- ارسالیها
- 11
- پسندها
- 31
- امتیازها
- 33
- نویسنده موضوع
- #11
دلخوری از هر واژهی او میچکید. هرچند حافظهاش زخمی شده بود، اما غرور و سرکشی همیشگیاش پابرجا بود. حرفهایش چون خنجری نامرئی در قلب پدرش فرو رفت. اخمهایش در هم گره خورد. نگاهش را از خیابان گرفت و کوتاه اما جدی گفت:
– تند نرو، بچه! نیومدم چون حس کردم شاید دیدنم حالت رو بد کنه. نیومدیم چون فکر کردیم شاید نخوای ما رو ببینی! وگرنه... .
مکثی کرد، انگار چیزی را در دلش وزن میکرد. نفس عمیقی کشید و با صدایی که حالا دیگر عصبی نبود، گفت:
– آیسو از همون لحظهای که گفتن بهوش اومدی، یکسره بیتاب دیدنت بود. خاتون هم که... دیگه گفتن نداره.
ماهورا به یکباره ذهنش از سؤالهایی که داشت خالی شد. اسم «آیسو» در ذهنش طنین انداخت. آیسو؟ انگار این نام هیچ جای ذهنش وجود نداشت. خاتون را میشناخت؛ دایهای که پس...
– تند نرو، بچه! نیومدم چون حس کردم شاید دیدنم حالت رو بد کنه. نیومدیم چون فکر کردیم شاید نخوای ما رو ببینی! وگرنه... .
مکثی کرد، انگار چیزی را در دلش وزن میکرد. نفس عمیقی کشید و با صدایی که حالا دیگر عصبی نبود، گفت:
– آیسو از همون لحظهای که گفتن بهوش اومدی، یکسره بیتاب دیدنت بود. خاتون هم که... دیگه گفتن نداره.
ماهورا به یکباره ذهنش از سؤالهایی که داشت خالی شد. اسم «آیسو» در ذهنش طنین انداخت. آیسو؟ انگار این نام هیچ جای ذهنش وجود نداشت. خاتون را میشناخت؛ دایهای که پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.