نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ایپیتاف گارنت | تیفانی کاربر انجمن یک رمان

|TIFani|

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
11
پسندها
31
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #11
دلخوری از هر واژه‌ی او می‌چکید. هرچند حافظه‌اش زخمی شده بود، اما غرور و سرکشی همیشگی‌اش پابرجا بود. حرف‌هایش چون خنجری نامرئی در قلب پدرش فرو رفت. اخم‌هایش در هم گره خورد. نگاهش را از خیابان گرفت و کوتاه اما جدی گفت:
– تند نرو، بچه! نیومدم چون حس کردم شاید دیدنم حالت رو بد کنه. نیومدیم چون فکر کردیم شاید نخوای ما رو ببینی! وگرنه... .
مکثی کرد، انگار چیزی را در دلش وزن می‌کرد. نفس عمیقی کشید و با صدایی که حالا دیگر عصبی نبود، گفت:
– آیسو از همون لحظه‌ای که گفتن بهوش اومدی، یک‌سره بی‌تاب دیدنت بود. خاتون هم که... دیگه گفتن نداره.
ماهورا به یک‌باره ذهنش از سؤال‌هایی که داشت خالی شد. اسم «آیسو» در ذهنش طنین انداخت. آیسو؟ انگار این نام هیچ جای ذهنش وجود نداشت. خاتون را می‌شناخت؛ دایه‌ای که پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

|TIFani|

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
11
پسندها
31
امتیازها
33
  • نویسنده موضوع
  • #12
چند دقیقه‌ی دیگر در همان سکوت سنگین گذشت تا اینکه ماشین وارد خیابانی کم‌رفت‌وآمد شد. بعد از چند پیچ، به کوچه‌ای باریک رسیدند و جلوی در آهنی بزرگی ایستادند. پدرش دنده را خلاص کرد، بوقی زد و چند لحظه بعد، در به‌ آرامی باز شد.
ماهورا نگاهی به ساختمان انداخت. ویلایی قدیمی، اما مجلل و خوش‌ساخت بود. از همان‌هایی که در مناطق اعیان‌نشین شهر پیدا می‌شد. باغچه‌ای سرسبز در دو طرف مسیر ورودی، چراغ‌های دیوارکوب که نور ملایمی روی سنگفرش‌ها می‌پاشیدند، و ایوانی که با چند ستون مرمری، حس گرما و صلابت خاصی داشت.
ماشین وارد محوطه شد و پدرش آن را درست جلوی ورودی نگه داشت. هنوز کاملاً خاموش نکرده‌بود که درِ خانه باز شد و زنی میانسال، با روسری گلدار و صورتی مهربان، با عجله بیرون آمد. نگاهش که به ماهورا افتاد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا