متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لحظه‌های پُر دردسر | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #31
این از کجا اومد؟ آب دهنم رو به زحمت قورت دادم، خواستم بلند شم که همون مرده که من رو پرت کرده بود کنارم اومد و دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و فشاری بهش وارد کرد.
با خشم به چشماش زل زدم.
- ولش کن و عقب وایسا!
سمت مرد سفید پوش برگشتم با یه پوزخند مسخره من رو نگاه می‌کرد یه پاش رو خم کرد و روی صورتم خم شد.
- پس تو همون دزد کوچولو هستی؟
قهقه‌ای زد و ادامه داد:
- من اصلا حوصله‌ی مقدمه چینی ندارم و فرصتمم کمه پس بهم بگو اون رَم کجاست؟
شال رو از روی دهنم کنار زد و منتظر با اون چشم‌های سبز و وحشیش بهم خیره شد.
نفسم رو توی سینه حبس کردم و سعی کردم صورتم رو از صورتش فاصله بدم.
که متوجه شد و چونه‌ام رو گرفت و صورتم رو سمت خودش برد.
- هه! ببین دو راه بیشتر نداری؟ یا با من راه بیای و بگی رم کجاست یا همون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #32
بی‌خیال سوزش دستم شدم و متعجب به چشم‌های خنثی‌ و بی‌روحش خیره شدم.
بلافاصله همون مرد اولیه هم وارد اتاق شد.
- محسن این همون دختر‌است؟
با دندون قروچه‌ای گفت:
- اره، اما زبون باز نمی‌کنه، ساعت پنج هم که پرواز داریم زمانمون خیلی کمه.
بعد این حرف یه نگاهی به رستگار که با پوزخند خیره من بود کرد و سمت من اومد و دستش رو زیر چونه‌ام زد، سعی کردم چونه‌‌ام رو از دستش خلاص کنم که همون بازوی زخمیم رو فشار خفیفی داد و با دندون‌های کلید شده گفت:
- و اگه پیدا نشه؛ تضمین نمی‌کنم همون بلا رو سر این خوشگل خانم در نیارم.
با اینکه چیزی از حرفش نفهمیدم اما ته دلم خالی شد و بدنم لرزی کرد، حتی حس اینکه پلیس‌ها دارن صدامون رو می‌شنون هم برام دل گرمی نداشت.
نمی‌دونم چیکار کنم؟ اگه یه پلیس جای من بود چیکار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #33
اشرف با استرس گفت:
- رئیس ولش کنین بریم.
سمتش اومد و دستش رو کشید که لحظه‌ی آخری شلیک کرد و زهرش رو ریخت.
چشمام رو بسته بودم و داشتم اشهدم رو می‌خوندم.
اما جالب اینجاست که اصلا هیچ دردی احساس نمی‌کردم فقط دست چپم بود که کمی می‌سوخت و می‌خارید اون هم جای شلاق بود.
چشمام رو آروم باز کردم و جای شلیک رو دیدم روی دیوار بود.
- آخیش خداروشکر اگه حالا تیر می‌خوردم کی می‌خواست واسه مامانم اینا توضیح بده.
نفس آسوده‌ای کشیدم و کمی دستم رو خاروندم.
- حالتون خوبه؟
سمت خانوم حکمتی برگشتم.
با چهره‌ی پُکر فیس نگاهش می‌کردم!
- خوبی عزیزم؟
- عالیم معلوم نیست، فقط خدا رحم کرد که الان زندم گلم، راست می‌گن پلیس‌ها همیشه دیر می‌رسن!
بعد یه لبخند وحشتناکی بهش زدم.
زارع با لباس پلیسی و تفنگ توی دستش وارد اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #34
خانوم حکمتی به سرعت سمتم اومد، کاملا بدنم بی‌حال شده بود و این اصلا سابقه نداشت.
چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودم رو خوب نشون بدم.
- خوبی عزیزم؟ چی شد یهو؟ رنگت چرا انقدر پریده؟
لبخندی زدم و در جوابش گفتم:
- چیزی نیست فکر کنم از گرسنگی باشه آخه از سر شب تا حالا چیزی نخوردم!
نگاهی به ساعتش کرد:
- اره الان پنج صبحِ، بذار کمکت کنم.
نگاهم سمت اون دو تا میرغضب رفت.
یکم نگرانی توی چهرشون بود ولی در کل خنثی بودن.
بی‌خیالشون شدم و به کمک حکمتی بلند شدم که یهو چشمام سیاهی رفت.
***
(از زبان سرگرد مهرانفر)
بهتره هر چه سریع‌تر برم و گذارش رو تحویل بدم این ماموریت جدیدی که سرهنگ بهم سپرده شدیدا ذهنم رو درگیر کرده.
آروم جلوتر از بقیه از پله‌ها بالا رفتم، داشتم ذهنم رو جمع می‌کردم که چی بنویسم یهو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #35
سمت اتاقش رفتم و بعد از مطمئن شدن از اینکه حالش خوبه، سمت ستوان رفتم و بهش سپردم که حواسش بهش باشه.
بعد دوسال نفس آسوده‌ای کشیدم اما این دیگه آخرین بارم باشه که همچین کاری کنم!
***
(از زبان مها)
آروم لای پلک‌هام رو باز کردم، یه درد خیلی شدیدی توی دستم پیچید.
آی مامان کجایی ببینی دخترت رو به فنا دادن.
کی من رو بیمارستان آورد؟
وای خدا چقدر درد دارم!
اطرافم رو نگاه کردم پس ناجی من کجاست؟
لب و لوچم آویز شدن که یهو در باز شد و حکمتی خوشگل و ناز وارد شد.
لبخندی بهش زدم، چهره خندون من رو که دید تک خنده‌ای کرد و سمتم اومد.
- خوبی دختر جون؟ تو که مارو کلی نگران کردی؟
لبم رو جمع کردم.
- اره معلوم، جز تو بعید می‌دونم شخص دیگه‌ای نگران شده باشه، مخصوصا اون زارع گنده بک.
لبش رو گاز گرفت و گفت:
- ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #36
اه تو کل زندگیم انقدر وضعیت داغونی نداشتم اصلا ادم واسه یدونه شلاق اینجوری پَس میوفته، من دست و پام شکست بی‌هوش نشدم حالا واسه خاطر یه شلاق، اوف خدا جون نکنه چشم خوردم.
ماشالله، ماشالله چندتا فوت کردم تا بلاها دور بشن.
فرانک با خنده نگاهم می‌کرد.
- فرانک جون دکتر نگفت چرا انقدر دستم درد می‌کنه؟
دوباره لبش رو گاز گرفت و سرش رو خم کرد وا این دختر چرا انقدر خودش رو گاز می‌گیره.
- مگه اینجا نامحرم هست که اینجوری می‌کنی؟
اینم یه چیزیش می‌شه‌ها!
- آخه می دونی چیه مثل اینکه یه تیکه از گلوله توی دستت بوده.
چشمام انداره یه نارگیل گرد شدن چطور ممکنه؟ خودم دیدم که گلوله توی دیوار بود؟
چقدر عجیب!
- خوب.
با هر حرف‌هاش بیشتر مغزم سوت می‌کشید.
آخی قوربون بدن خوشگلم برم که توی یه روز انقدر اذیت شده.
بدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #37
***
با خنده به شادی و فرانک نگاه می‌کردم که نیومده و ندیده چه زود دوست شدن و من رو فراموش کردن، والا راست میگن دوستات رو با هم آشنا نکن اینجاست‌ها!
شوهرش هم که اومد رسوندش و در رفت.
- گودزیلا خانوم به جای فَک زدن بیا کمکم کن این لباس‌های بیمارستان رو از تنم در بیار.
از وقتی اومده فقط یه زنگ به ستاره زده تا با آقای فروزش که همون پدربزرگ گرامم می‌شه هماهنگ کنه که نمیام، همین دیگه نشسته با این فری جون، زیرآب من رو می‌زنه وقتی قضیه رو شنید چشماش اندازه یه بشقاب گرد شده بود.
با خنده سمتم اومد‌.
- وای مها، دهنت سرویس، هیچ وقت فکر نمی‌کردم این زندگی کسالت بار تو که فقط توی کار خلاصه می‌شد یه روز انقدر هیجانی بشه، وای لعنتی تیر رو کجای دلم بذارم.
- خوب بابا خودت رو کشتی!
اومدم تیشرتم رو در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #38
همین که داشت کورسوی امیدی برای این همه شخصیت، وقار و متانتش درونم به وجود می‌اومد، با حرف آخرش همش روی زمین ریخت، حالا یکی بره جمعش کنه!
آخه بچه پرو رو نگاه کن، فکر کرد نشنیدم، آخه مگه کَرَم!
- ببخشیدا اگه خودت جای من بودی، والا انقدر که من مفید بودم بعید می‌دونم تو می‌تونستی انقدر مفید باشی آقا! تازه با این آیکیو صفری که داری! اشاره به کافه نمی‌کنم دیگه.
بعد هم براش چشم و ابرو اومدم.
بچه پرو! اون دو تا هم که نظارگر ما بودن و حرفی هم نمی‌زدن.
یهو حرصی شد و چشماش رو ریز کرد.
- ببین خانومِ مثلا با شخصیت بهتره مواظب حرف زدنت باشی فهمیدی؟
خواستم پاشم چهارتا فحش بارش کنم که گوشیش زنگ خورد.
قبل از خارج شدن از اتاق گفت:
- بهتون خبر می‌دم، شما هم همراه من بیا می‌رسونمت.
منظورش با شادی بود.
بعداز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #39
سلام آرومی کردم و مشتاق خیره‌اش شدم.
یعنی قرار بهم تقدیر نامه بدن، سلول‌های بدنم عروسی برپا کرده بودن.
- سلام خانوم رمضانی از دیدنتون خیلی خوشوقتم، بفرمایین بشینین.
بعد پایان حرفش به مبل‌های نزدیک به میز اشاره کرد، با قدم‌های آروم سمت مبل تک نفرِ رفتم و نشستم.
- منم خوشوقتم جناب سرهنگ!
خنده‌ی نمکی کرد، یه مرد با قد متوسط و صورتی تُپل و البته هیکلش چاق نبود اما به نسبت درشت بود و کمی هم شکم داشت، تقریبا بهش می‌خورد پنجاه سال اینا باشه.
با لبخند بهش نگاه کردم که به همراه مهرانفر که هنوز افتخار شنیدن اسمش رو به بنده نداده بود، رو به روی من نشستن.
- از اینکه این همه شجاعت به خرج دادین و این کار بسیار مهم رو انجام دادین به شدت از شما ممنونیم، با اینکه کار بسیار خطرناکی بود شما قبولش کردین و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,585
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #40
اِی شادی مَشنگ، آخه من باید از زبون یه غریبه بشنوم، این انصافِ؟ دارم برات امشب من ببینمت دیگه کشتمت!
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
- چرا می‌دونستم، پس اونجا بازم می‌بینمتون.
- بله!
هی می‌ذاشتی حداقل یک ماه بگذره، الان که شهریورِ! من رو بگو فکر می‌کردم خانوم می‌خواد عروسیش رو روز تولد من بذاره اونم بیست و پنج مهر، وایسا دارم برات!
دیگه چیزی نگفتم تا کمی جلوتر که رفتیم گفتم:
- یه داروخانه جلوتر هست بی‌زحمت نگه دارین؟
- چیزی‌می‌خواین؟
با جدیت گفتم:
- نه واسه خنده گفتم!
اول متوجه منظورم نشد اما بعد که گرفت حالت خنده از صورتش پاک شد و مثل اون زارع می‌رغضب اخم کرد.
- حالا نمی‌خواد اخم کنی، پوزش می‌طلبم، داروهایی که دکتر گفته رو می‌خوام بخرم.
سری تکون داد و چیزی نگفت و نزدیک یه داروخونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا