• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه دوسوگرایی: مهر و کین | roro nei30 نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع roro nei30
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 27
  • بازدیدها 1,747
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,612
پسندها
44,241
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
بابا بل لبخند مهربانی زد. دستش را پشت کمر لاندرو گذاشت و خیلی سریع او را به سوی آشپزخانه برد. در آشپزخانه هوا به طرز عجیبی گرم‌تر بود! شعله‌های سوزان از داخل تنور ها سرک می‌کشیدند و دیگ های کوچک و بزرگ سفید و سیاه، گویا از حرارتی که به آن ها وارد می‌شد غرولند می‌کردند. ریسه های سیر و فلفل از سقف کوتاه آشپزخانه آویزان بودند و بوی ادویه تند مشام لاندرو را پر کرد.
هیچ کس در آشپزخانه نبود و با وجود دمای بالای آن جا، دیوارهای یخی حتی« آخ »هم نمی‌گفتند!
لحظه ای که لایلا در پشتی آشپزخانه را گشود تا از آن جا خارج شوند، نگاه لاندرو متوجه یکی از شعله ها شد که به طرز عجیبی گویا چشم و دهان داشت و در حال خمیازه کشیدن بود. چشمان لاندرو از حدقه در آمدند و با تعجب، دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,612
پسندها
44,241
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
قبل از این که لاندرو بتواند به چیزی بیاندیشد، بابا بل دستش را گرفت و او را به داخل اتاقک چوبی تقریبا کوچکی کشید که سقف شیروانی آن را کاه پوشیده بود.
از داخل اتاقک، جز از طریق در و چند روزنه کوچک در دیوار های چوبی قدیمی آن، نمی شد محوطه بیرون آن را رصد کرد.
در بالای اتاقک، طاقچه های فلزی ای وجود داشتند که پر از جعبه هایی چوبی و کیسه های نخی بودند. لاندرو عادت داشت همیشه به سقف نگاه کند، طوری که یادش می آمد رومیا همیشه به این ویژگی او اشاره می‌کرد و می‌گفت:
«- دلیل این که درست راه نمی ری اینه که همش سرت تو آسمونه! »
لایلا به سمت صندوقچه سرخ رنگ با نمادی کج و معوج طلایی رفت که لاندرو نمی توانست شکل دقیق آن را تشخیص داد.
وقتی درون آن قابل رویت شد، پر سنگ های کروی کاملا سیاه بود. لایلا یکی را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,612
پسندها
44,241
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
نیروی طلایی دور الماس در عرض چند ثانیه به قدری تشدید یافت که هر سه‌ نفرشان چشمانشان را بستند. لایلا که گویا انتظار این اتفاق را نداشت یکه خورد و چند قدم به عقب رفت.
الماس دیوانه‌وار به در و دیوار خورد و سپس در یک مسیر ناگهانی به قفسه‌ی سینه‌ی لاندرو برخورد کرد و نورش خاموش شد.
لایلا و بابا بل با تعجب به لاندرو خیره شدند و لاندرو نفسش را به سختی بیرون داد. با بهت انگشتانش را به الماسی که حالا به سنگ تبدیل شده بود دست کشید. در همین لحظه نور سبز درخشانی از درون سنگ ساطع شد و تمام آن سبز رنگ شد، به رنگ چشمان لاندرو!
لایلا که اولین بار بود در هفتاد سال سنش، با این صحنه مواجه می‌شد دستش را جلوی دهانش گرفت و با ناباوری گفت:
- چی کار کردی پسر؟
لاندرو اما با شگفتی و کمی ترس به سنگ نگاه می‌کرد. او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,612
پسندها
44,241
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
چند دقیقه بعد، لاندرو مانند کودک خطاکاری که دقیقا نمی‌دانست به کدام گناه گرفتار شده، جلوی شارلیز ایستاده بود.
شارلیز پشت میزی پر از شیشه‌های رنگا رنگ نشسته و در دستش، دیگ‌چه‌ی کوچکی گرفته که ماده‌ی درون آن به طور خوف‌انگیزی می‌جوشید و قل می‌زد.
وقتی که شارلیز آن را جلوی پنجره‌ی غول پیکر پشت سرش گذاشت، رنگ آن از زرد رو به سیاهی رفت و شروع به متبلور شدن کرد! شارلیز بی‌آن که سمت لاندرو برگردد، از پنجره به قندیل‌های یخ بسته‌ی دور پنجره و سپس به دریاچه‌ی منجمد وسط محوطه خیره شد. شارلیز چشمانش را تنگ کرد. کم کم باید فانوس‌های نقره‌فام را روشن می‌کردند چون او به هیچ عنوان حوصله‌ی کشتن یک خرس قطبی یا یک دیو منجمد را نداشت.
لاندرو که حالا از رخ پرابهت ساحره در امان مانده بود، کمی سرش را بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,612
پسندها
44,241
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
لاندرو خیلی سریع چشمانش را سوی ساحره برگرداند و وقتی مطمئن شد که آن چشم‌های از جنس آتش به او دوخته نشده‌اند، نفسش را حبس کرد و سپس آرام جواب داد:
-خیر!
لحن او آن قدر آرام بود گویا می‌ترسید که چلچراغ عظیمی که بالاسرش به سقف آویزان بود، هر آن با صدایش، بر سرش آوار شود. با این که جضور شارلیز لرز بر تن بلوری لاندرو انداخته بود اما با کنجکاوی لحظه‌ی کوتاهی به طرح چلچراغ و طرح های تراش کاری سقف انداخت. تمام آن شکل یک دانه‌ی برف بود! تمام ظرافت ها و شکستگی‌های طرح آن قدر زیبا بودند که باعث شد لاندرو درون قلبش احساس کند چیزی در حال درخشش است.
شارلیز که تقریبا خوشحال بود، لاندرو از آن دست افراد پر سر و صدا و با صدای نکره نیستند، برگشت و وقتی با او مواجه شد که مانند کودک هفت ساله‌ی کنجکاوی به سقف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,612
پسندها
44,241
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
یکی از دستکش‌های چرمی‌اش را از دستش بیرون کشید و در حالی که انگشت شستش انگشت حلقه‌اش را لمس ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌کرد، نیروی یخی‌رنگی به شکل ماهی کوچکی که در رودخانه شنا می‌کند، سوی لاندرو روانه شد. لاندرو با دیدن درخشش آن در جا میخکوب شد و با یادآوری خاطره‌ی روز اولش در خاک تقریبا وحشت کرد ولی با اخم، منتظر ماند تا ببیند این ساحره‌ی سنگدل می‌خواهد چه کند. در ذهنش این زن موجودی بود که می‌توانست او را به یک سنگ تبدیل کند، یا حتی به یک سگ سبز رنگ، و پس از آن با رضایت بخندد!
اما وقتی که ماهی متشکل از جادو، روی پیشانی اش نشست، تمام انتظارات ترسناکش، بیهوده جلوه کردند.
در لحظه‌ی کوتاهی، هاله‌ی سبز درخشانی تا چند متر اطراف لاندرو شکل گرفت و پیچک‌های سبز مزین با رز‌های سفید از زیر پاهای آن، سوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,612
پسندها
44,241
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
با تشر او، لاندرو اخم غلیظی بر چهره نشاند. از این موضوع متنفر بود. نمی توانست درک کند ویکتوریا چگونه از او انتظار پیشرفت با چنین زن دیوانه‌ای را داشت. از تمام جزئیات مربوط به این موضوع متنفر بود؛ از ویکتوریا، از شارلیز، از موهای به رنگ شبشان، از این کاخ منجمد سرد!
با وجود تمام این ها دهانش را به هم دوخت و سرش را پایین انداخت. شارلیز یک تای ابرویش را بالا برد و از این که او سکوت را برگزیده بود، با رضایت سری تکان داد. به سوی پنجره‌ی پشت سرش گام برداشت و به گلدانی خالی رسید. با انگشت اشاره‌اش آن را نشان داد و رو به لاندرو با لحنی دستوری گفت:
- توی این یه گل رز بکار!
لاندرو با تعجب به لبخند کمرنگ شارلیز چشم دوخت. سوالی نپرسید و فقط سرش را به نشانه‌ی اطاعت خم کرد و خواست قدمی به عقب بردارد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,612
پسندها
44,241
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
از آن روز حدودا یک هفته گذشته بود. در این مدت لاندرو مسئول کارهای عجیب غریبی شده بود. برای مثال، شستن زمین یخ زده‌ی بالکن شارلیز یا حتی کندن زمین جلوی ورودی کاخ و برگردان دوباره‌ی خاک!
یادش می‌آید وقتی دستور رسید که او باید لبه تمام پنجره‌ها را آبکشی می‌کرد، دوست داشت موهای خود را یکی یکی بکند. حتی به سرش زد که بیخیال همه چیز شود و به شارلیز حمله‌ور شود ولی در آخر به خود مسلط شد.
حالا او دوباره در اتاق شارلیز احضار شده بود، دوباره همان جا ایستاده بود اما با شگفتی به گلدانی نگاه می‌کرد که شارلیز در مقابلش قرار داده بود و پس از هفت روز حالا یک رز سرخ‌رنگ درخشان در آن رشد کرده بود.
شارلیز لب‌هایش را کج کرد و همزمان با این که گلدان را روی میز می‌گذاشت، در مقابل چشمان متحیر لاندرو گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا