- ارسالیها
- 622
- پسندها
- 7,324
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #41
فصل چهارم: شکوفهای جوانه میزند.
(آلما)
حوالی اسفند ماه بود. امسال بوی عید برای من، عطر بخصوصی داشت. علتش رو نمیدونستم. اما بیدلیل مثل رمان بچگیهام، برای عید ذوق داشتم. نمیدونم، شاید چون اینبار عید، منتظر بودم کسی بیاد خونهام. شاید خوشحال بودم چون میدونستم سبزیپلو و ماهی سفید کنارشو قرار نیست تنها بخورم. آخر سرش هم نصف ماهی رو دور بریزم چون از گلوم پایین نمیرفت.
زمان دوره کارشناسی، عید رو ناچارا برمیگشتم تبریز، چون خوابگاه تعطیل بود. میرفتم خونه آقاجون، به محض تموم شدن تعطیلات هم برمیگشتم خوابگاه. تنها نقطه وصل من به زادگاهم، آقاجون بود.
زمانی که ارشد قبول شدم و دوباره برگشتم تهران، به واسطه کار و پساندازم، تصمیم گرفتم با تور برم سفر. هر ماه یه پولی کنار میذاشتم برای سفر...
(آلما)
حوالی اسفند ماه بود. امسال بوی عید برای من، عطر بخصوصی داشت. علتش رو نمیدونستم. اما بیدلیل مثل رمان بچگیهام، برای عید ذوق داشتم. نمیدونم، شاید چون اینبار عید، منتظر بودم کسی بیاد خونهام. شاید خوشحال بودم چون میدونستم سبزیپلو و ماهی سفید کنارشو قرار نیست تنها بخورم. آخر سرش هم نصف ماهی رو دور بریزم چون از گلوم پایین نمیرفت.
زمان دوره کارشناسی، عید رو ناچارا برمیگشتم تبریز، چون خوابگاه تعطیل بود. میرفتم خونه آقاجون، به محض تموم شدن تعطیلات هم برمیگشتم خوابگاه. تنها نقطه وصل من به زادگاهم، آقاجون بود.
زمانی که ارشد قبول شدم و دوباره برگشتم تهران، به واسطه کار و پساندازم، تصمیم گرفتم با تور برم سفر. هر ماه یه پولی کنار میذاشتم برای سفر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر