- ارسالیها
- 2,611
- پسندها
- 44,201
- امتیازها
- 69,173
- مدالها
- 33
- نویسنده موضوع
- #11
لحنش مانند همیشه پر از آرامش بود اما جایی برای صمیمیت نداشت. لاندرو کمی با یقهی چیندار پیراهن سفیدش ور رفت. جلیقهی بنفش گلدوزی شده، آزارش میداد اما مجبور بود همهی اینها را تحمل کند. دهنش را کمی کج کرد و نفسش را بیرون داد. آن قدر در این مدت شوکه شده بود که حالا شنیدن نام باغ یخی برایش عجیب نیست. آخر چه کسی فکرش را میکرد لاندرویی که همهی اشرافزادهها او را کثیفترین موجود روی زمین میدیدند، حالا توسط ویکتوریا مونوکیو، ملکهی سلطنتی به بردگی گرفته شده باشد و قرار است برای شاهدخت دوم فرستاده شود؟ لبخندی دلبرانه چاشنی حرفهایش میکند و میگوید:
- حرفهاتون رو آویزهی گوشم میکنم بانوی من. اما میتونم سوالی بپرسم؟
ویکتوریا رویش را سوی او بر میگرداند. بدون ماسک چهرهاش...
- حرفهاتون رو آویزهی گوشم میکنم بانوی من. اما میتونم سوالی بپرسم؟
ویکتوریا رویش را سوی او بر میگرداند. بدون ماسک چهرهاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.