- ارسالیها
- 617
- پسندها
- 7,283
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #31
فردای اون روز، دوباره یه سبد گل خریدم و راهی دفتر شدم. اینبار یه سبد کوچک گل میخک و داوودی خریدم. خیلی قشنگ شده بود.
حوالی شش عصر بود. در زدم و وارد دفتر شدم. دفتر خلوت بود. منشی بعد دیدن من بلند شد و به گرمی سلام کرد. امروز خوشگلتر شده بود. عینک دایرهای زده بود. شال سرخابی به سر داشت با آرایشی ملایم، چهره واقعاً بامزه و باطراوتی داشت.
- سلام خانم. خوش اومدی.
- سلام. مرسی ممنون عزیزم.
نشستم.
- امروز دکتر ایشالا هستن دیگه؟
خندید.
- آره عزیزم. فقط یه نفر بهشون زنگ زد نمیدونم چی شد، رفتن بیرون. الانا برمیگردن.
- متوجه شدم.
به من نگاهی کرد. خندید و به میز چوبیاش تقتق زد.
- ماشاالله از دیروزم قشنگتر شدی!
- چشمای خوشگلت خوشگل میبینن عزیزم!
با ذوق خندید و گفت:
- وای مرسی عزیزم. حرف...
حوالی شش عصر بود. در زدم و وارد دفتر شدم. دفتر خلوت بود. منشی بعد دیدن من بلند شد و به گرمی سلام کرد. امروز خوشگلتر شده بود. عینک دایرهای زده بود. شال سرخابی به سر داشت با آرایشی ملایم، چهره واقعاً بامزه و باطراوتی داشت.
- سلام خانم. خوش اومدی.
- سلام. مرسی ممنون عزیزم.
نشستم.
- امروز دکتر ایشالا هستن دیگه؟
خندید.
- آره عزیزم. فقط یه نفر بهشون زنگ زد نمیدونم چی شد، رفتن بیرون. الانا برمیگردن.
- متوجه شدم.
به من نگاهی کرد. خندید و به میز چوبیاش تقتق زد.
- ماشاالله از دیروزم قشنگتر شدی!
- چشمای خوشگلت خوشگل میبینن عزیزم!
با ذوق خندید و گفت:
- وای مرسی عزیزم. حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر