متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه دوسوگرایی: مهر و کین | roro nei30 نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع roro nei30
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 27
  • بازدیدها 2,030
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #11
لحنش مانند همیشه پر از آرامش بود اما جایی برای صمیمیت نداشت. لاندرو کمی با یقه‌ی چین‌دار پیراهن سفیدش ور رفت. جلیقه‌ی بنفش گلدوزی شده، آزارش می‌داد اما مجبور بود همه‌ی این‌ها را تحمل کند. دهنش را کمی کج کرد و نفسش را بیرون داد. آن قدر در این مدت شوکه شده بود که حالا شنیدن نام باغ یخی برایش عجیب نیست. آخر چه کسی فکرش را می‌کرد لاندرویی که همه‌ی اشراف‌زاده‌ها او را کثیف‌ترین موجود روی زمین می‌دیدند، حالا توسط ویکتوریا مونوکیو، ملکه‌ی سلطنتی به بردگی گرفته شده باشد و قرار است برای شاهدخت دوم فرستاده شود؟ لبخندی دلبرانه چاشنی حرف‌هایش می‌کند و می‌گوید:
- حرف‌هاتون رو آویزه‌ی گوشم می‌کنم بانوی من. اما می‌تونم سوالی بپرسم؟
ویکتوریا رویش را سوی او بر می‌گرداند. بدون ماسک چهره‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #12
با این جمله، جریان خون درون شریان‌های لاندرو، ناگهانی به صورتش هجوم آورد. ویکتوریا دقیقا از او چه انتظاری داشت؟! چگونه آن قدر راحت این جمله را به زبان آورد. لاندرو قصد کرد اعتراض کند یا هرچیز دیگری اما به یکباره ضمیر ناخودآگاهش به او تذکر داد که او فقط یک برده است؛ برده‌ای که چیزهایی کثیف‌تر از این هم دیده اما این بار تفاوتی با قبلی وجود دارد، قرار است یک موجود دیگر را به این جهان ترسناک، به ارمغان آورد. این افکار باعث شد صاف بایستد و از گفتن حرفش، منصرف شود. دلش به هم پیچید. واقعا چرا فکر کرد این بار متفاوت ست؟ فقط چون ملکه او را خریده بود؟ احساس کرد هر آن قرار است محتویات معده‌اش را خالی کند.
فهمیده بود که همه‌ی اشراف زاده‌ها از یک جنس و قماش‌اند. ظاهر زیبا و آراسته‌یشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #13
پاهایش بر روی شاخه‌ای کوچک رفت و صدایی که ناشی از شکستنش بود، از فکر رومیا و‌ ملکه خارج شد. چیزهای مهم تری برای فکر کردن داشت‌. همچنان صدای ملکه که آخرین لحظه در گوش لاندرو طنین انداخت، در حافظه‌اش رنگ و بوس خود را نگه داشته بود.
«اگه نتونی بهش نزدیک بشی، مطمئن باش که خیلی زود می‌میری! »
نمی‌دانست این حرف، یعنی آن که شارلیز او را می‌کشت؟ یا قرار بود به دست افراد ویکتوریا خونش بر این برف‌های سفید پخش شود؟ احتمال دوم، بیشتر به منطقش نزدیک بود. با رسیدن به جایی که این همه راه را برایش آمده بود، سعی کرد دست از این رشته‌های تاریک ذهنش بردارد و به کاخ روبه‌رویش چشم بدوزد.
اولین چیزی که نظرش را جلب کرد، نه دروازه‌ی سرتا پا یخی و طرح بوته‌های گل رز بود و نه دیوارهای یخی الماس‌گونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #14
این پارت با عشق تقدیم تو:)
Łacrîmosã FAEZEH.MIRI


چشمش را از آن زاویه گرفت و به مسیر صیقلی و هموار روبه‌رویش، آن را حواله کرد. سوز سرما آن قدری بود که حالا دستانش که با دستکش‌های پشمی پوشانده شده بودند را اصلا احساس نمی‌کرد. با وجود سرمای استخوان‌سوز، استوار و پر از زیبایی قدم برداشت. در انتهای آن مسیر، با عبور‌ از سه دروازه‌ی گل رز یخی، به پل کوتاهی رسید که ستون‌های بلند یخی‌اش، در سر خود، به چراغ‌های جادویی بنفش رنگ منتهی می‌شدند. در اخر با رسیدن به دروازه‌ی الماسی غول‌پیکر، متوقف شد. چرا باید کل این کاخ از یخ باشد؟ او از سرما متنفر‌ بود و حتی همین حالا هم عطسه‌هایش شروع شده بودند. با دستانش بازوهایش را مالید و به دو نگهبان جلوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #15
یکی از آن‌ها چشمان آبی‌اش را به لاندرو دوخت و با سردی‌ای که در چشمانش بود گویا اعلام می‌کرد که «تو این جا چی کار می‌کنی؟» . خیلی سریع نامه‌ای که ویکتوریا به دستش داد بود را از بقچه‌ی سنگین‌ مشکی‌اش در اورد و با وقار خاصی که جزیی از ذاتش بود، آن را سمت نگهبان گرفت. نگهبان با دیدن نماد مار آبی، که نشان ملکه بود بی‌آن که نامه را از دست لاندرو بردارد، نیزه یاقوتی خود را که با ظرافت تراش کاری شده بود بر زمین کوبید. با این حرکت، درهای یخی‌ای که با خطی ناآشنا بر روی آن ها حکاکی شده بود، گشوده شدند.
صدای خر خر باز شدن در مصادف شد با پرتاب مجسمه‌ای یاقوتی و خرد شدن آن بر روی دیوار!
لاندرو از جا پرید و با پریشانی به خدمتکار‌هایی نگاه کرد که صاف و محکم ایستاده بودند و همه‌ی آن ها به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #16
در تن هیچ‌کدام ترسی نبود. البته شاید ترسیده بودند اما خوب یاد گرفته بودند که آن را نشان ندهند. همه‌ی آن‌های یونیفرم‌های مشابه بنفشی پوشیده بودند که نوار‌های طلایی آستین و گردن و‌کمرشان، به سمت قفسه سینه‌یشان گره می‌خوردند، دقیقا جایی که همان یاقوت‌های گرم وجود داشتند. لاندرو چشمانش را چرخاند و چشمان سبز خود را بر روی دو پای برهنه متوقف کرد.
به آرامی چشمانش را بالا برد و بی‌توجه به لباس سبز مخملی‌ای که دامن بلندش، قد آن شخص را بلندتر نشان می‌داد و آستین‌های پف‌دار زیبایش هم دستان ظریف زن‌ را در آغوش گرفته بود، چشمانش را بر روی چهره‌ی رنگ پریده‌ی ان شخص دوخت.
بینی قلمی‌اش را از نظر گذراند. چشمانش را از روی لب‌های سرخ رنگ درشتش عبور داد و در آخر بر روی آن عنبیه‌های سیاه‌رنگی‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #17
لاندرو که هنوز در حال حلاجی موقعیت و شناسایی ارباب جدیدش بود، با شنیدن صدای ترک‌های غول پیکر بر روی دیوارها سقف و تک تک اجزای یخی قصر، از جا پرید. کاخ به زرد گراییده بود و ترک‌های بزرگ هول‌انگیز، این حس را به لاندرو می‌داد که هر آن‌ کاخ برسرش فرو می‌ریزد.
شارلیز دستش را بر پیشانی‌اش می‌گیرد و با خشمی آشکار، قدم‌های برهنه‌اش را بر روی زمین سرد، می‌گذارد. آرام زیر لب می‌غرد:
- دفعه دیگه اگه وسط کارم، صدای جیکتون در بیاد، همتونو حلق‌آویز می‌کنم!
صدای نازک و گیرای شارلیز، همچنان نمی‌توانست آن خوفی که از کلماتش بر روی قلب حاضرین سایه می‌انداخت را کم کند.
همه با هم دیگر زانو زدند. گویا این جا به جای« بله ارباب»، سکوت جواب بهتری ست. شارلیز سر بلند کرد و نفسی عمیق کشید. دیوارهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #18
شارلیز آرام به سمت او قدم برداشت و نامه را بی‌حوصله از دست لاندرو کشید. در تمام طولی که نامه را با آرامش می‌خواند، لاندرو از سرما و ترس به خود می‌لرزید و احساس می‌کرد هر آن ممکن است تمام محتویات معده‌اش را خالی کند.
وقتی که شارلیز به آخر نامه رسید تمام نامه به یکباره پودر شد و شارلیز با خشمی که دو چندان شده بود گفت:
- همگی متفرق شید!
در کسری از ثانیه تمام سالن خالی شد. شارلیز برگشت و موهایش را از صورتش کنار زد و با نازی که گویا در ذاتش بود به سوی راه پله‌ی انتهای سالن رفت. لاندرو به این خیال که باید دنبالش برود، ایستاد و مانند جوجه اردکی گیج پشت سرش قدم برداشت.
شارلیز ناگهان ایستاد و این حرکتش باعث شد اندرو از پشت به او بخورد. شارلیز با خلقی بد و کلافگی ای که از صورتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #19
مهم نبود چه فکری در سر لاندرو می‌گذشت، نتوانست هرکدام از فرضیه هایش برای رهایی از آن مشکل را به زبان بیاورد. سر انجام شارلیز رویش را برگرداند. تمام آن جادویی که لاندرو را احاطه کرده بود در کسری از ثانیه مانند دانه‌های برف ریزش کردند و لاندرو همچنان، موازی با دیوار و با نفسی بریده از پشت شارلیزی را میدید که با ابهتی خاص از پله ها بالا می‌رفت و می‌توان گفت:
«به لاندرو رحم کرده بود»
به راستی قرار است چه بلایی به سر لاندرو بیاید؟
***
دو روزی از آن اتفاق می‌گذشت و در تمام این مدت لاندرویی که کاری برای انجام دادن نداشت هزاران بار شارلیز را لعنت فرستاده و ویکتوریا را نفرین کرده بود. دقیقا باید چه می‌کرد؟ درخواستی که ویکتوریا از او داشته بود مثالی کامل از یک لطیفه بود که به هرکس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #20
لاندرو خیلی سریع دستان یخ زده‌اش را در دستان گرم بابا بل گذاشت و برایش سوال شد که چگونه فقط اوست که در اینجا دارد از سرما جان به جان آفرین تسلیم می‌کند؟ که گویا سرخدمتکار فکرش را شنید که دستان لاندرو را با حالتی مادرانه در دستانش گرفت و نوازش وار، صدای لرزانش را به گوش لاندرو هدیه داد.
- پسر جوان! این دو روز خیلی برات سخت بود نه؟ باید برات یاقوت گاما وصل کنیم که نیاز نباشه اینقدر لباسای پشمی بپوشی و تهش هم هنوز یخ بزنی. اوه راستی!
لبخندی زد که خط لبخند و چروک دور چشمانش را بیشتر نشان داد اما در عین حال به چهره‌اش چاشنی شیرینی اضافه کرد. ادامه داد:
- من لایلا هستم و حق نداره کسی بهم بگه مامان لایلا!
از این تضاد خنده‌اش گرفت. لایلا زنی پیر اما بی هیچ مویی سفید و بابا بل مردی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا