نیم ساعت پیش،
خدا را دیدم قوزکرده با پالتوی مشکی بلندش،
سرفهکنان در حیاط، از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد.
آواز که خواند تازه فهمیدم
پدرم را با او اشتباهی گرفتهام!
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر، مهر مادر، جانشین ندارد؛ شیر مادر نخورده، مهر مادر پرداخته شد.
پدر یک گاو خرید و من بزرگ شدم...
اما هیچکس حقیقت من را نشناخت
جز معلم ریاضی عزیزم
که همیشه میگفت:
«گوساله، بتمرگ!»
من اگه خـــــدا بودم…
یه بار دیگه تمـــــــــوم بندههام رو میشمردم
ببینم که یه وقت یکیشون تنــــــــــــها نمونده باشه…
هوای دونفرهها رو انقدر به رخ تکنفرهها نمیکشیدم!
با اجازهی محیط زیست در دریا دکل میکاریم.
ماهیها به جهنم ! کندوها پر از قیر شدهاند!
زنبورهای کارگر به عسلویه رفتهاند، چه سعادتی!
داریوش به پارس مینازید، ما به پارس جنوبی!