متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دل در آغوش دژم | سحر کاربر انجمن یک رمان

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #11
وقتی دبیری قبول نشدم، برادرم اتفاقا خوشحال بود. عین جمله‌اش رو‌ به یاد دارم.
- آخه ماهی چس مثقال حقوق معلمی بندازن جلوت، هر روز با دویست تا بچه تخس و لجباز سر و کله بزنی. آخرش به کجا می‌رسی؟
برادرم بیراه نمی‌گفت. واقعیت این بود که با حقوق معلمی حتی نمیشه تو شهرستان سر کرد، چه برسه به تهران که هزینه ها سر به فلک میکشه. اما هنوز سودای اون لقب آقا معلم و استاد و درس دادن و سر و کله زدن با بچه ها تو کله خراب من بود.
همینطور که وسط راه داشتم می‌رفتم، طرف های کوچه شریعت یکهو ماشین خاموش شد. دقیقا وسط کوچه! هرچی استارت زدم روشن نشد. من موندم و دوتا دست و یک کله، که چه گلی به سرم بگیرم! پیاده شدم. کاپوت ماشین رو بالا زدم. به قطعات ماشین نگاه کردم، دو سالی بود که این ۲۰۶ آبی رنگ زیر پام بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #12
چاقوشو درآورد! با خنده چندش و ترسناکی گفت:
- انگشت کوچیکتم میبرم، میبرم برا آقا یکتاتون کادو، چشم روشنی!
که ناگهان صدای داد ظریفی از ته کوچه به گوش رسید!
- هوی! لات و لوتای عوضی، دارین چیکار می‌کنین؟!
***
*آلما*
ماشینمو تو پارکینگ پارک کردم. ایرپاد‌هامو تو گوشم گذاشتم، با ساعتم آهنگ پلی کردم و راه افتادم. طبق عادت ماشینم رو کمی پایین تر پارک میکنم و پیاده‌روی می‌کنم تا هوام عوض بشه. موزیک می‌خوند و در این هوای لطیف و دوست داشتنی پاییزی، مشغول پیاده روی شدم تا سرکار برم.
بعد بیست دقیقه، جلوی یه مغازه‌ ایستادم، لباس‌ها و تیشرت‌های خوشگلی داشت. کوچه خیلی‌خلوت بود، مگس هم پر نمیزد. مغازه هم بسته بود،ولی کرکره رو پایین نداده بود. همین‌طور که نگاه می‌کردم، ناگهان صدای ایرپادم قطع شد.
- اه تف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #13
برگشتند و به من نگاه کردند.
- برو ضعیفه، کسی با تو کاری نداره! تسویه حساب شخصیه، ناموسیه. برو شر درست نکن.
با عصبانیت گفتم:
- ضعیف و ضعیفه ننتونن و هفت جد و آبادتون. برا تسویه حساب شخصی میخواین دستشو ببرین کادو ببرین؟
مردی که چاقو دستش بود، عصبانی شد و بلند شد.
- بله بله چه غلطا! اصلا صبر کن ببینم کی هستی تو !
مرد بیچاره که انگار ترسیده بود، با صدای خیلی ضعیفی گفت:
- با اون خانم... چی...کار دارید؟ نرو... نرو آشغال!
اما او با چشمانی که خون از شدت عصبانیت از آن چکه می‌کرد سمت من می‌آمد.
- خانم... برو... برو... .
انگار صدای بیچاره از ته چاه می‌آمد. خودم را آماده کردم. همین که کمی به من نزدیک شد، اسپری را سمت صورتش گرفتم و داد و قال سوختم سوختمش به هوا رفت. با دست آزادم مشت محکمی توی صورتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #14
نیمه هشیار بود، انگار هم می‌شنید هم نمی‌شنید. خودم هم این حالت را تجربه کردم! انگار اختیار آدم دست خودش نیست! برای اینکه شاید بتونم بیدار نگهش دارم گفتم:
- آقا نخواب تورو جدت نخواب! آقا اسمتون چیه؟
انگار شنید، با صدای خیلی ضعیفی گفت:
- علی... .
مدام چرت و پرت می‌گفتم بلکه نخوابه. تا بلاخره بعد بیست دقیقه به بیمارستان رسیدیم. سریع پیاده شدم و سمت قسمت تریاژ رفتم. پرستار گفت:
- چه کمکی میتونم بکنم؟
هول هولکی با لکنت گفتم:
- یه آقا تو ماشین من به کمک احتیاج داره! خیلی خونریزی داره.
سریع با برانکارد او را از ماشین بیرون آوردند و به اورژانس بردند. توی سالن نشستم. قسمتی از لباسم خونی شده بود. شانه لباسم، قسمت پهلوی لباسم. چون مانتوم سفید بود خیلی هم به چشم می‌خورد.
پرستار از اورژانس زد بیرون،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #15
بعد کلی سوال و جواب به سوالاتشان، بلاخره دست از سرم برداشتند و از من خواستند تا مدتی از تهران خارج نشم. از گوشه اتاق بهش نگاه می‌کردم. سر و دست چپش پانسمان شده بود. حسابی و زخم و زیلی!
خسته و گرسنه بودم، و شدیداً تشنه. این‌قدر که خون دیده بودم ضعف داشتم. سرم گیج می‌رفت. حتی حال رانندگی هم نداشتم. به ساعتم نگاه کردم، شش عصر بود. با این وضعیت حتی به کلاس هفت عصر هم نمی‌رسیدم. به آقای حامدی پیام دادم تا کلاس امروز رو هم کنسل کنه. سمت میز تریاژ رفتم:
- خانم پرستار، به من که احتیاجی نیست اینجا؟ این آقا حالش خوب شد؟
- نه عزیزم، شما برو. رنگتم بدجور پریده، نترس این آقام حالش خوبه، خدا رو شکر شکستگی هم نداره‌.
خداحافظی کردم و سمت حیاط رفتم. دزدگیر رو زدم و همین که خواستم سوار شوم، یکی منو صدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #16
(علیسان)
به سقف بیمارستان خیره بودم. صداها هنوز توی گوشم مثل وزوز پشه اذیتم می‌کردن، و همینطور غیرقابل کنترل. برادرم پرده رو کشید و سمت من اومد.
- خدا رو شکر دکتر گفت صبح می‌تونم ببرمت. محض احتیاط امشب نگهت می‌دارن.
سر تکان دادم. مدام سعی می‌کردم قیافه دختری که منو آورد رو به‌خاطر بیارم.
- خیلی مدیون اون دختر خانمی که تورو آورد اینجا هستیم. وگرنه الان معلوم نبود چی سرت میومد.
- تو دیدیش؟ چطوری بود؟ منظور مثلا قیافش، سنش؟ ازش شماره چیزی گرفتی؟
- دیدمش، نهایت بیست و دو، دانشجو ایناست شاید.
یه چهره خیلی ساده و خوب و موقری داشت. ولی وقتی می‌رفت اینقدر خسته بود که شبیه گچ دیوار بود، پریشون و آشفته. شماره‌ای ازش نگرفتم، یعنی تازه الآن میگم چرا نگرفتم! این‌قدر نگران تو بودم که کلاً یادم نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #17
بعد مرخص شدن، وقتی به خونه خودم اومدم، آرمین متوجه قیافه پکر من شد.
- کشتی‌هات غرق شدن؟ یا سهامت سقوط کرده که اینطور پکری؟
لب هام رو فشار دادم:
- هم نگران یکتام، هم نگران این ماجرای لعنتی، و بدتر از همه نگران همایش دو هفته بعد. بعید می‌دونم این زخم و زیلی‌ها به این زودیا خوب بشن. صورتم رو انگار نقاشی کردن!
دو تا زخم نزدیک چشمم، یکی روی پیشانی که بخیه خورده بود. خدا رو شکر دماغم نشکسته. از تنها موارد نچرالی که خدا به من داده همین دماغ بیچاره است و متناسب صورتمه!
کتش رو روی مبل انداخت.
- من نمی‌دونم داری با یکتا چه غلطی می‌کنی و چه پرونده‌ای برداشتی. اصلاً هم نمی‌خوام بدونم. ولی علیسان به روح بابا، اگه خودتو کنار نکشی و بخوای به این رابین هود بازیت ادامه بدی، هم میرم هرچی از دهنم درمیاد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #18
چند ساعت به کارای عقب افتادم رسیدم، ایمیلم رو چک کردم و برای خودم نهار درست کردم. این‌قدر تنها زندگی کرده بودم که دیگه عادت کردم کارهای خودم رو خودم انجام بدم. فکر کنم وقت شوهر دادنم رسیده بود. به قابلمه لوبیاپلو که نگاه کردم گفتم:
- چه با برکت، قراره مگه چند نفر غذا بخورن؟ چرا این‌قدر زیاد شد؟
ته دلم خندیدم.
- دستت به کم نمیره آقا علیسان، تا دو سه روز باید لوبیاپلو بخوری.
عادت داشتم با خودم حرف بزنم. یعنی اگه نمی‌زدم که پاک روانی می‌شدم. یا شایدم شدم و خودم خبر ندارم.
در همین حال زنگ در زده شد. این وقت روز کی می‌تونه باشه!
در رو که باز کردم، با کمال تعجب، با یکتا مواجه شدم. با یک دسته گل بزرگ.
اون‌قدر تعجب کرده بودم که حد نداشت!
- ای کاش اون روز منو می‌کشتن، ولی تو به این روز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #19
- نه علی جان. اونی که داغش تازست، به این راحتی‌ها جا نمی‌زنه. خیلیا تو این پرونده داغ اولاد دیدن، مطمئنم خیلیاشون وایمیستن و جا نمی‌زنن.
به چای استاد اشاره کردم.
- بفرمایید استاد، یخ کرد!
فنجان چای رو که هنوز ازش بخار بلند میشد رو برداشت.
- آرمین گفت یه دختر نجاتت داده. راست گفت یا تیکه انداخت؟
تای ابرویی انداختم.
- شما آرمین رو کجا دیدید؟
خندید.
- پس خبر نداری؟!
هاج و واج نگاهش کردم.
- دیروز که این اتفاق برات افتاد، قبل آرمین من خبردار شدم. دکتر صادقی دیده یه دختر تورو کشون‌کشون داره می‌بره سمت ماشینش. چندبار صداش زده، اما حالا اون خانم یا نشنیده یا نخواسته جواب بده، سوار شد و تورو برد. اونم نرسید بهش. صادقی یکمی جلوترم رفت و دید ماشینت وسط محله با در و پیکر باز همون‌طور مونده. سریع زنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #20
چند دقیقه صبر کردم. و بعد با لحنی محکم گفتم:
- درسته این کلاس، تو مدرسه نیست، اما به این معنی هم نیست که هر وقت دلتون خواست بیایید و نیایید. این کلاس نظم داره! من طبق قانون باید درس بدم چون از تایم کلاس گذشته و مهمم نیست کی اومده و کی نیومده. اما استثنائا این جلسه رو تدریس نمی‌کنم. مرور می‌کنیم و زود تموم می‌کنیم. هفته بعد به همون مقدار باید بیشتر بمونید. اوکی؟
همه سر تکون دادن. در عرض یک ساعت، مباحث جلسات قبل رو مرور کردیم، تست زدیم و بررسی کردیم. کلاس سه ساعته در یک ساعت تموم شد و بچه‌ها بعد خداحافظی کلاس رو ترک کردند.
هیربد، در زد و وارد کلاس شد. بعد سلام و احوالپرسی با تعجب گفت:
- علیسان اینا رو چرا زود مرخص کردی؟ مشکلی پیش اومده؟
- بیشتر از نصفشون نیومده بودن. چی‌کار می‌کردم؟ مرور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا