- ارسالیها
- 2,611
- پسندها
- 44,201
- امتیازها
- 69,173
- مدالها
- 33
- نویسنده موضوع
- #21
بابا بل لبخند مهربانی زد. دستش را پشت کمر لاندرو گذاشت و خیلی سریع او را به سوی آشپزخانه برد. در آشپزخانه هوا به طرز عجیبی گرمتر بود! شعلههای سوزان از داخل تنور ها سرک میکشیدند و دیگ های کوچک و بزرگ سفید و سیاه، گویا از حرارتی که به آن ها وارد میشد غرولند میکردند. ریسه های سیر و فلفل از سقف کوتاه آشپزخانه آویزان بودند و بوی ادویه تند مشام لاندرو را پر کرد.
هیچ کس در آشپزخانه نبود و با وجود دمای بالای آن جا، دیوارهای یخی حتی« آخ »هم نمیگفتند!
لحظه ای که لایلا در پشتی آشپزخانه را گشود تا از آن جا خارج شوند، نگاه لاندرو متوجه یکی از شعله ها شد که به طرز عجیبی گویا چشم و دهان داشت و در حال خمیازه کشیدن بود. چشمان لاندرو از حدقه در آمدند و با تعجب، دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که...
هیچ کس در آشپزخانه نبود و با وجود دمای بالای آن جا، دیوارهای یخی حتی« آخ »هم نمیگفتند!
لحظه ای که لایلا در پشتی آشپزخانه را گشود تا از آن جا خارج شوند، نگاه لاندرو متوجه یکی از شعله ها شد که به طرز عجیبی گویا چشم و دهان داشت و در حال خمیازه کشیدن بود. چشمان لاندرو از حدقه در آمدند و با تعجب، دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.