نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سال‌هاست که زن‌ها مرده‌اند | ساپورا کاربر انجمن یک رمان

ساپورا

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
245
پسندها
1,336
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #11
یکی از پاهایم را روی پای دیگرم انداختم و سعی کردم جدی‌تر از همیشه باشم.
- نه ممنون...باید خیلی زود برگردم چون کلاس دارم.
ابروان نه چندان پُرپشتش به هوا رفتند و سرش را دو بار تکان داد.
- اهان...یعنی اگه اینجا استخدام شدید هم، می‌خواید هر روز کار و نصفه نیمه به بهانه‌ی کلاس ول کنید و برید؟
واقعاً داشت حرف در دهانم می‌گذاشت یا من اینطور فکر می‌کردم! پوزخندی روی لب‌هایم نشست.
- من کِی همچین حرفی زدم...؟ کوهیار میدونه ساعت ده کلاسم شروع میشه و چون استادمون خیلی آدم بداخلاقیِ، اگه بعد از اون برم تو کلاس رام نمیده.
هر دو دستش را روی میز گذاشت و کمی خم شد. پریشان و کم‌حوصله به نظر می‌رسید یا موهای سیاهش که روی پیشانی و شقیقه‌هایش ریخته بودند، اینطور نشان میداد؟
- متأسفانه منم مثل استادتون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
245
پسندها
1,336
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #12
سکوت کردم. قلبم مثل همیشه گواه بَد میداد. همچو طبلی خودش را به دَر و دیوار سینه‌ام می‌کوبید. می‌ترسیدم! فقط داشتم وانمود به شجاعت می‌کردم. حرف‌های لیلا در سرم می‌چرخیدند و در نقطه‌ای کور و سیاه از نفس می‌افتادند؛ درست مثل نفس‌های تند و نامیزانم. « باید به ترسیدنت اعتراف کنی، تو می‌ترسی گلاریس و مجبوری که این ترس رو بپذیری تا بتونی شکستش بدی. هر چقدرم جلوی لرزش صداتو بگیری مردمک‌های قهوه‌ای لرزانت ترسو بودنت رو به همه نشون میده»
بند کوله‌ام را در اسارت انگشتان ظریفم گرفتم و با صدای خفه‌ای که انگار نمی‌خواست هیچ وقت از گلو بیرون آید و به گوش‌های نفرت‌انگیزترین موجود زمین بخورد، گفتم:
- بله می‌تونم!
و از ته دل آرزو کردم که کاش هیچ دختری مجبور به کار کردن برای هیچ مردی نباشد. این جمله‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
245
پسندها
1,336
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #13
و این یعنی هر چه زودتر از جلوی چشمام گم شو خانم خرسند. از کوهیار بعید بود که همچین رفیق میرغضبی داشته باشد. او که خودش گوله‌ی نمک بود چرا رفیقی به این بی‌نمکی داشت؟ با غیض نگاهم را از صورتش که حالا مشغول نگاه کردن به گوشیش بود، گرفتم و بعد از تشکر کوتاهی از اتاق بیرون آمدم.
بعد از اینکه با کوهیار تمام کارهای لازم برای استخدام را انجام دادیم، با پرشیای سفیدش به سمت دانشگاه رهسپار شدیم. صدای ضبط ماشین را بلند کردم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. او هم مخالفتی نکرد. می‌دانست که تنها منبع آرامشم، گوش دادن به موسیقی ست و جز گوش کردن به آهنگ راهی برای تمام خستگی‌هایم پیدا نمی‌کنم.
دیشب را تا صبح بیدار بودم. حتی آغوش مامان و دست‌های پُر مِهر و نوازشش هم نتوانست مرا را از درگیری‌های ذهنی نجات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
245
پسندها
1,336
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #14
* مِهراج *

آخرین پوک رو به سیگار زدمو دودش رو با عصبانیت به بیرون فرستادم. هیچ‌ چیز به جز یه نخ سیگار، نمی‌تونست از پس این اعصاب داغون و بهم ریخته بر بیاد. نمی‌دونم چه حکایتی بود؛ اینکه خوب نباشی و هر روز به دنبال بهانه‌ای برای زندگی کردن باشی! اینکه نمی‌تونم حال خوب رو درک بکنم جای تعجبی نداشت، چون من هیچ‌وقت خوب بودن رو تجربه نکرده بودم.
پرده‌ی گل‌دار سفید رنگی که به دیوار نصب شده بود رو کنار زدم و نگاه مختصری به بیرون انداختم.
دومین پوک رو هم طبق عادت بدون ملاحظه به ریه‌های داغونم بخشیدم. جای خلوتی بود. با اینکه از شلوغی بیزار بودم؛ ولی دیشب این آپارتمان بود که تو لیست همیشگیم قرار گرفت، تا برای مدتی با خودم خلوت کنم.
- تموم شد آقا امر دیگه‌ای نیست؟
به خرت و پرت‌هایی که وسط خونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
245
پسندها
1,336
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #15
و بی‌خداحافظی تماسو قطع کردم. ولش می‌کردی تا خود صبح وِراجی می‌کرد. لیوان خالی رو با ضرب روی میز چوبی وسط آشپزخونه گذاشتم و از اونجا بیرون زدم.
* * *
ماشین رو سر جای همیشگی پارک کردم و وارد ساختمون دانشکده شدم. مثل همیشه از هر طرف و نقطه‌ای نگاه خیره‌ای به چشم می‌خورد که دیگه برام به یه عادت تبدیل شده بود. پچ پچ دخترا و سلام استاد گفتنشون بیشتر از هر چیزی منو از همچین دخترایی متنفر می‌ساخت. هر چند که در جواب جز اخم غلیظ و نگاهی بی‌معنی چیزی عایدشون نمی‌شد.
به اتاقم رفتم و هنوز پشت میز ننشسته سیگارم رو روشن کردم. چه خوب که کسی رو نداشتم تا باهاش زندگی کنم، بدون شک از اینکه انقدر خودمو نادیده می‌گیرم و به نگرانی اطرافیان توجهی نمی کنم دِق‌مرگ می‌شد. چه خوب که تنهام! تنهایی، لذت بخش ترین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
245
پسندها
1,336
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #16
چیزی نمونده بود که تندیس روی میز و پرت کنم به طرفش تا انقدر وِراجی نکنه. از صندلی چرخ‌دار فاصله گرفتم و انگشتای باریکمو به هم گره زدم و با لحن سرد و خشکی گفتم:
- پاشو برو...مگه کلاس نداری؟
با انگشت‌های ظریفش موهاشو به عقب شونه میزد و با نگاهی سرد به روبه‌رو خیره شده بود.
- لعنت به این کلاسا. ببینم تو چطور تونستی این همه درسو تو دو سال تمومش کنی؟ مغزت از کار نیوفتاد؟ منکه هر روز دارم اِرور می‌زنم.
بی‌توجه به حرف‌های بی‌ سَر و تَهش از روی صندلی بلند شدم و میز رو دور زدم. روی مبل دونفره‌ی مشکی نشستم و با افکاری آشفته لب ورچیدم:
- امروز بازم یه جعبه که توش یه نخ سیگارِ بود، رسید دستم!
از حالت شوخ طبعی فاصله گرفت و با تعجب پرسید:
- جدی میگی...کِی؟
به پشتی مبل تکیه دادم و با صدایی دو رگه جواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
245
پسندها
1,336
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #17
نشستن روی این صندلی؛ همون‌طور که کوهیار می‌گفت لیاقت می‌خواست. و من همیشه دلم می‌خواست در اِزای داشتن لیاقت برای چنین مقامی، آدم خوشبختی بودم.
یه مادر داشتم...یه پدر...یه خواهر...یه بردار و یک خانواده‌ای که هیچ‌وقت نداشتمش!
گرفتن جایگاه و منزلت استاد نامی که مؤسس این دانشگاه عظیمه، کار آسانی نبود. آدم‌های زیادی بودند که در حسرت چنین موقعیتی، ناکام و شکست‌خورده به کنار رفته بودند.
روزهای پُر مشغله، و مسئولیت سخت و طاقت‌فرسایی که استاد بعد از رفتنش روی دوشم گذاشت؛ بدون شک هر آدم زنده‌ای رو از پا در می‌آورد، اما برای من مثل تولدی دوباره بود. کار کردن منو از اشتغالات ذهنی و کشمکش‌هایی که از بچگی با من بودند، دور نگه‌ می‌داشت؛ جوری که انقدر تو کار غرق می‌شدم که دیگه وقتی برای فکر کردن به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
245
پسندها
1,336
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #18
نگام به دست‌های خاکیش افتاد و با دلخوری گفتم:
- چرا انقدر خودتون و خسته می‌کنید؟ این کار و که عمو سلمونم میتونه انجام بده.
رشته‌هایی از موهای سفیدش روی پیشونی بلند و برآمدش نشسته بود و صورت صاف و تراشیده شده‌اش، مثل همیشه بشاش و گلگون بود. نگاه با محبتی بهم انداخت و با لبخندی که انگار هیچ وقت برام تکراری نمی‌شد، لب باز کرد:
- مگه آدم با وجود این همه زیبایی خسته می‌شه؟ این گلهای بی زبون جز این‌که به آدم عشق و امید بدن کار دیگه‌ای بلد نیستن. منکه کاری نمی‌کنم، جز این‌که بهشون آب بدم، زندگی ببخشم، بعضی وقتها هم براشون شعر می‌خونم. می‌خوای همین دلخوشی رو هم از این پیرمرد بگیری پسر؟
روحیه‌ی شاد و سرزنده‌ای داشت. هیچ‌وقت از ناامیدی حرف نمی‌زد و همیشه میگه که با غصه خوردن هیچی درست نمیشه. غمگین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
245
پسندها
1,336
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #19
حالت صورتش کمی تغییر کرد و چشماش رنگ دلواپسی به خودش گرفت. روی صندلیه فلزی نشست.
- نه...پیش پای تو رفت.
مکثی کرد و با لحنی نگران اضافه کرد:
- این روزا خیلی با خودش درگیره...فکر می‌کنم می‌خواد یه چیزی بهم بگه؛ ولی نمی‌تونه. تو چیزی نمی‌دونی؟
روی صندلی روبه‌رویش نشستم و با تعحب جواب دادم:
- نه...چیزی به من نگفته.
لحن حرف زدنش تغییر کرد و خیلی نگران به نظر می‌رسید.
- بیشتر هواشو داشته باش...نگاهش مضطربه...خیلی نگران به نظر میاد.
تا حالا پیش نیومده بود که پدر اینطور دلش برای حنا شور بزنه. نگران شدم، اما به روی خودم نیوردم و با لحن اطمینان بخشی گفتم:
- شما نگران نباش، خودم باهاش حرف می‌زنم. حنا دیگه بزرگ شده و از پس کارهایی که بر عهده‌شه تونسته که بر بیاد، و در اینکه دختر عاقل و فهمیده‌ایه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
245
پسندها
1,336
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #20
به چشمای کم‌سو و مروارید مانندش خیره شدم و با لحن اطمینان‌دهنده‌ای گفتم:
- نمی‌خواد انقدر نگران باشی...فقط یکم مشغله‌ی کاریم زیاده...فقط همین.
- خب کمتر کار کن مادر، تو که الحمدالله همه چیت فراهمه، بیشتر استراحت کن.
نگاه تشکرآمیزی بهش انداختم و به صندلی اشاره کردم.
- باشه، حتما...نمی‌خوای بشینی؟
دستی مادرانه روی صورتم کشید و غنچه‌ی لب‌های باریکش به خنده باز شد.
- نه مادر...باید برم...شما به حرف زدنتون ادامه بدین. جون نه‌نه سلمون، یکم این سیگار وامونده رو کم بکش. باشه پسرکم؟
معدم باز هم تیری کشید و یادم افتار که امروز وقت دکتر داشتمو، مثل همیشه فراموش کرده بودم. به لبخند کوتاهی اکتفا کردم و آروم سَر تکون دادم.
- باشه!
آهی کشید و با دلخوری بهم نگاه کرد.
- همیشه همینو میگی، گوشم از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا