نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سال‌هاست که زن‌ها مرده‌اند | ساپورا کاربر انجمن یک رمان

ساپورا

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
245
پسندها
1,336
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #21
ماشینو جلوی درب شرکت نگه‌داشتم و پیاده شدم. با آسانسور خودمو به طبقه‌ی پنج رسوندم. همه مشغول کار کردن بودن و شرکت؛ مثل همیشه روال کاریشو طی می‌کرد.
تا به امروز سعی و کوششم بر این بود که برای حل مشکلاتم و رهایی از کشمکش‌های ذهنی، به جای توسل به عاطفه و خودخوری، به فعالیت شدید بپردازم، تا از این راه خودمو سرگرم کنم. هر چند که مورد سرزنش اطرافیان قرار می‌گرفتم؛ اما دیگه با این شخصیت خو گرفته بودم و به اینکه، افکار ناراحت کننده و نگرانی‌ها و نارضایتی‌ها رو با کار کردن زیاد، از ذهن بیرون کنم، عادت کرده بودم. از کنار میز منشی که روبه‌روی در ورودی قرار داشت رد می‌شدم که از روی صندلی چرخ‌دارش بلند شد.
- سلام آقای نامی...خیلی خوش اومدین.
روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و با لحنی خشک و سرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
245
پسندها
1,336
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #22
چشم‌های عسلی‌اش رو به تیرگی رفته بود. رنگ صورتش مثل این می‌موند که یکی بهش سیلی زده باشه، مطمئن بودم داره یه چیزی رو ازم مخفی می‌کنه. به چشم‌های گیراش و نگاه حق به جانبه‌اش چشم دوختم.
- اره...باید توضیح بدی...چون تو این شرکت کار می‌کنی و من، از اینکه یکی از کارمندام منو دست بندازه، به خیال خودش فکر کنه متوجه هیچی نیستم، خوشم نمیاد. اینو قَبلنم بهت گفته بودم. دیروز بهم گفتی با امور مالی شرکت نفیس قرار گذاشتی؛ ولی تو دیروز حتی بهش زنگ هم نزدی. مشغول چه کارهایی هستی که فرهادی رو دست به سر می‌کنی، و به من می‌گی حالم خوب نیست یه روز مرخصی می‌خوام؟
با عصبانیت نفسی کشید و معترضانه لب زد.
- اینا رو فرهادی گفته؟ من نمی‌فهمم این پسره با من چه مشکلی داره؟ چرا همش چوغولیِ منو می‌کنه؟ جز تیغ زدن من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
245
پسندها
1,336
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #23
حنا که داشت سعی می‌کرد خنده‌اشو کنترل کنه رو کرد بهش و لب زد:
- دیروز کلی بهت زنگ زدم...چرا جواب گوشیتو نمی‌دادی؟
کنارش نشست. دستی تو موهای لختش برد. موهای بورِش پیچ و تابی خورد و روی پیشونیش افتاد.
- دیروز؟ آهان دیروز...مهراج ما دیروز کجا بودیم؟
بدون اینکه سرم و از توی کاغذهای روی میز در بیارم، جواب دادم:
- یکم به اون مغز پوکت فشار بیار، هر چند که بعید بدونم تو اون کله‌ی پوکت مغزی باشه.
حالت مسخره‌ای به خودش گرفت و با شیطنت خندید.
- آهان تازه یادم افتاد...آخ جات خالی حنا...رفته بودیم استخر...کاش بودی می‌دیدی مهراج چه شیرجه‌هایی می‌زد.
نگاهمو بالا گرفتم و با ابروهای گره شده بهش زل زدم. اگه یه ساعت بتکونیش، فقط ازش حرف‌های بی‌مزه و مضحک بیرون میاد. اخم شیرینی رو صورت زیبا و مهربون حنا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
245
پسندها
1,336
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #24
کمی روی مبلِ راحتی سرمه‌ای رنگی که دکوراسیونِ منظم و زیبای اتاق رو کامل‌تر کرده بود، و فضای اتاق و دلباز‌تر می‌کرد، جابه‌جا شد و جواب داد:
- من به محیط دانشگاه عادت کردم، اگه هنوزم دارم میرم به کسی یا چیزی مربوط نمی‌شه. اونجا حالم خوبه، برام سرگرمیه جذابیه.
حنا که دلخور و ناراحت به نظر می‌رسید، با اخم و تخم نگاش کرد.
- سرگرمیه جذابی یا خاطره‌بازیه جذابیه؟!
حالت صورتش تغییر کرد. با اخم کوچیکی که در کسری از ثانیه روانه‌ی خط بین ابروهاش شده بود، پرسید:
- منظورت چیه؟!
حنا کمی روی مبل جابه‌جا شد و صورتشو کامل برگردوند به طرفش.
- منظورم واضحه!
رگ‌های پیشونیش از لحن حرف زدن حنا بیرون زده بود و رشته‌های خشم و عصبانیت آروم‌آروم تو وجودش به شورش در اومده بود. خیلی وقت بود که به دلسوزی‌ها و حس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
245
پسندها
1,336
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #25
با پیچیدن اسم نگار تو فضای بزرگ و ماتم‌کده‌ی اتاق، و رسیدنش به گوش‌های کوهیار، درست مثل لاک‌پشتی که از لاک خودش بیرون میاد سرد و بی‌روح شد. با نگاهی غم‌بار و افسرده به حنا چشم دوخت. سرشو بین دستاش گرفت و زیر لب زمزمه کرد.
- دیگه داری خیلی حرف می‌زنی...حوصلمو سَر می‌بری...گمشو برو بیرون!
از روی صندلی بلند شد و درحالی‌که کیفشو بَر میداشت با صدای بلند و لحن شماتت‌باری گفت:
- اره دارم حوصلتو سَر میبرم...بهتره بدونی که تو هم داری حوصله‌ی منو سَر میبری با این عقاید مزخرفت.
از روی صندلی بلند شدم و دست‌های حنا رو که به هیچ وجه قصد نداشت بحث رو اتمام بده، گرفتم و چشم‌غره‌ای براش رفتم.
- کافیه دیگه حنا...همینو کم داشتیم که شما دو تا به جون هم بیوفتین.
نم اشکی گوشه‌ی چشمش رو نمناک کرده بود. غم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
245
پسندها
1,336
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #26
* گِلاریس*
روزها مثل ساعت‌ها و هفته‌ها مثل روزها سپری شدند، اونقدر به سرعت همه چی دست به دست هم دادند تا وسیله‌ی رفتن فراهم شد، و بالاخره ما برای همیشه از زندگی کردن و موندن توی اون شهر و اون محله‌ی طلسم شده دل کندیم و راهیه سفری شدیم، که خودمون هم هنوز باورش نکرده بودیم.
تقریبا دو ماه از اومدنمون به این خونه می‌گذشت. کم‌کم داشتیم به اواخر بهار نزدیک می‌شدیم و هر لحظه اضطراب من برای روزهای پیش‌رو بیشتر و بیشتر می‌شد.
هر چند که می‌دونستم با فکر کردن و غصه خوردن چیزی عوض نمیشه، و من دیگه هیچ‌وقت به گذشته‌ها بر نمی‌گردم؛ ولی باز هم حسرت گذشته دست از سرم بَر نمی‌داشت
به دستور روانشناسی که سپهر منو وادار کرد تا برم پیشش، یه سری قرص می‌خورم و این باعث شده بود که حالم یکم نسبت به روزهای قبل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
245
پسندها
1,336
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #27
سپهر هم بعد از کلی بالا و پایین کردن، بالاخره تونست یه کاری برای خودش پیدا کنه. تو یه شرکت صادرات و واردات کار می‌کرد. صبح‌ها می‌رفت و هشت شب به خونه بَر می‌گشت.
هیچ‌وقت زندگی تو هم‌چین آپارتمانی رو تصور نمی‌کردم. همیشه دیدگاهم از آینده شکل دیگه‌ای بود. آپارتمان هشت طبقه‌ای که ما طبقه‌ی ششم بودیم. از همسایه‌ها شنیدم که صاحب این آپارتمان مرد خیلی بداخلاق و اخمویی هستش که خیلی باکسی حرف نمی‌زنه، و ظاهراً تازه به اینجا اومده. نگهبان ساختمون می‌گفت که مهندسه و یه شرکت داره.
هیچ علاقه‌ای به دیدن این آدم نداشتم، با تعریفایی که همسایه‌ها تو پارکینگ و لابی ازش می‌کردن، ندیده و نشناخته ازش می‌ترسیدم. دست خودم نبود، از هر مردی که از کنارم رد میشد و یا حرفی میزد، ناخودآگاه تموم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
245
پسندها
1,336
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #28
پس چرا وای نمی‌ایستاد این آسانسور لعنتی؟ انگار اونم از زجر کشیدن من لذت می‌برد. بالاخره خدا صدامو شنید. به محض ایستادن آسانسور؛ بدون معطلی پا به فرار گذاشتم. کلید و از توی کیفم بیرون کشیدم و با بالا رفتن آسانسور؛ نگاهی به پشت سرم انداختم تا از رفتنش مطمئن بشم. نفس راحتی کشیدم و با خیالی آسوده وارد خونه شدم. کلید رو انداختم روی جاکفشی کنار دیوار و از راهرو گذشتم و وارد پذیرایی شدم.
مامان با دیدن رنگ صورتم که مثل گچ سفید شده بود؛ مثل برق گرفته‌ها از آشپزخونه به سمتم هجوم آورد و با نگرانی پرسید:
- چی شده مادر؟ حالت خوبه؟ چرا رنگ و روت اینطوری شده؟
نمی‌خواستم بیش‌تر از این نگرانش کنم. اگه می‌فهمید با بودن کنار یه مرد؛ اون هم تو آسانسور انقدر حالم خراب شده، خیلی غصه می‌خورد. کیفمو روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ساپورا

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا