؛ گفت:
- چه زحمتی جونم.
وارد آشپزخانه شد و مهرو مهرنوشدوباره مشغول پذیرایی شد، سینی که خالی شد؛ از خدا خواسته به طرف مهرنوش رفتم و با گرفتن سینی گفتم:
- بده من می‌برم.
سینی را به دستم سپرد و من با گرفتن نفسی وارد آشپزخانه شدم. مهرو پشت میز چهار نفره نشسته بود و در حال پوست کندن هویج بود.
با ورودم نگاهش را بالا آورد و نگاهم کرد.
لبخندی زدم و سینی را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Zahraebrahimzade

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا