متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه ژوتم | ستایش کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

SETAYESH.MO

مدیر بازنشسته
سطح
24
 
ارسالی‌ها
2,227
پسندها
16,621
امتیازها
44,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد: 403
ناظر:
Y E K T A yekta.y
نام داستان کوتاه: ژوتم
نویسنده: ستایش محمدی
ژانر: #درام #عاشقانه #اجتماعی
خلاصه:
ژوتم روایت می‌کند از دلداری که در پستوی خانه شیداییش را پنهان کرده، دخترکی که در رویاهایش به دنبال شاهزاده‌ای سوار براسب سفید است که دستانش را بگیرد او را تا آسمان هفتم ببرد. اما نامش رویاست تنها یک توهم خیالی!
ژوتم: کلمه‌ی فرانسویی هست و یعنی دوست دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • #2
داستان (1).jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAYESH.MO

مدیر بازنشسته
سطح
24
 
ارسالی‌ها
2,227
پسندها
16,621
امتیازها
44,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #3
سرم را که بر بالین نهادم، تصویر آن دو گوی طلایی رنگ مقابل چشمانم نقش بست.
تا بخود آمده‌م پلک‌های خیس از غم فراق مقابل آینه‌ی هزار تکه نقش بست.
در یک آن به خود آمدم و دیدم ریشه‌ی موهایم در آسیاب گیتی به رنگ سپید پیوسته.
من خود با چشم خود دیدم آن‌دم که پیمان میانمان را شکستی جان و جهانم در چمدان فراق تو، به میان نشستند و با تو تا آسمان‌ها سفر کردند!
و من ساعت‌ها به دیوارهای عاری از رنگ نگریستم و گریستم
.
 
آخرین ویرایش

SETAYESH.MO

مدیر بازنشسته
سطح
24
 
ارسالی‌ها
2,227
پسندها
16,621
امتیازها
44,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #4
چشمانم را روی هم می‌گذارم، دریای پرتلاطم با تمام توانش برصخره‌های بی‌جان شلاق می‌زند. و نوای دلنشینش در گوش‌هایم می‌پیچد. پاهایم را بر روی ماسه‌ها می‌گذارم شن‌‌ها انگشتان پاهایم را قلقلک می‌دهند. از آن هم نرمی و خنکی شن‌ها لبخند کم جانی بر روی لبان نازک و رنگ پریده‌م می‌نشیند. باد تندی می‌وزد، چتری‌های خرمایی رنگم از روی صورتم کنار می‌روند و به پرواز درمی‌آیند مانند پرنده‌ای که از قفس رها شده. هوای سوزناک باعث می‌شود دستانم را در خود جمع کنم کمی بیشتر در آغوش خود فرو بروم. آهنگی را که این روزها ماننده خوره شده است و در سرم می‌پیچد را زمزمه‌وار می‌خوانم.
- آهای صدای بارون دقیقه‌های بی‌جون بهش بگین یادم نمیره تمام لحظه‌هامون، آهای صدای دریا دلای سرد و تنها بهش بگین بیاد که دلم نمی‌رسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

SETAYESH.MO

مدیر بازنشسته
سطح
24
 
ارسالی‌ها
2,227
پسندها
16,621
امتیازها
44,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #5
دستان لرزانم را از بدنم فاصله می‌دهم و به سمت پهلوهایم بالا می‌آورم و در راستای شانه‌هایم نگه می‌دارم. مانند کسی که به صلیب کشیده شده است و دارد جان می‌دهد! به افکارم اجازه‌ی پرواز در محوطه‌ی ذهنم را نمی‌دهم و در قفس‌ آهنی‌شان را محکم می‌بندم تا نتوانند پرواز کنند و بذر انزوا را در دلم بکارند. ابرهای باران‌زا روی آن گوی طلایی رنگ را می‌گیرند و خورشید در پستوی ابرها به میان می‌رود‌‌.
دستانم را در جیب‌ پالتوی قهوه‌یی‌رنگ پشمیم مخفی می‌کنم. چشمانم را از دریا پس می‌گیرم و به ماسه‌ها خیره می‌شوم و چند قدم به عقب می‌روم، اما جنون امان نمی‌دهد پرندگان خشمگین افکار قفل قفس آهنین را شکسته‌اند و به پرواز درآمده‌ند تا به مرز دیوانگی برسانند مرا! دست بر موهای آشفته‌ی بوران خورده‌م می‌برم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

SETAYESH.MO

مدیر بازنشسته
سطح
24
 
ارسالی‌ها
2,227
پسندها
16,621
امتیازها
44,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #6
جانم را رعشه می‌روبد. دو جام طلایی رنگ چشمانم به خون می‌نشینند. ذهن در پستوی قلب نهان می‌شود، و فواد خونین نهادم بر سردر خود می‌نویسد«این مغز و افکارش امروز زیر قیمت به فروش خواهد رسید»
دستان لرزانم بالا می‌آیند، شال سیه رنگ بی‌آلایشی که بر دور گلویم حصار افکنده است را چنگ می‌زنم. رد آن ناخون‌های تیز و بلند بر روی گلویم با خراش‌های قرمز گون حکاکی می‌شوند و پوست گردنم را به گزگز می‌اندازد.
شال سیه‌ی که حالا بر روی شانه‌هایم افتاده است و گیسوان حیرانم را به دست باد سپرده است از روی شانه‌های خمیده‌م می‌لغزد، سقوط می‌‌کند زیر پاهایم، دستانم کنار بدن نحیف بوران خورده‌ام می‌افتند.
زانوهای سست شده‌م نمی‌خواهند همراهیم کنند که آن‌گونه سعی دارند مرا به زمین بزنند. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

SETAYESH.MO

مدیر بازنشسته
سطح
24
 
ارسالی‌ها
2,227
پسندها
16,621
امتیازها
44,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #7
- خدا این پناه و لعنت کنه! خدا بکشتش که انقدر ورد زبونت پناه پناه نباشه. پناه بمیره! بمیره! دست از سر این پناه مادر مرده چرا برنمی‌داری هان؟ آتیشم زدی بس نبود؟ آتیش گرفتم جیگرم و آتیش زدی. پناه باید بمیره تا راحت بشه. باید بمیره!
هقی میان کلماتم جا خوش می‌کند. هوا را می‌بلعم و میان سینه‌م می‌‌برم. پیکرم را لرز می‌روبد، بینی سرخم را بالا می‌کشم. در حصار بازوان ستبرش محو شده‌م، نظیر مار افعی که داعیه دارد طمع نزاره خویش را خفه کند، دژ ساخته شده میان بازوهای نحیفم را هر لحظه تنگ‌تر می‌کند. انگشتان کشیده‌ی مردانه‌ش فاصله‌ها را به تنگ می‌آورند و هم‌جوار هم می‌شوند. شرفه‌ی زمزمه‌وارش در گوش‌هایم زنگ می‌زند.
- آخ پناهم! جونم و به لبم رسوندی با کارات، من دیوونه‌م! دیوونه‌ی تو، هیچی حق نداره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

SETAYESH.MO

مدیر بازنشسته
سطح
24
 
ارسالی‌ها
2,227
پسندها
16,621
امتیازها
44,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
- پناه خانم؟ حالتون خوبه؟
سکوتم را که می‌بیند، زیرلب با ترحم در موردم سخن می‌گوید.
- نگاه سر زن بدبخت چه بلایی آوردن. خدا می‌دونه باهاش چی‌کار کردن، یه جوری افتاده روی این تخت انگار قرار نیست هیچ‌وقت بیدار بشه.
غافلگیرش می‌کنم و تیله‌هایم را ناغافل برروی سرش آوار می‌کنم. با دیدن چشمان بازم به تته‌پته می‌افتد.بالا سرم صاف می‌ایستد، مردمک چشمان سبز رنگش فریاد آشفتگی و نگرانی سر می‌دهند. مضطرب لب می‌زند.
- حالتون خوبه خانم دکتر؟
نگاه از صورت بیضیش می‌گیرم، تنها سری تکان می‌دهم. بوی تند مواد ضدعفونی کننده زیر بینیم می‌زند و دلم را پیچ می‌دهد، دست بی‌حس یخ کرده‌م را که سوزن را در رگ خود نگه داشته‌ است را با کرختی بالا می‌آورم، با انگشت سبابه‌م چند ضربه به شقیقه‌م می‌زنم. دانه‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

SETAYESH.MO

مدیر بازنشسته
سطح
24
 
ارسالی‌ها
2,227
پسندها
16,621
امتیازها
44,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #9
قبل از آنکه خفگی سراغم را بگیرد سرم را از بالش نرم زیر سرم جدا می‌کنم. نیم‌خیز می‌شوم، سوزش گلویم به اوج می‌رسد، معده‌م را در چنگ می‌گیرند. پیوند ابروهای قهوه‌یم هر لحظه کورتر می‌شود. چشمان ریزم شده‌ام را به ملحفه می‌دوزم. زبان باز می‌کنم تا اصوات عاجزم را به گوشش برسانم، اما محتویاتی که در گلو دارم امان نمی‌دهند و اجازه‌ام را صلب می‌کنند. خونابه‌ی جاری شده از گلویم روی تخت را به نجاست می‌کشاند. کف دستم را روی گلویم می‌گذارم، فشار خفیفی با سر انگشتانم به گلوی دردمندم وارد می‌کنم. ملحفه سرخ از روی پاهایم کنار می‌رود. مردمک‌هایم گیج و سردرگم در حفره‌ی سفید رنگ خود دست و پا می‌زنند. شانه‌م نیرویی را متحمل می‌شود، جسم نیمه‌جانم با شتاب بر روی تخت فرود می‌آید. هراس چشمانش گره‌ عمیقی با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

SETAYESH.MO

مدیر بازنشسته
سطح
24
 
ارسالی‌ها
2,227
پسندها
16,621
امتیازها
44,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #10
باران سرخ برسر چشمانم نازل می‌شود، آواز قلب جنینم در گوش‌هایم ناقوس می‌کشد. مردمک‌های لرزانم صورت کشیده‌ و لاغرش را هدف می‌گیرند. لبان نازک قرمزش را لبخند کمرنگی می‌روبد. صدای آرامش فضا را دربرمی‌گیرد:
- حالت خیلی بهتر شده از زمانی که منتقل شدی به بیمارستان، جای شکرش باقی که زود آوردنت.
ملحفه‌ی خنک بین انگشتانم به تاراج می‌رود. اندام کشیده‌ش را جلو می‌کشاند، نزدیک تخت فلزی می‌آید. چشمان آبی ریزش دوخته می‌شود به نگاه باران زده‌م. لبان رنگ پریده‌م به خنده باز می‌شوند، دیووانگی افکارم را می‌‌رباید! درد تا مغز استخوانم نفوذ می‌کند. آواز قهقه‌م فضای بی‌روح اتاق را می‌روبد. میران تکیه از دیوار پشت سرش می‌گیرد، دستانش را از جیب شلوار پارچه‌ای مشکیش بیرون می‌کشد. چند قدم به سمت تخت می‌آید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا