متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دل در آغوش دژم | سحر کاربر انجمن یک رمان

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #31
فردای اون روز، دوباره یه سبد گل خریدم و راهی دفتر شدم. این‌بار یه سبد کوچک گل میخک و داوودی خریدم. خیلی قشنگ شده بود.
حوالی شش عصر بود. در زدم و وارد دفتر شدم. دفتر خلوت بود. منشی بعد دیدن من بلند شد و به گرمی سلام کرد. امروز خوشگلتر شده بود. عینک دایره‌ای زده بود. شال سرخابی به سر داشت با آرایشی ملایم، چهره واقعاً بامزه و باطراوتی داشت.
- سلام خانم. خوش اومدی.
- سلام. مرسی ممنون عزیزم.
نشستم.
- امروز دکتر ایشالا هستن دیگه؟
خندید.
- آره عزیزم. فقط یه نفر بهشون زنگ زد نمی‌دونم چی شد، رفتن بیرون. الانا برمی‌گردن.
- متوجه شدم.
به من نگاهی کرد. خندید و به میز چوبی‌اش تق‌تق زد.
- ماشاالله از دیروزم قشنگ‌تر شدی!
- چشمای خوشگلت خوشگل می‌بینن عزیزم!
با ذوق خندید و گفت:
- وای مرسی عزیزم. حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #32
و همینطور گرم صحبت شدیم. انگار بعد مدتها من یک دوست پیدا کرده بودم. اصلاً یادم رفته بود من برا چی اومدم!
یک ساعتی گذشت. به ساعت نگاه کردم.
- انگار امروزم قسمت نیست من دکترو ببینم.
- نه بابا. دکتر امروز دوتا قرار کاری مهم دارن. قراره برگردن. بذار یه زنگ بزنم.
تلفن را برداشت، شماره گرفت و بعد چند دقیقه گفت:
- سلام استاد خسته نباشید... استاد جسارتاً تشریف نمی‌ارید دفتر؟... آها... امروز دو تا قرار مهم دارید... تازه مهمون دیروزیتونم اومدن یه یه ساعتی هست منتظر شمان... آهان باشه... خدانگهدار.
تلفن رو سرجاش گذاشت.
- گفت تو ترافیک گیر کرده. الانا میاد.
بلند شد و سمت من اومد و کنارم نشست.
- من اهل ادا و اصول نیستم آلما جون. از یکی خوشم بیاد زود میگم.
خندیدم. چه حرکت ناگهانی!
- عزیزم شما لطف داری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #33
مارال از شدت تعجب چیزی نتونست بگه. از دفتر زدم بیرون.
از ساختمون خارج شدم. شکست خورده، ناراحت، داغون. باورم نمی‌شه همه این مدت بیهوده دنبال شادمهری گشتم که حتی حاضر نبود منو ببینه. باورم نمی‌شه که این‌قدر عوض شده. انگار بعد مرگ مامان خیلی چیزا کن‌فیکون شده بود و من هنوز متوجه نشده بودم. بعد ۱۲ سال، اینم از اولین دیدار من با کسی که فکر می‌کردم هنوزم رابطه ما خیلی خیلی بالاتر از رابطه دایی و خواهر زاده‌است. اما به این نکته توجه نکردم که ۱۲ سال گذشته و واسطه ما، یعنی مادرم دیگه نیست.
اما انگار من هدف بزرگی رو از دست دادم. بعد فوت مادرم، پدرم هیچ وقت نذاشت با خانواده مادری‌ام کوچیک‌ترین ارتباطی داشته باشم. هزاران سوال تو ذهنم بود. چرا شادمهر بعد فوت مامان دیگه به من سر نزد؟ مگه همیشه مامان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #34
هیچ وقت اون قیافه رنگ پریده و غمگین آلما پشت شیشه رو فراموش نمی‌کنم. بهش قول داده بودم برگردم و مواظبش باشم. قول داده بودم انتقام مادرشو بگیرم، اما... عرضه‌شو نداشتم، نشد؛ نتونستم. همه زورمو زدم‌، اما حتی ماکسیمم زور من به مینیمم چیزی که باید نرسید. و این شد که دوازده سال با این یادآوری از خواب بیدار شدم که آدمی به بی‌عرضگی من روی کره زمین نیست.
چشمامو بستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم. یک‌هو انگار بهم شوک وارد شد.
- شادمهر طرفو پشت در گذاشتی اومدی داری تجدید خاطرات می‌کنی؟
انگار در آنی به خودم اومدم. سریع زدم بیرون، این طرف و اون طرف رو نگاه کردم. نبود... نبود.
- مارال... اون خانم کجا رفت.
منافی که هنوز خودش تو شوک بود گفت:
- استاد... رفتن.
- لعنت به من ای خدا. چرا گذاشتی بره!
با تعجب به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #35
همونطور که فنجان قهوه‌اش را برمی‌داشت، گفت:
- متوجهم شادمهر جان.
کمی از قهوه‌اش رو چشید. من گفتم:
- گفتی دفاعیه‌اش کیه؟
- دو هفته بعد برای دفاع از رسالش میاد. تقریباً کاراش تمومه و آمادس. برا دو هفته بعد بهش مهلت دادیم.
سر تکان دادم. با لبخند گفتم:
- بدون دعوت صاحب اثر میشه مهمان بود؟
ساجدی خندید.
- به عنوان مهمون من چرا که نه.
و ادامه داد.
- باورم نمی‌شه خانم بهداد دختر مرحومه یکتا، خواهرتون باشه. این همه وقت... اینجا بود و من متوجه این همه شباهت نشدم.
دکتر ساجدی از دوستان نزدیک خانوادگی ماست. جزو هیئت علمی دانشکده الهیات بهشتی و از قدیمی‌ترین آشناهای من. شانلی رو خیلی خوب می‌شناخت. بین خودمون باشه، یه مدت هم گلوش پیش شانلی گیر کرده بود. ولی خب... بین اون همه آدم، خواهر من عوضی‌ترین آدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #36
بعد تقریباً دو ماه خواهش و تمنا، پدرم قبول کرد برای ترم بعد، خونه اجدادیش تو تهران رو که می‌خواست برای فروش بذاره رو بده به ما. البته شرط گذاشت که اگه همون سال اول، تو تهران دانشگاهی قبول نشم، منو برمی‌گردونه تبریز. و اینطور شد که شانلی منم با خودش برد و یه دردسر دیگه به دردسرای خودش اضافه کرد.
دوران زندگی ما تو خونه قدیمی پدرم تو تهران، قشنگ‌ترین، شیرین‌ترین و آروم ترین دوران بود. دو سال بعدش همونجا تو تهران، حقوق دانشگاه تهران قبول شدم. شانلی خوشحال بود، بعد قبولی من واقعاً یک نفس راحتی کشید.
- مامان دیگه نگران نیست.
همین رو گفت و چنان نفسی کشید که انگار یه بار بزرگ از دوشش ورداشتن.
با شنیدن صدای زنگ در که متوجه شدم پیک غذاست، رشته افکارم دریده شد. دوباره به عکس‌ها نگاه کردم.
- زنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #37
- این حرفو نزن دخترم. تو بیشتر از این حرفا سواد داری! دفاع امروزت گواه این ماجرا بود. به‌هرحال چه علاقه داشته باشی چه نه، خیلی حیف بود. تو خیلی زحمت کشیدی!
همون‌طور که وسایلشو جمع می‌کرد گفت:
- ممنونم از شما. همیشه هوامو داشتید. بهترینا رو برام می‌خواستید. اما واقعیتش استاد... من دیگه خسته شدم. خودتون هم می‌دونید من بی‌توقف تا اینجا اومدم. این مدرک می‌تونه تو کارم خیلی کمکم کنه. خودتونم می‌دونید. این روزا همه دنبال لیبل و اسم و لقبن.
سر تکان داد.
- قبول دارم، درسته؛ تو این مدت خیلی خسته شدی.
ادامه داد.
- اوه، راستی، درباره تدریست تو دانشگاه آزاد تهران با هیئت علمی‌شون صحبت کردم. حالا که مدرکتو می‌گیری خیلی بهتر شد. خیلی برات خوب میشه. تدریس رزومه میشه برات. جزئیاتشو بعداً بهت میگم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #38
سرشو پایین انداخت.
- چرا؟ چرا باید دروغ بگه؟ چه نفعی می‌بره؟
با لحنی آروم و مملو از تأسف گفتم:
- شرمندم. جوابش با کس دیگه است.
نفس عمیقی کشید. دستمو روی شونه‌اش گذاشتم. صدام می‌لرزید. پر از بغض و با تحسین گفتم:
- بزرگ شدی! خانوم شدی! مستقل شدی!
گفت:
- شکستم... پیر شدم... عاشق شدم... عاقل شدم... .
و همون لحظه که گفت عاقل شدم، انگار چیزی در درونم شکست. جنون بعد عشق خیلی خطرناک و دردناکه! ولی وقتی عقل به دل غلبه می‌کنه، وقتی زورش به زور قلب می‌چربه، یعنی پشتش شبایی بوده که تا صبح به گریه گذشته. و بعد طلوع، تو دیگه هرگز نمی‌تونی اون آدم سابق می‌کنی. این تجربه من از عشق بود.
سر تکون دادم.
- نمی‌دونم از بابت عاقل شدنت، خوشحال باشم یا ناراحت.
- خوشحال، یاد گرفتم یه پایان تلخ بهتر از تلخی بی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #39
دختر سری تکان داد و چند تا دسته گل برداشت. نگاه موذی به من انداخت و راه افتاد. آلما با تک خنده‌ای گفت:
- من با قهوه راضی نمی‌شم.
با تعجب گفتم:
- پس با چیز دیگه‌ای مهمونت کنم؟
- آره. منو ببر بازار بزرگ. از اون اسنکای پر خردل برام بگیر. به یاد قدیم!
حافظه‌اش خوب بود. یادش بود آخرین جایی که با او و شانلی رفتیم، بازار بزرگ تهران بود. کل روز بازار رو گشتیم و گفتیم و خندیدیم. رفتیم مسلم. اون موقع‌ها غذاهاش از الآن خیلی بهتر بود. یاد این بیت شعر شهریار افتادم که می‌گفت:
«هریان گلدی شیلاغ آتیب ،آشاردیق‬
(بازی کنان از هر کوچه سرازیر می شدیم‬)
الله نه خوش غمسیز غمسیز یاشاردوخ
(ای‌خدا! چه خوش و بی غم و غصه زندگی می‌کردیم)»
چقدر بی‌خبر از غم، از سیاهی دنیای بیرون، چقدر خوش و خرم بودیم. مثل جنینی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,283
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #40
می‌دونستم خنده‌هاش دکوری بودن.
- ای بابا. بی‌خیال، گذشته، اونم از سر من! شما چرا ناراحتی! نمی‌خواستم اولین مکالممون این‌قدر تلخ شه!
ابرویی بالا دادم. با بغض خفه کننده‌ای گفتم:
- تقصیر منه... باید خودم می‌اومدم سراغت. باید می‌اومدم... .
حرفمو قطع کرد.
- غیر خودم، از دست هیچ آدمی برا من کاری نمی‌اومد دایی.
دهنم مهر شد، زبونم قفل و حنجره‌ام کویر. ته تنهایی رو دیده بود. این درسی که فقط خدا و خودت به داد دردات می‌رسی رو ته ماجرا به آدم یاد میده. یاد گرفتنش هم زیادی گرون تموم میشه.
بعد این‌که دید دهنم دوخته شد، سری تکون داد.
- شاید عیبی نداشته باشه یکی هم به خاطر من ناراحت شه، قضاوتم نکنه و بخواد بشنوه چیا سرم اومد تا الآن اینجا باشم.
نفس عمیقی کشید و سرشو به صندلی تکیه داد.
- زنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا