نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دل در آغوش دژم | سحر کاربر انجمن یک رمان

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
7,324
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #41
فصل چهارم: شکوفه‌ای جوانه می‌زند.
(آلما)
حوالی اسفند ماه بود. امسال بوی عید برای من، عطر بخصوصی داشت. علتش رو نمی‌دونستم. اما بی‌دلیل مثل رمان بچگی‌هام، برای عید ذوق داشتم. نمی‌دونم، شاید چون این‌بار عید، منتظر بودم کسی بیاد خونه‌ام. شاید خوشحال بودم چون می‌دونستم سبزی‌پلو و ماهی سفید کنارشو قرار نیست تنها بخورم. آخر سرش هم نصف ماهی رو دور بریزم چون از گلوم پایین نمی‌رفت.
زمان دوره کارشناسی، عید رو ناچارا برمی‌گشتم تبریز، چون خوابگاه تعطیل بود. می‌رفتم خونه آقاجون، به محض تموم شدن تعطیلات هم برمی‌گشتم خوابگاه. تنها نقطه وصل من به زادگاهم، آقاجون بود.
زمانی که ارشد قبول شدم و دوباره برگشتم تهران، به واسطه کار و پس‌اندازم، تصمیم گرفتم با تور برم سفر. هر ماه یه پولی کنار می‌ذاشتم برای سفر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
7,324
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #42
این بار دیگه جلوی نیش خودمو نتونستم بگیرم.
- بستگی داره منظورتون کدوم شکر باشه! چون خورد و خوراکتون فراوون بوده. بعدشم چرا تاوان؟! ما خیلی وقته باهم کاری نداریم، غیر همکاری!
و خیلی جلوی خودم رو گرفتم که بگم این همکاری هم بزودی تموم میشه.
عصبانی گفت:
- از طرف خودت می‌تونی حرف بزنی اما من نه. من خیلی باهات کار دارم، هیچ وقتم ولت نمی‌کنم.
- خیلی وقت پیش منو ول کردید. خیلی وقت پیش!
چشماشو بست و دستشو زیر عینک برد و چشمامو مالید. کلافه بود.
- تا کجا؟ تا کجا عذاب دیدن من تو رو راضی می‌کنه؟ امیدوار باشم یه روز از عذاب دادن به من سیر بشی؟
- من حتی راضی به دیدن عذاب دشمنم هم نیستم. چه برسه... .
و بی‌اختیار گفتم:
- به کسی که باهاش خاطره دارم.
چشماش به سمتم برگشت. چشمایی که یه زمانی جونم به سمتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
7,324
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #43
فردای اون‌شب، حوالی سه ظهر به خونه برگشتم، خسته و کوفته. کلی کار داشتم، و نتونستم حتی یه چرت خودمو مهمون کنم. سریع سری به این‌باکسم زدم و ایمیل‌هامو چک کردم، چندتا فایل هم توی سایت مؤسسه به عنوان آزمون بارگذاری کردم. بعد هم مشغول گردگیری و آشپزی شدم. شب، دایی مهمان من بود. سعی می‌کردیم زیاد همو ببینیم تا از تنهایی خفه نشیم. انگار این معاشرت، مزه جدیدی برای هردومون داشت. این رفت‌ و آمدها برام حکم یه شکلات خوشمزه و نوستالژی رو داره که قدیما می‌خوردیم و الان تو یه بسته‌بندی جدیدتر می‌خریم و هنوز همون مزه اصیل رو میده! ولی با شکل جدیدتر. اما وقتی زیادی دقت می‌کنی، میفهمی که قدیم‌ خوش‌طعم‌تر بودن. امیدوارم منظورم رو متوجه شده باشین!
اگه هنوز هم ذائقه قدیم رو داشته باشه، از دلمه برگ مو بدون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
7,324
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #44
با تعجب گفت:
- منتظر؟!
- گفتید ازم سؤال دارید!
آهانی گفت.
- میترسم حرفی بزنم و دلخور شید.
- دلخور از چی؟
- فقط یه سؤال ازتون داشتم!
ته دلم گفتم، منو بخاطر یه سؤال از اون‌ور تهران کشونده اینجا؟! اما بلاخره نباید دلخوری نشون می‌دادم. اون نگفته بود چندتا سؤال داره!
- خب همون یک سؤال رو بپرسید!
تای ابرویی بالا انداخت. گفت:
- چرا کمکم کردید؟
اخمی کردم! با همان حالت اخم و تعجب گفتم:
- دارین شوخی می‌کنید؟ یعنی چی چرا کمکتون کردم؟ کمک لازم داشتید منم کمکتون کردم.
همون لحظه سفارش ما رسید. انگار فهمید که سوءتفاهم رخ داد.
- نه نه! من خدایی نکرده نمی‌خوام کمک شما رو زیر سؤال ببرم یا... نمی‌دونم... هرچی. نمی‌خواستم سؤالم باعث سوءتفاهم شه!
انگار باز هم درساش یادش رفت. من تاجایی که یادم بود، وکیلا یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
7,324
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #45
- ببینید، این یه هدیه خیلی کوچیکه، در برابر کار بزرگی که شما برام انجام دادید.
- ممنون از شما، ولی همین تشکر و قهوه برای من کافیه.
جعبه رو برداشت. نگاهی کرد.
- حیف شد. پس من باید بندازمش دور.
نه واقعاً یه تخته‌اش کم بود! خندیدم. نگاهی به من کرد.
- فاکتور رو به اسم خودتون خریدم! تا اگه خوشتون نیومد هرکاری خواستید باهاش بکنید! الان من نمی‌تونم کاریش کنم!
واقعاً خل و چل بود! اما من از اون یک دنده تر بودم. خواستم جواب بدم که گفت:
- خانم بهداد، ازتون خواهش می‌کنم قبول کنید. با این کار، من یه ذره احساس می‌کنم که دین‌ام به شما کم شده. هرچند با همچین هدیه ناچیزی، محبت شما جبران نمی‌شه!
خجالت می‌کشیدم قبول کنم. نمی‌تونستم خودمو قانع کنم. اما تهش، باز هم حس قلبی بچگانه چیره شد. جعبه رو دو دستی سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا