متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دل در آغوش دژم | سحر کاربر انجمن یک رمان

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #21
- نخواب تو رو خدا... اسمت چیه آقا... آقا خوبی... ما کمک لازم داریم... سعی کن خودتو نگه داری... قبل رفتن به بیمارستان دویست جات شکسته...!
مدام این جمله‌ها تو سرم تکرار میشد. سر و گوشم پر شد از صدای اون دختر. به سردرد ناگهانی بدی دچار شدم، با فشار چشمامو بستم. ظرف نسبتاً خالی آب معدنی از دستم افتاد. بعد چند دقیقه که چشمامو که باز کردم، نه خبری از صدا بود، نه از سردرد. با عجله در رو باز کردم. اصلاً تو سالن کسی نبود. با تعجب به همه جا نگاه می‌کردم. خانم موسوی که پشت میز نشسته بود، با تعجب گفت:
- آقای حداد چیزی شده!
خودم هم فهمیدم قیافه‌ام خیلی ضایع شده. دستپاچه گفتم:
- خانم موسوی، دبیر فلسفه و منطق رفتن؟ قرار بود درباره کلاس هفته بعد یه هماهنگی انجام بدیم باهم!
- اتفاقاً پیش پای شما رفتن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #22
اون حس کنجکاویم خوابید. سعی کردم با تمرکز برم سرکلاس. ساعت نه شب بلآخره کلاسم تموم شد. از بچه‌ها امتحان گرفته بودم، همون‌طور که از کلاس داشتم می‌زدم بیرون، اونام همراه من اومدن و هی سوال می‌پرسیدن. بعد کلی سوال و جواب بلآخره دست از سرم برداشتن و رفتن. بعد مرتب کردن کیف و جزوه‌هام، به خانم موسوی و هیربد خسته نباشید گفتم و سمت در خروجی رفتم. قبل اینکه در رو باز کنم، در باز شد و سه خانم و دو آقا وارد شدند. دوتاشونو می‌شناختم، مشاورای همینجا بودن، ولی بقیه رو نه. بهم سلام دادن و سمت هیربد رفتن. همین که خواستم از در بگذرم و سالنو ترک کنم، بازم اون صدای آشنا به گوشم خورد. وقتی که داشت جواب هیربد رو می‌داد.
- به سلام بچه ها. خدا قوت خانم بهداد، همایشتون خیلی عالی بود.
- ممنونم از شما. واقعاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #23
و سریع کیف و وسایلشو برداشت و در رفت! انگار از نگاه تند هیربد میترسید.
آقای علی! هنوز اسمم یادش بود. جالب بود. شاید اونم به من فکر می‌کرد. شاید فکر می‌کرد که فلانی حالش خوب شد؟ فلانی به یاد من میُفته؟ یا مثلاً اونم مثل من بی هیچ دلیل و منطقی مثل بچه‌ها، به اندازه من مشتاق دیدار دوباره بود؟
به چشمای متعجب و انگار حسادت زده هیربد نگاهی انداختم. دودو میزد. فکر کنم اصلاً خوشش نمی‌اومد که ما با هم روبه‌رو بشیم. چه سر و سری بین این دو نفر بود؟
هیربد رو به من گفت:
- از کجا همو میشناسین؟
- قصش مفصله. خلاصش اینه که جون منو نجات داد. ولی فکر نمی‌کردم بعد این همه گشتن، دم گوشم پیداش کنم.
زیر لب با لحن بدی گفت:
- پس رابین هود شده و ما خبر نداشتیم!
با لحن نسبتاً تیزی گفتم:
- عه هیربد این چه طرز حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #24
من خیلی وقت بود هوای عشق و کوفت و زهرمار از سرم پریده بود. همه رو به یه چشم می‌دیدم. احساس می‌کردم هرکی پا تو زندگی من بذاره، ازش نامردی می‌بینم. و اینطور شده که هنوز با این سن و سال مجردم. حقیقتش خودم هم می‌دونستم یکم حرفم دور از انصافه، اما اصلاً دست خودم نبود. به قولی، مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید می‌ترسه!
من در تمام عمرم، فقط یکبار عاشق شدم. و چون عاشق آدم اشتباهی شدم، به فنای عظما رفتم! طوری که هنوز به خودم میگم:
- خاک تو سرت! آدم قحط بود از این خوشت اومد؟؟ نه واقعاً آدم قحط بود؟ از چندین میلیارد دختر تو دنیا، همین یکی چشت رو گرفت؟ خاک تو سر!
همون موقع هم عاشق قیافه طرف شدم. اون موقع به چشمم خیلی خوشگل بود. چشمای آبی، موهای طلایی، کمر باریک، خوش لباس، خوش صحبت، خوشبو، لوند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #25
(آلما)
پله‌ها رو دو تا یکی طی می‌کردم. بعد چندین سال، بلآخره انگار کسی خبر از گمشده من می‌داد. نفس‌نفس‌زنان سمت شعبه مد نظر رفتم، در زدم.
- بفرمایید.
در رو باز کردم. مردی پشت میز و کامپیوتر نشسته بود. کچل بود، نسبتاً میانه قد و عینکی با صورت شیش تیغ.
- سلام.‌ شما آقای جلالوند هستید؟
- خودم هستم، شمام احتمالاً خانم بهداد آشنای آقای مصطفوی هستین؟
- بله. آشنام که نه، همکار هستیم.
- آهان، منتظرتون بودم بفرمایید بشینید.
نشستم. بعد چند دقیقه مکث، سیستم رو خاموش کرد.
- ببخشید باید اینو تو سامانه ثبت می‌کردم.
- خواهش می‌کنم. من باید عذرخواهی کنم که تو وقت اداری مزاحم شدم.
اومد و روبه‌روی من نشست. از فلاسک روی میز برام چای ریخت و در شکلات‌خوری رو برداشت.
- من در خدمتم خانم بهداد. چه کمکی از من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #26
نفس عمیقی کشیدم. با لحن محکم گفتم:
- اسمش شادمهره، شادمهر یکتا. یه مدت کارشناس دادگستری بوده. دقیقاً نمی‌دونم از سال چند تا چند. حتی نمیدونم هنوزم اینجاست یا بازنشسته شده.
چشمای جلالی‌وند گرد شد.
- دنبال آقای یکتا هستی خانم ؟ جسارتاً چه نسبتی باهاش داری؟
جواب ندادم. بعد یکم مکث گفت:
- اینجا همه آقای یکتا رو می‌شناسن! یکتا خیلی وقته استعفا داده! الان مدرس دانشگاس و وکیله! اعتبار زیادی واسه خودش دست و پا کرده!
چشمانم از خوشحالی برقی زد.
- شما ازش آدرسی داری؟
- حقیقتش نه، ولی گیر آوردنش سخت نیست می‌تونم براتون آدرس دفترشو پیدا کنم. البته اگه بری دانشگاه تهران دانشکده حقوق، شاید بتونی گیرش بیاری. ولی خب رفتن به دفترش فکر کنم براتون راحتتر باشه.
سری تکان دادم.
- البته یه فکری به سرم زد. به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #27
بلند شد و سمت من اومد. از جیبش کارتی درآورد و به من داد. کارت ر‌و با تردید گرفتم، نگاه کردم. باورم نمی‌شد، کارت مال شادمهر بود. " شادمهر یکتا وکیل پایه یک دادگستری، فارغ‌التحصیل از مقطع دکتری جزا و جرم شناسی از دانشگاه تهران" بقیه اش رو نخوندم. با صدای خشکی گفت:
- آدرسش پشت کارت هست.
- ممنون. ولی آخرش نگفتین چی‌کارشی!
نفس عمیقی کشید.
- میشه گفت دیگه فامیل نیستیم، من برادر زنش بودم. ولی خواهرم... چند سال پیش عمرش رو داد به شما.
باورم نمی‌شد! توی این چندسال... مگه چقدر گذشته بود؟ از دادگستری زده بود بیرون، دکتری شو گرفته بود، وکیل شده بود، زن گرفته بود، زنش مرده بود... ‌. انگار فقط من تو گذشته مونده بودم. آدم وقتی با دقت فکر می‌کنه، می‌بینه زمان چیز ترسناکیه!
- شما نگفتی! چیکارشی؟
سرمو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #28
خندیدم. به سر و ریختم نگاه کردم. از تیپ خودم رضایت داشتم، قشنگ شده بود. یه آرایش خیلی ملایم، با یه مینی اسکارف بابونه به رنگ سفید و مانتوی قشنگ آبی آسمونی که خودم دوخته بودم. جیب داشت، ساده بود و تا زانوم. با یه شلوار سفید و کفش‌های سفید بابونه. کیف کوچیک آبی‌رنگم که یه آویز گل بابونه داشت رو برداشتم. من هلاک این رنگ هستم!
بلآخره رضایت دادم و زدم بیرون. سر راه یک سبد کوچیک از گل رز خریدم. اگه هنوز سلیقه قبلناش سرجاش باشه، عاشق گل و گیاه بود. تبریز که بودیم، بالکن خونه‌اش رو کرده بود گلخونه، رز و نرگس و میخک هم خیلی دوست داشت.
بعد نیم ساعت رسیدم، پیاده شدم. به ساختمون نگاهی کردم. ساختمان وکلای مدافعان! اسم جالبی بود. البته خیلی مهمه مدافع چی باشی!‌ گل رو روی کاپوت ماشین گذاشتم و تو آینه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #29
- حرکت رو بی‌خیال! خیلی عوض شده!
- توقع چی رو داشتی؟ انتظار داشتی همون شاخ شمشاد خوشگل پونزده سال پیش باشه؟
- نه، ولی این‌قدر شکسته... اونکه سنی نداره!
- روزگار سخت گذشته. به همه‌مون سخت گذشته.
و همونجا گریه‌ام گرفت. همون لحظه گذر زمان رو بیشتر از هرچیزی احساس کردم. قلبم گرفت. شاید به نظر یکسری تون خیلی مسخره بیاد، اما اون لحظه واقعاً احساس کردم قلبم با دیدن موهای سفید روی سرش، مچاله شد. خیلی سخته بعد مدتها عزیزت رو ببینی، ولی اینطور شکسته! هنوز هم انگار بشاش و بگو بخند بود، هنوز هم مثل سابق خوش لباس بود.
بیشتر گریه‌ام گرفت. از ته دل دلتنگ گذشته شدم. دل تنگی‌ام حد نداشت.
همون‌طور گریه ‌می‌کردم. مهم نبود سر و ریختم چطور میشد، حتی مهم نبود چرا گریه می‌کردم. فقط گریه می‌کردم! خودم هم دقیقاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #30
داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر امروز برای دیدنش ذوق و شوق داشتم. نمی‌دونم چرا همش کور شد. شاید غریبی می‌کردم، شاید اضطراب داشتم. خودم هم نمی‌دونم. الان دقیقاً هم می‌خواستم ببینمش، هم نه! تا حالا تجربه کردید؟ چه پارادوکس عجیبی هست! مثل وقتایی که مهمون دعوت می‌کنی، ولی دلت می‌خواد که نیاد! یا مثلاً زنگ می‌زنی به کسی ولی خداخدا می‌کنی طرف جواب نده! چه مرضیه واقعاً؟!
الانم همین‌طور بود. دل‌دل می‌زدم که ببینمش‌ و بعد سال‌ها محکم بغلش کنم و بگم دایی جونم! من اومدم! ببین تک دختر خواهرت چقدر بزرگ شده! شبیه مادرمم نه؟ مثل اون پر شر و شور. مثل اون دنبال دردسر، مثل اون عاشق درس و دانشگاه. انگار عشق به درس خوندن برا ما ارثی بود. اون از مادرم که پزشک شد، اون از دایی‌ام که الان وکیل معروفی شده و برا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا