متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه دوسوگرایی: مهر و کین | roro nei30 نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع roro nei30
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 27
  • بازدیدها 2,029
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #1
«به نام یزدان پاک»
کد داستان کوتاه: 380
ناظر:

Asalr.zn MIELE
نام اثر: دوسوگرایی «مهر و کین»
ژانر: #عاشقانه #فانتزی
نویسنده: roro nei30
خلاصه:

درد خفقان‌آور کفش پاشنه بلند زمانی رو به خاموشی می‌رود که رقص به پایان برسد و پایان؟ فقط با دست کشیدن نوازنده می‌رسد.
لاندرو و شارلیز مونوکیو شخصیت هایی که این صحنه تئاتر را اداره می‌کنند. لاندرویی که به عنوان برده برای شارلیزی که ساحره‌ای بدخلق است فرستاده می‌شود، قرار است با رقصش التماس کند تا شارلیز دست از نواختن بکشد!
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,320
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • مدیرکل
  • #2
716948_224e8f314cb4445b28c7cb338a41c745.jpg

"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #3
دیباچه:
او افتضاح است!

تا به حال شده رئیستان باعث شود دلتان بخواهد بازنشسته شوید و حتی گاهی شده به قاتل شدن فکر کنید؟
خوب باید بگویم داستان من کمی خفقان‌آورتر است.
شارلیز مونوکیو، این نام او است. بله! درست است، نام ارباب من!
در محضر او، هرگونه صدایی حق خروج از حنجره‌ات را ندارد وگرنه اعصاب او خط‌خطی می‌شود. از خندیدن متنفر است! چگونه یک انسان سالم از نظر روانی می‌تواند از چنین چیز لطیفی متنفر باشد؟

شاید مردم پایتخت درست می‌گفتند! شاید واقعاً این شاهدخت دور افتاده از سلطنت یک شیطان باشد این را از همان وقتی فهمیدم که به وسیله‌ی جادوی سیاهش، تقریباً داشتم می‌مردم حتی یادآوری آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #4
از اون جایی که پست قبل طولانی بود دو تیکه‌ش کردم با گفته ناظر عزیز :458206-8edf2e9337da486770b205eb859758e8:

تنها زینت لباس سفید رنگ نازک بلندش لکه‌های خاکی بودند که از زیرزمینی که دیشب در آن خوابیده بود به یادگار مانده بود. بوی ادویه‌ی تندی که از عطاری پشت سرشان می‌آمد با بوی عرق ترکیب شده بود و با آفتاب همکاری می‌کرد تا حال لاندرو را بیشتر بهم بزند.

در آخر وقتی همه‌ی برده‌ها سر جای خود به صف شدند دلالی که لباس رنگی و گردنبند طلای بزرگش چشم را می‌زد، همزمان با تکان دادن دستانش برای جلب توجه مردم سوی خود، بلند با صدای زمخت خود فریاد زد:
- اگه پول ندارید، گورتون رو گم کنید!
با این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #5
دلال که فهمیده بود می‌تواند پول زیادی به جیب بزند لبخند دندان‌نمایی زد که دندان‌های طلایی‌اش را به نمایش گذاشت. رو به دستیارش کرد و بلند، پر از شادی گفت:
-به ایشون بگو بیان تو دفترم! خودت بقیه‌ی خرید و فروش‌ها رو مدیریت کن تا بیام!
سپس نگاه کثیفش را حواله‌ی لاندرو کرد و با خرسندی از داشتن چنین برده‌ی زیبا و به‌دردبخوری، سر تا پای او را نگریست. بی‌آن‌که چشم از لاندروی معذب بردارد خطاب به سربازهایش با لحن سرخوشی گفت:
- خوشگله رو با خودتون بیارید دفتر من!
لاندرو با شنیدن این حرف هیچ واکنشی نشان نداد. فقط آهی کشید و سرش را پایین‌تر برد حالش از این چرخه به هم می‌خورد شاید پنجمین بارش بود که این صحنه برایش تکرار می‌شد برگردانده شدن به خانه‌ی برده‌ها و باز هم کشانده شدن به یکی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #6
کمی بعد که پا در دفتر دلال گذاشت، بوی پودر های معطری که در حال سوختن بودند، باعث شد حالت تهوع عصبی لاندرو تشدید پیدا کند. در و دیوار قهوه‌ای تیره گویا دست‌هایی شده بودند تا به دور گلوی لاندرو بپیچند و به او احساس خفگی القا کنند. حتی سنگ‌های جادویی آرامش‌دهنده‌ی سبزرنگ که بر روی میز کار دلال یا حتی بر طاقچه‌ها جا خوش کرده بودند، حال لاندرو را ذره‌ای هم رو به بهبودی نمی‌بردند.
در باز شد و زنی با لباس سرخ اشرافی وارد شد. یاقوت‌های ریز و درشت که از گردن تا دامن توردارش را مزین کرده بود، نور کمی را که از لابه لای تار و‌پودهای پرده‌ها به داخل راه پیدا کرده بودند، جمع می‌کردند و بازتاب هفت رنگ‌از خود برمی‌گرداندند. دلال با لبخند سرش را بلند کرد و با دیدن آن زن لحظه‌ای شوکه شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #7
دلال آنی لبخندش را وسعت و سریع سرش را چندین بار تکان داد. با ذوقی آشکارا در هر حرکتش و صدایی به نسبت بلند گفت:
- چشم بانو وی! اسم بنده هم ولنتاین هست!
وی نشست. چشمانش را از سنگ سبزرنگی که نور را بیشتر بر لباس‌هایش متمرکز کرده بود، گرفت و مستقیماً به چشمان لاندرویی خیره شد که درگیر حساب کردن یاقوت‌های بی‌شمار روی لباسهای وی بودند. لاندرو که سنگینی نگاهی را حس کرد، ناخواسته چشمانش را بالا برد و با دیدن چشمان مشکی‌ای که به او خیره شده بودند، چند لحظه به او چشم دوخت ولی با لرزش خاصی که گرفت، با حالتی دستپاچه، سرش را پایین انداخت.
وی که از انتخابش راضی بود، خطاب به لاندرو با مهربانی گفت:
- خودتو معرفی کن!
لاندرو با همان حالتی که داشت، مانند کودکی که یک متن را حفظ کرده باشد با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #8
ولنتاین، قصد کرد با لبخند مشمئزکننده‌اش پاسخ او را بدهد که وی دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا برد و همچنان به لاندرو منتظر چشم دوخت. لاندرو همان طور که سرش پایین بود، نگاه کوتاهی به بانو انداخت. با لحنی که مطیع بودن، در آن جریان داشت، پاسخ داد:
- حقیقتاً من هیچ پدر و مادری ندارم و بر اساس گفته‌ها من جلوی برده‌خونه پیدا شدم. توی نامه‌ای کنارم، فقط نوشته بود این فرزند را بکشید.
چند لحظه درنگ کرد. چرا باید از همان ابتدا این اتفاق برایش می‌افتاد. زندگی‌اش با بدشانسی ترکیب شده بود یا این زندگی به هیچ‌ عنوان دوستش نداشت؟ ادامه داد:
- اما رئیس برده‌خونه من رو به عنوان یک برده بزرگ کردند.
وی بی‌هیچ تاثیری از این داستان‌سرایی، بلافاصله بعد از سکوت لاندرو پرسید:
- چقدر زندگی رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #9
در کسری از ثانیه چهره ولنتاین از آن حالتی که داشت، رو به شادی گرایید. چشمان لاندرو، با حالت متعجبی معطوف وی شد. قرارداد تام‌الاختیار، قراردادی بود که پنج برابر پول برده باید معامله شود. حق برگرداندن برده به برده‌خانه نیست و ارباب هرکاری که میلش بکشد را می‌تواند با برده بکند. آخرین باری که لاندرو نام این قرارداد را شنیده بود، رومیا، دختر هجده ساله‌ی دوستداشتنی برده‌خانه که هیچ گاه قرار نبود فروخته شود را برای مدت طولانی‌ای از دست داد و شاید این سرنوشت لاندرو بود که تنها شخصی را که در نظرش زیبا بود، در جنگل، با لباس گلگون اشرافی بیابد اما نه به آراستگی اشراف زاده‌ها! هنوز یادش می‌آید که آن لباس سرخ رنگ، در اصل سفید بود. آن رنگ زینت دهنده، خون رومیا بود که لباس سفیدش را یک دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #10
افسانه‌های زیادی در مورد جنگل یخ‌زده وجود دارد. پری‌هایی که در دانه‌های برف پنهان می شوند و اگر حوصله‌یشان سر برود، باعث می‌شوند یخ بزنید یا جن‌هایی که می‌خواهند روحتان را بدزدند و با آن‌ها معجون زندگی ابدی بسازند. این شایعاتی بود که لاندرو همیشه از اطرافیان می‌شنید اما به راستی کدامشان صرفا شایعه و کدامشان واقعی ست؟ هیچ کدام از افسانه‌ها برای لاندرو مهم نبود او فقط می‌دانست که خطرناک‌تر از همه او ست! به ساحره فکر می‌کرد. ساحره‌ای که هرکس وارد کاخش شد یا دیوانه خارج شد یا مرده!
شارلیز مونوکیو، این اسم منفور بر تن هرکسی لرز می‌انداخت اما لاندرو گویا گسلی برای زمین لرزه‌ی ترس نداشت. همان طور که بر روی برف‌ها چکمه‌ی چرمی‌اش را فرود می‌آورد و صدای قرچ قرچ برف را به گوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا